قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

تقدیر قسمت سیزدهم

 

رنگی نوشت

سلللللللللللللللللام

روز وروزگار خوش

اول تا یکشنبه خداحافظ

دوم امیدوارم خوشتون اومده باشه

و از این قسمت هم خوشتون بیاد

ببخشید من نمیرسم بهتون سر بزنما

نی نی هام کشششششششششششششتنم !

 

دیگر وقت بازگشت بود.

حامد شک نداشت هرگز این روز های زیبا را فراموش نخواهد کرد

هانیه و حامد داشتند وسایلشان را جمع میکردند که ناگهان چشمشان به دو انگشتر افتاد!

 هنوز اینا رو ندادیم ! فرزانه : 

حامد : من مست و  تو دیوانه ما را که برد خانه

                               100 بار به تو گفتم کم خور دو سه پیمانه

فرزاانه : واقعا !

و با صدای بلندی گفت : مامانا یک لحظه میاین ؟

ترنم : دوره زمونه رو ببین ! اینا با ما کار دارن ما باید بریم پیششون !

هانیه : خوب خبریه جوونا

ترنم : هانی جون تو پیر شدی من هنوز جوونما !

حامد : بر منکرش لعنت  مامان من 14 سالش بیشتر نیست !

فرزانه دو انگشتر را جلوی مامان ها گرفت و گفت : نا قابله ! هدیه ی عقد ما  !

ترنم : فدای عروسم بشم الهی عروسی پسرت رو ببینی

حامد که منتظر رنگ به رنگ شدن فرزانه بود درکمال تعجب دید دخترک فقط لبخند زد !

هانیه : ممنونم حامد جان تو زحمت افتادی !

حامد : من ممنونم خیییییییییییییلی ممنون

فرزانه : به خاطر من ؟

حامد خندید و خودش را با موبایلش مشغول کرد

ترنم : واااااااااااااا چرا انگشتر من مثل این هانیه ی پیر زنه !

و شروع کرد به سر به سر گذاشتن با هانیه آنقدر غرق گفت و گو بودند که حامد دلش نمی آمد بگوید وقت رفتن است ولی چاره ای نبود

حامد چند بار به فرزانه اشاره کرد دوست نداشت او بگوید برویم ترجیح میداد فرزانه  تصمیم بگیرد بالاخره تازه عروس بود و باید باز ترک دیار میکرد هرچند با یار !

ترنم : حامد مادر تو مگه لال شدی انقدر ایما اشاره میکنی حرفتو بزن !

حامد : مامان !

ترنم : فرزانه بیا برو ببین این چی میگه خودشو کشت !

فرزانه متوجه موضوع شد حتی از اشاره ی حامد به ساعت فهمید ماجرا از چه قرار است  خوب میدانست وقت رفتن است پس با افسردگی عمیق به خانه و حیاط چشم دوخت

دوست نداشت این روزها به این زودی به پایان برسد

هانیه : فرزانه یه لحظه میای تو اتاق دخترم

فرزانه مطیعانه مادر را همراهی کرد و در آخرین لحظه نگاهی به حامد انداخت و او طبق معمول غرق موبایلش بود !!!!!!!!!

یک ساعتی گذشته بود و طاقت حامد طاق

حامد : چرا نمیان؟ دارن چه کار میکنن !

ترنم با خنده گفت : داره شوهر داری به دخترش یاد میده !

حامد : مامان اذیت میکنیا !

ترنم جدی شد  : حامد راستش هانیه قصد داره این خونه رو بکوبه و یه مدرسه تو زمینش بسازه

اوضاع مدرسه ها  اینجا خیلی خرابه !

حامد : اما ...........

ترنم : تصمیم با خودشونه

حامد : قطعا

ولی حامد عاشق این خانه شده بود یاد روزی که فرزانه با کلی ذوق دستش را گرفته بود وبه زیر زمین برده بود و کلی از خاطراتش را برایش تعریف کرده بود از ذهنش خارج نمیشد

کاش به اندازه ی کافی پول داشت چرا که مطمئنا هانیه و فرزانه از این خانه کلی خاطره داشتند و خیلی بیش از او این خانه را دوست داشتند

در همین فکر ها بود که هانیه و فرزانه آمدند

فرزانه مثل یک روح به سمت تاب ها رفت

فرزانه : حامد تابم میدی ؟

حامد : آره عزیزم

فرزانه چشمهایش را بست میخواست  و با تمام وجود از بادی که به صورتش میخورد استقبال کند شاید دفعه ی بعد که برمیگشت دیگر این خانه وجود نداشت

تصورش هم سخت بود اما بی شک برای مادر سخت تر

مادر واقعا  یک فرشته بود یک فرشته ی آرام و صبور حامد با وجودی که وقت زیادی نداشتند در سکوت فقط خداحافظی فرزانه را با خانه تماشا میکرد .

ناگهان صدای در آمد حامد رفت تا در را باز کند

فاطمه : سلام آقا داماد

حامد با شیطنت گفت : سلام عروس خانم بعد از این

خوب فهمیده بود فاطمه جنبه ی شوخی را دارد !

فاطمه : دوست من هست !

حامد : بله بله بفرمائید

هانیه : سلام خانم مهندس

فاطمه  خانم مهندس منومیگید ! تا من مهندس شم .......اوووووووه دارم به انصراف فکر میکنم !

فرزانه : چرند نگو تو کلی زحمت کشیدی

فاطمه : دلم میخواد یک کتابفروشی بزنم آخ اگه بدونی

دلم میخواد یه کارگاه مجسمه سازی هم داشته باشم

فرزانه : همه چی بعد درست مگه نه حامد !

حامد : ای فرزانه جان اگه من حریف سروش شدم تو هم حریف دختر عموش میشی !

ترنم که ماجرای سروش را میدانست فهمید این فاطمه همان فاطمه است !

باور نکردنی بود!

فاطمه چهره اش برافروخته بود : بچه ها این هدیه ی ازدواجتونه

و مجسمه ی دو قو ی بی نظیر را که خود از چوب تراشیده بود را نشانشان داد .

حامد : خدای من ! این محشره نگو که کار خودته !

فاطمه خندید

حامد : حرفمو پس گرفتم فاطمه باید کارگاهشو بزنه

فرزانه : حاااااااااااااااااامد !

فاطمه مهلت بحث را به فرزانه وحامد نداد میترسید اگر یک دقیقه ی دیگر بماند

نتواند خود را کنترل کند

هرکه نمیدانست خودش خوب میدانست از روزی که حامد را دیده بود فکر سروش یک لحظه هم راحتش نمیگذاشت

فاطمه : خیلی دوست دارم بازم تو جمعتون باشم ولی باید برم دیر شده

خداحافظ

حامد : زحمت کشیدی فاطمه خانم برا کسی پیغامی چیزی ؟!

فاطمه از کیفش یک خرس کوچولو در آورد

بدون اینکه حامد یا فرزانه را نگاه کند گفت اینم مال محمده و با سرعت باد غیب شد

حامد و فرزانه و ترنم حتی یک ثانیه ی دیگر هم برای تلف کردن نداشتند  پس راهی شدند تا فرودگاه راهی نبود اما اگر یک ثانیه دیرتر رسیده بودند هواپیما پریده بود

سر فرزانه روی شانه ی حامد بود و غرق تماشای ابر های زیر پا

فرزانه : حامد

حامد :جان حامد

فرزانه : به نظرت فاطمه دوسش داره

حامد :تو چی فکر میکنی !

فرزانه: هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش !

حامد :دوسش داره اما حالا حالا ها بابت محمد سروشو سر میدوونه البته حق داره ولی خوب باید حساب زندگی زناشویی رو از عشق جدا کرد

فرزانه :بله ؟!!!

یعنی من بمیرم تو میری زن میگیری ؟

 حامد :خوب اگه خدا بخواد من که نمیتونم رو حرفش حرف بزنم

فرزانه :ازش بچه دارم میشی

 حامد در حالی که سعی میکرد خنده اش را پنهان کند گفت :اگه خدا بده

فرزانه :جیغ میکشمااااااااا

ترنم که خود را به خواب زده بود گفت : عروس منو اینقدر ناراحت نکن

فرزانه حسابی خجالت کشید او آنقدر لوس با همسر حرف میزد که حتی فکر اینکه ترنم حرف هایش را شنیده خجالت زده اش میکرد !

مسافرین گرامی ما بر فراز آسمان تهران هستیم لطفا کمربند های خود را بسته و آماده ی .........

فرزانه آنقدر غرق خواب بود که اصلا نفهمید چه طور به خانه رسیدند و حامد هرچه میکرد فرزانه را بیدار کند نمیشد که نمیشد!

با آن همه وسایل واقعا نمیتوانست فرزانه را کنترل کند و هر آن نزدیک بود فرزانه مابین چرت های مرغوبش نقش زمین شود

صبح هر دو مثل بچه مدرسه ای ها دوان دوان به دانشگاه رفتند حامد نه تنها برای خود کار مناسبی یافته بود کلی پروژه ی دانشجویی هم بر سر فرزانه خروار کرد !

 حامد :الو سلام  فرزان کلاست که تموم شد نرو خونه میام دنبالت یه سور پریز عالی

فرزانه : سلام  نه نیا دانشگاه من میام فست فود سروش میبینمت

حامد : باشه

واقعا تحمل این ادا های فرزانه را نداشت . ولی چاره چه بود !

استاد محمودی : خدای من آقای ایزدی چه قدر دنبالتون گشتم خوبید؟

حامد: سلام استاد حال شما امری داشتید ؟

استاد محمودی : راستش من به یه دستیار نیاز دارم برای آموزش یه سری جستجوهای پشرفته توی اینترنت و آزمایشگاه اگه شما وقت داشته باشید واقعا خوشحال میشم

حامد :لطف دارید استاد اگه بتونم در خدمتتون باشم خوشحال میشم اما.....

 استاد محمودی :اگه مشکل مالی وجود داره مطمئن باشید....

حامد: نه نه! چه حرفیه! فقط میخواستم با کار بیرونم هم زمانی نداشته باشه

 استاد محمودی :مگه شاغلید ؟

حامد: راستش موسسه یرویان بهم پیشنهاد کار داده

اسم رویان معجزه میکرد

استاد محمودی :خدای من خدا رو شکر حامد جان! تو واقعا لیاقت بیش از اینها رو داری ...

حامد :ممنون استاد

استاد محمودی: راستی حامد جان کارای بورستو به کجا رسوندی

 حامد : ولش کردم

استاد : چی ؟چرا ؟!!!!!!!!

 حامد : من با اجازهتون  ازدواج کردم استاد

استاد: جدی ! امروز روز سورپریز شدن منه پسرم هم بهم گفت براش از یکی از دانشجوهام خواستگاری کنم تو هم که !

پس کو شیرینیت  پسرم ؟

حامد احساس خوبی داشت :حتما میدم خدمتتون

استاد :خوب ازدواج کنی با همسرت برو و به درست برس ها ؟

حامد :آخه ایشون از دانشجویان همینجان و نمیتونن بیان با من

 استاد خوب  اگه ناچاری تنها برو ۴-۵ سال که بیشتر نیست

حامد با نارضایتی استاد را نگاه کرد

استاد برایش جالب شد در این 6 سالی که حامد ایزدی را میشناخت ندیده بود به جز درسش چیز دیگری برایش مهم باشد

استاد :حامد جان بریم به اتاق من خیلی دوست دارم با این خانم خوشبخت آشنا بشم

حامد  نمیخواست به استاد محمودی چیزی بگوید ممکن بود دکتر محمودی که استاد فرزانه هم بود سر کلاسشان چیزی میگفت و فرزانه را به هم میریخت وحامد این را نمیخواست پس طفره رفت

حامد :راستش استاد من باید برم مگر نه حتما مزاحمتون میشدم

ساعتش را نگاه کرد و به سمت فست فود سروش راهی شد

ماشین را پارک کرد وعروسک را برداشت و داخل فست فود شد

سروش : سلام شازده

حامد : سلام محمد کو

سروش : محمد بابایی بیا این جا

محمد : سلام عمو حامد خوبی خاله کو ؟

حامد : سلام گلم میاد بیا این یه هدیه است از طرف دوست خاله ات

و همانطور که زیر چشمی سروش را نگاه میکرد گفت : فاطمه

سروش واکنشی نشان نداد

محمد : عمو منو رو از کجا میشناسه

حامد : باباتو خوب میشناسه و تو رو هم خیلی دوست داره

سروش ناگهان ناپدید شد ولی بعد با دو فنجان قهوه برگشت

هنوز ننشسته بود که فرزانه رسید پس رفت یک فنجان دیگر هم آورد

سروش : خوب، خوب خوش گذشت ؟ حسابی رنگتون باز شده !

فرزانه : شهر ما بی نظیره مگه میشه توش خوش نگزره

سروش : یعنی حضور حامد هیچ فرقی نداشت دیگه در واقع !

حامد با خنده و مهربانی همسرش را نگاه کرد که به کمکش نیاز داشت وخجالتش نمیگذاشت از پس زبان سروش بر آید

حامد : مظلوم گیر آوردی سروش خان ! جای فاطمه خالی جوابتو بده

سروش : اوووووووووه ترسیدم! از یه دختر بخورم !

حامد : بله از یه دختر جناب یوسفی 

سروش : من شدیدا مشتاق دیدار این خانم خوش سر زبونم که به شما ثابت کنم اونه که کم میاره

حامد : تا ببینیم !  و شماره ی خوابگاه فاطمه را گرفت و گوشی را دست فرزانه داد

فرزانه از ته دل خندید .

فرزانه : سلام خانم خسته نباشید داخلی 71 لطفا

چند بوق خورد و صدای فاطمه

فاطمه : مامان اگه باز زنگ زدی جواب بگیری جواب من نههههههههههه خوب

فرزانه بلند خندید : حالا خودتو کنترل کن ! کی از تو جواب خواست

فاطمه : واااااااااای فرزان تویی انقدر عصبیم کرد که حتی فکر نکردم شاید با یکی دیگه کار داشته باشن بالاخره اتاق خصوصی که نیست !

فرزانه باشیطنت گفت : مادره دل داره میخواد عروسیه دخترشو ببینه خوشبختیشو چرا عروس نمیشی راحتش کنی ؟

فاطمه : ببین من باید تو رو سرزنشت میکردم  که اینجوری واسه من زبون در نیاری! دختره ی هووووووووووول

میترسیدی بترشی

فرزانه : تو رم میبینیم ههههههههه

فاطمه : فرزان مرسی زنگ زدی داشتم دق میکردم

فرزانه : نگو اینطوری ! خدا خیرش نده اونی که باعث شده یه خواستگار تو رو اینطوری به هم بریزه

نمیتوانست غم دوست عزیزش را ببیند آن هم فاطمه ی شاد

فاطمه : بی خیال بابا خوبی تو اون حامد مسخره ات خوبه

فرزان : حامد نه آقا حامد

حامد خنده اش گرفت چه قدر فاطمه را دوست داشت مثل یک خواهر دوست داشتنی چه میشد اگر بهترین دوستش با فاطمه ازدواج میکردند ...

فاطمه : اوووووووووووووووه باشه بابا ننر

فرزانه :  انقدر حرف میزنی آدم یادش میره  واسه چی زنگ زده بود بیا ما شرط بستیم تو میتونی حال یکی روخوب جابیاری  باهاش حرف بزن

فاطمه : من درخدمتم برا هر نوع ضد حال

سروش گوشی را گرفت اما ناگهان سکوت کرد این صدا را خوب میشناخت و بعد گوشی را گذاشت روی میز وگفت : قطع کرد

نگاه سرزنش آمیزی به حامد کرد و پی کارهایش رفت

فرزانه : کار بدی کردیم.

حامد : نه فرزان ! سروش باید ضعفشو بپذیره

محمد : واااااااااااااا یسلام خاله ! از خاله فاطمه هم مرسی کن

بچه خودش میدانست یک جای این جمله میلنگد !پس کمی فکر کرد

وگفت : یعنی بهش بگو مرسی دیگه

فرزانه وحامد به لحن وفکر کودک خندهیشان گرفت

و شروع به خندیدن کردند

سروش : یه بچه گیر آوردید اگه راست میگید به من بخندید

حامد : تو که ته خنده ای عمو !

سروش : نه بابا

حامد : آره بابا و خندید

ولی محمد کو چولو نمیدانست دارند شوخی میکنند

محمد : بابا ی منو اذیت نکن آقا حامد اااااا

حامد دست هایش را به نشانه ی تسلیم  جلوی محمد بالابرد

و گفت : ماچاکر شما هم هستیم

محمد با لحن کودکانه ای پرسید  : بابا چاکر یعنی چی !

فرزانه داشت از ته دل میخندید که ناگهان ..........فرزانه کیفش را برداشت وتقریبا  به سمت دستشویی دوید !

حامد و سروش متوجه ماجرا نشدند

سروش : چی شد ؟ حالش به هم خورد ؟

حامد : نمیدونم فکر نکنم  بزار برم ببینم

و به سمت دستشویی رفت در را باز کرد وفرزانه را درحالی که داشت مشت مشت به صورتش آب میزد یافت

 حامد نگران به سمتش رفت

حامد :خوبی عزیزم چیزی شده ؟

فرزانه :حامد من خییییییلی احمقم

حامد :چی !

فرزانه :نمیدونم چه طوری بگم

حامد :چی رو

فرزانه که تا به حال خود را کنترل کرده بود زد زیر گریه

حامد نمیدانست چه کند 

چه طور باید  فرزانه را دلداری میدادی

یعنی چه اتفاقی میتوانست او را چنین به هم بریزد .

تقدیر قسمت دوازدهم

رنگی نوشت :‌امیدوارم کم غلط باشه

هرچند چشمم آب نمیخوره

فکر کنم بشه گفت آپ طولانیه عوض دو تا آپ دیروز

 

روزها ی تعطیلات بین ترم با سرعت باور نکردنی در گذر بود حامد به یاد نداشت هیچ وقت از آغاز ترم جدید احساس ناخوشایندی داشته باشد ولی این بار ........

باید پایان نامه اش را تحویل میداد

باید دنبال یک شغل ثابت میگشت

کار های زیاد ی به اوپیشنهاد شده بود اما تصور اینکه از صبح تا شب حتی یک بار هم فرزانه را نبیند دشوار بود مخصوصا در این چند روز که فرزانه سنگ تمام گذاشته بود .

قرار بود اقوام و همکاران و دوستان هانیه و فرزانه برای دیدن عروس خانم بیایند و علی و حامد باید برون میرفتند ! مراسم کاملا زنانه بود ....

حامد : فرزان من بی تو هیچ جا نمیرم .

فرزانه : خودت میدونی که مجبوریم !

علی به حامد پیشنهاد داد تا شهر راکامل به او نشان دهد

حامد حتی دلش نمیخواست یک ثانیه ی این روزها را بدون فرزانه بگزراند

چرا که خوب میدانست با شروع ترم نه خودش نه فرزانه وقت کافی نخواهند داشت اما چاره ای نبود  پس با علی راهی گشت و گزار شد

ترنم : فرزانه عزیزم ما خریداتونو ندیدیما !

فرزانه : راست میگید کاش حامد بود هدایا تونو میدادیم ..

ترنم و هانیه خندیدند و هانیه گفت : منظورش این نبود منظور مادر شوهرت این بود که یه لباس بپوش که معلوم باشه خانواده ی داماد به اندازه ی کافی بهت توجه دارند !در هر حال نمیشه جلوی دهن مردم رو بست

فرزانه تمام خرید ها را آورد. حلقه اش را به دست کرد و سرویس را انداخت .به خواست مادر لباس قرمز و مشکی ای را که با رنگ مشهایش هم خوانی داشت پوشید ....

باز بودن یقه ی لباس به واقع آزارش میداد و مدام سعی در پوشاندن آن را داشت

ترنم : فرزانه گلم اگه معذبی میتونی لباستو عوض کنیا !

فرزانه : این انتخاب حامد بود بالاخره که باید بپوشمش ....

ترنم عروسش را بوسید و شروع به آرایش کردن او کرد .

هانیه وقتی محبت و صمیمیت ما بین فرزانه و ترنم را میدید احساس آرامش میکرد شاید مشکل اکثر عروس های جوان مادر شوهر هاشان بود!

بالاخره مهمان ها آمدند فرزانه با تمام وجود سعی میکرد به همه برسد وپذیرایی کند ولی دلتنگ شده بود !

با خود فکر میکرد از چند روز دیگر در دانشگاه میخواهد با این دلتنگی چه کند !

دلش واقعا در جمع نبود هرچند سعی میکرد بخندد و شاد به نظر آید اما انگار زمان واقعا قصد سپری شدن نداشت !

بیرون رفت شاید اگر کمی هوا میخورد بهتر میشد .

و فاطمه همراهش آمد دوست خوبش که تنها کسی بود که فرزانه روی نگاه کردن به او را نداشت !

فاطمه دستش را گرفت و بی هیچ حرفی به سمت تاب ها رفتند .

فاطمه : کوفتش بشه !

فرزانه : چی ؟!

فاطمه : هیچی دوست خوشگل من کوفتش بشه !

فرزانه : کوفت کی !

فاطمه :حامد جونت

فرزانه : واااااااااااای نگو

فاطمه خنده اش گرفت : نه بابا ؟!

فرزانه سرخ سرخ شده بود فاطمه بلند شد و رو به روی فرزانه ایستاد :

فرزان دوسش داری ؟

نباید به من هیچی میگفتی ؟

تو عروس شدی !!!!!!!!!!!!!!!

فرزانه : تا منظورت از عروس چی باشه !

فاطمه غشغش خندید : خودتی فرزان ! این تویی که شیطونی میکنی باور نکردنیه من باید این حامد جادوگر رو ببینم !

فرزانه : حامد نه آقا حامد !

فاطمه : جمعش کن بابا !

فرزانه جدی شد : میترسیدم سرزنشم کنی !

فاطمه : من ؟!!!!! تو رو ؟

فرزانه : تو با ازدواج زود مخالف بودی !

فاطمه : برا خودم نه تو

فرزانه انگار تازه یاد پسر عموی فاطمه افتاد باشیطنت گفت : حتی اگه سروش بخواد !

فاطمه :  شروع نکنا فرزان

فرزانه : فاطمه چرا هیچ وقت ازش حرف نمیزنی !

خوب یادمه از تابستون اول دبیرستان به دوم دیگه یک کلمه هم ازش حرف نزدی !

فرزانه هرگز ندیده بود فاطمه گریه کند یا به جز شوخی کاری کند اما اینبار فاطمه برای چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت : فرزان یقه ات رو جمع کن ! یک ربع دارم نگاش میکنم انگار نه انگار حیا ات بر باد رفت که رفت

فرزانه : برو بابا حواسم نبود ..منوباش فکر کردم این شازده عاشق تشریف دارن !

فاطمه : کی؟ من! مگه مثل تو قاطی دارم؟! که به بیست سالگی نرسیده بشینم به کهنه شویی !

فرزانه : خیال کردی من تا دکترام از این غلطا نمیکنم!

فاطمه غش غش خندید: تو قرار نبود به این زودیا عروسی هم بکنی ! یادته !

و شروع کرد به سوت زدن

فرزانه : باز حرس منو در نیییییییییییییییار

فاطمه : خیلی زشته یه خانم متاهل جلوی این همه زن که عاشق حرفای خاله زنکی ان ،جیغ جیغ کنه ها !برو تو برو تو عروسسسسسسسسسسسسسس خانم !

لحن فاطمه شاد بود وگرم ولی نمیتوانست فرزانه را فریب دهد ،فاطمه باز هم از حرف زدن درباره ی سروش طفره رفته بود !

فرزانه خیلی دوست داشت سروش راببیند ،اما خوب نمیتوانست به خانواده فاطمه بگوید خود فاطمه هم بی شک هیچ نمیگفت .

فرزانه از صحبت های قدیم فاطمه فقط اینقدر میدانست که سروش باید 25-26 ساله باشد نه یک کلمه بیشتر !

هوا رو به تاریکی میرفت و مهمان ها یکی یکی شروع به رفتن کردند، دیگر به جز فاطمه کس دیگری نمانده بود .

فاطمه : خوب دیگه منم برم ؟

فرزانه : بشین بابا ! نمیخوی حامد رو ببینی ؟

فاطمه : چرا اما دیر وقته ..

فرزانه : من و حامد می رسونیمت !

فاطمه رو به هانیه گفت : این میخواد به بهونه ی من با شوهرش بره بیرون من تضمینی نمیکنما بگم از حالا !

هانیه خندید: بلا نگیری دختر ! راستی ماجرای سعید به کجا کشید ؟

فرزانه : ماجرای کی ؟

هانیه : سعید ! مامان فاطمه میگفت خواستگار فاطمه است .اما فاطمه نمی پذیرش ! چرا ! شنیدم دانشجو ی پزشکیه ..

فاطمه خیلی جدی گفت : خواهش میکنم ....... به اندازه ی کافی خونه رو برام جهنم کردن !

در همین حال بودند که صدای در آمد .

 فرزانه مثل کودکیهایش که وقتی صدای در می امد شتابان به سوی در می دوید این بار هم رفت تا در را بازکند به خیال اینکه حامد است ...ولی  احمد بود

احمد : سلام فرزانه خانم

فرزانه : سلام

احمد : تبریک میگم

صدایش میلرزید .

فرزانه : ممنون

احمد : انگار مامانم کیفشو  اینجا جا گذاشته.........

فرزانه فکر کرد لابد به عمد! مگر نه چه طور ممکن بود آدم کیفش را جا بگذارد !

هانیه : کیه ؟

فرزانه : احمد

هانیه : چه کار داره ؟

فرزانه : مامانش کیفشو جا گذاشته اومده ببره ..

فاطمه :  هههههههههه یعنی اومده ببینه فرزانه بعدازدواج چه ریختی شده !

ترنم و هانیه خندیدند !

فرزانه : شکر خورده! یالا بیا تو این کیف رو ببر ! فاطمه  ای بابا حالا من یه چیزی گفتما

وغرغر کنان رفت تا کیف را تحویل دهد که در آستانه ی در حامد رادید نمیتوانست باور کند چه دنیای کوچکی بود ! او به خوبی این مرد را میشناخت کاش راه فراری داشت

 یعنی این حامد همسر فرزانه بود ! دوست صمیمی عشقش!

دوست صمیمی سروش !

چاره ای نبود رفت تا کیف راتحویل دهد ، فقط در دل خدا خدا میکرد که حامد او رانشناسد !

فاطمه : سالم احمد آقا کیفتون !

حامد نیم نگاهی به فاطمه انداخت و بلا فاصله او را شناخت فاطمه ! باور نکردنی بود هنوز خوب به خاطر داشت آن روزها  سروش واقعا عصبی بود، او فاطمه دختر عمویش را میخواست ولی مادر ش فقط به این بهانه که فاطمه یک دختر بزرگ شده یک شهر کوچک است و سنش کم است و اصلا آنان رسم عشق وعاشقی ندارند خیلی زود دختر دوستش را برای برای سروش عقد کرد حامد افسردگی ها و خستگی های سروش را خوب به خاطر داشت .

با وجود اینکه تا حالا ذهنش مشغول این بود که این پسرک کیست که با دیدن او اینقدر هول شده حالا فقط به فاطمه و سروش فکر میکرد .

چه قدر فاطمه بزرگ شده بود با خود فکر کرد لابد آن زمان که او در حال دلداری دادن دوستش بوده همسر کنکونی اش هم سرگرم آرام کردن فاطمه بوده است

احمد کیف را گرفت ورفت علی هم رفته بود کمی خرید کند پس حامد وفاطمه وارد شدند

حامد : سلام فاطمه خانم

فاطمه دلش ریخت  وایییییییییی یعنی شناخته بودش !

فاطمه : سلام حال شما خوبه ؟

حامد : مرسی مرسی منو شناختید ؟

فاطمه  سری تکان داد

حامد : حالشو نمی پرسید ؟ شایدم دیگه مهم نیست ؟!

فاطمه :  فکر کنم الان حرف های مهم تری وجود داره من باید بهتون تبریک بگم خوب دوست منو بر زدید  ..

حامد : بله بله من ودوستم هر دو خوش سلیقه ایم !

فاطمه : بله افسانه دختر شایسته ای بود.

حامد : خوب میدونی که افسانه انتخاب سروش نبود.

فاطمه : در هر حال بریم توفرزانه منتظرتونه

حامد کاملا احساس کرد فاطمه دوست ندارد دراین باره صحبت کند حق هم داشت او یک دختر شایسته بود و می توانست به  آینده ی روشنی فکر کند

حد اقل به مردی که فرزندی ندارد ...

با هم وارد شدند و فاطمه شد همان فاطمه ی شوخ و حامد هم از دیدن همسرش در آن لباس زیبا به وجد آمد

وقتی روحیه ی فاطمه را دید مطمئن شد از طرف او هیچ احساسی وجود ندارد یا حد اقل اکنون وجود ندارد ...

ولی هرچه می گذشت حامد بیشتر به اینکه این دو چه قدر برای هم مناسب هستند فکر میکرد .

هر دو شوخ و سر زنده !

حتی میشد گفت محمد پسر سروش، تا حدی شبیه به فاطمه هم هست !

فاطمه : ببخش فرزان جون میشه یک زنگ به یه آژانس بزنی برام !

آژانسی نبودی !

فاطمه خندید و پاسخ داد:

: لارج شدم اشکالی داره !

فرزانه : می رسونیمت دیگه !

فاطمه : ممنون وقتتون رو تلف من نکنید و به حامد نزدیک شد

: به شما هم باز تبریک میگم مواظب دوست من باشیدا

حامد : چشم چشم حتما کی میتونیم منتظرتون باشیم ؟

فرزانه انگار واقعا عاشق شماست !

فاطمه : یعنی منو شما رقیب عشقی هستیم !

حامد خنده اش گرفت

و نا خود آگاه گفت : شما شباهت اخلاقی عجیبی با یکی از دوستای من دارید

فاطمه اخم کرد ولی حامد خندید

به میان آمدن موضوع سروش روی رفتار دخترک تغییر محسوسی ایجاد میکرد و این حامد را خوشحال میکرد

حتی اگر امید بیهوده ای بود حامد دوست داشت این امید وجود داشته باشد

چرا که شک نداشت اگر کسی باشد که سروش حاضر به ازدواج با او باشد همین دختر خوش سر و زبان و مهربان خواهد بود  

فاطمه رفت و هانیه و ترنم که حسابی خسته بودند رفتند بخوابند.

و فرزانه برای تعویض لباس به اتاقش رفت

روی تختش دراز کشیده بود و غرق فکر بود

حامد : خانمی من فیلسوف شده !

چرا اینقدر تو فکری ؟

فرزانه : تو فکر فاطمه ام قصه اش مفصله

حامد : دوست دارم بدونم

فرزانه باشیطنت گفت : بله !

حامد : فرزانه فاطمه برام مهمه !

فرزانه : چشششششششششمم روشن

حامد : خودتو لوس نکن! منم دلیل دارم من فاطمه رو از خیلی سال پیش میشناسم

فرزانه : آی بخت کور ببین منو فاطمه هوو در اومدیم

حامد : چشم من روشن نکنه تو هم به سروش چشم داشتی داری !

بگو چراجلوش هول میشی ساکت میشی!

فرزانه : حامد!!!!

حامد خندید: شوخی میکنم بابا

فرزانه به فکر فرو رفت سروش ! یعنی ممکن بود این سروش همان سروش باشد !

حامد : رفتی تو فکر !

فرزانه : حامد منظورت این بود که فاطمه سروش خودمونو دوست داره !

حامد: سرو ش خودمون ! مگه مال ماست !

فرزانه : میشه جدی باشی برا من مهمه ! فاطمه تنها چیزی که باعث میشه دست و پاشو گم کنه اسم سروشه !

البته من نمیدونم همین سروش یا نه ! یعنی میدونی من و فاطمه از بچگی با هم بزرگ شدیم خوب یادمه وقتی بچه ها عاشق رمان عشقی و این چیزا بودن من که سرم تو درسم بود فاطمه هم به جز خنده کاری بلد نبود انرژی مثبت کلاس بود تا اینکه یه رو یاحساس کردم یه چیزیشه هی پیگیر شدم و عاقبت گفت یه پسر عمو داره که امسال فارق التحصیل میشه و اون پسر عموش برای روز تولدش یه کارت پستال ویه دفترچه ی خاطرات براش فرستاده و توش نوشته تقدیم به نگاه معصومانه ات

حامد نمیدونی چه شور وشعفی داشتیم وفتی اون دفتر خاطرات رو میدیدم

حامدخندید

فرزانه : خنده داره ؟

حامد : نه ولی سروش واسه نوشتن این جمله و خریدن این هدیه منو کشت ! فرزانه نمیدونی با چه شوری از چشمای فاطمه حرف میزد منو سروش هم اصلا تو این دنیا هانبودیم دقیقا من  مثل تو سرم تو کار درسم بود و اون روزها مشغول درس خوندن برا المپیاد ریاضی بودم که طلا هم گرفتم و سروش هم شوخی و .....

منو یادت خاطرات خودم انداختی.......

فرزانه : ادامه داد در هر حال روز ها میگذشت و شعف فاطمه بیشتر میشد و توجه هات سروش هم

من فکر میکردم سروش تو شهر خودمونه نمیدونستم که نیست

این قضیه ادامه داشت تا یک روز بین تعطیلات تابستون اول و دوم دبیرستان ما که فاطمه اینا اومدن تهران حدود 5 سال پیش

تا چند وقتی اصلا فاطمه حالش خوب نبود و بعد از اونم اصلا حاضر نشد درباره ی سروش حرف بزنه ! حالا به نظرم اون تابستون لابد عقد سروش بوده !

حامد : آره من به سروش فشار آوردم که با خانواده اش درباره ی فاطمه صحبت کنه صحبت همان و خواستگاری مادرش از افسانه همان اصلا نفهمیدیم چی شد که سروش رو نشوندن پای سفره ی عقد و بعدشم که ......

فرزانه : حامد نفهمیدیم یعنی چی ؟! سروش پسر بود میتونست نپذیره

و ادامه داد :حداقل میتونست بچه دار نشه ها ؟

نگاه حامد به او فهماند که هیچ حرف خوبی نزده و حامد دوست ندارد همسرش اینگونه در باره ی دیگران حرف بزند

حامد : فرزانه جون در هر حال گذشته ها گذشته !  راستی حالا به چیه فاطمه فکر میکردی ؟

فرزانه : سعید دوست دائیم اینطور که مامان میگفت از فاطمه خواستگاری کرده خوب فاطمه جواب نمیده این منطقیه ولی اینکه وقتی باهاش در باره ی ازدواج حرف میزنی اینطور به هم میریزه به نظرم اصلا منطقی نیست.

حامد : کاش هنوز سروش رو بخواد...

فرزانه : ولی سروش یه پسر داره !مطمئنا خانواده ی فاطمه به همین راحتی دخترشونو به یه مردبچه دار نمیدن

حامد چراغ را خاموش کرد وپیش فرزانه دراز کشید .

و آرام گفت : چه خوب که من و تو خانواده ی با درک بالا داریم

هر دو لبخند زدند و شب به خیر گویان به خواب رفتند .

 

 

 

 

 

 

تقدیر قسمت یازدهم

رنگی نوشت : سلام به همه خوب ؟خوش؟ خرم ؟

ان شاءالله

من که شدیدا از خونه تکونی معافم دل همه ی کوزت بانو ها بسوزه !

) کم اوردم میخواستم یک رنگی نوشت واقعی باشه نفسم بند اومد دیگه

البته مامان و مادرشوهرم خونمو حسابی سابوندن !

 بماند که بنده احتمالا باید تا ته عمر مدیون این قضیه بمونم

بگزریم .

بریم سر قصه

شاید امروز دو تا آپ کردم چون که از این چهار شنبه تا شنبه نیستم

هفته ی بعدم از سه شنبه تا شنبه !

من چششششششششششش نخورم خوبه !

 

 

 

قدم زنان تا خانه رفتند.

 دیر وقت بود اما هانیه و ترنم منتظر بودند ؛که صدای در آمد .

هانیه دوید و از  دختر ودامادش  با آینه وقر آن استقبال کرد.

هانیه : فرهاد خوب بود !!!!

فرزانه :مثل همیشه

حامد رو به ترنم گفت : فرهاد کیه ؟

ترنم آرام گفت : بابای فرزانه دیگه ......

حامد : هانیه جون خدا رفته هارا بیامرزه منم روش !

روده کوچیکه روده بزرگه رو خوردا !

هانیه خندید :باشه شکمو برو اتاق زنت رو ببین تا من سفره رو برات رو تخت بندازم

خانه ی بی نظیری بود

و بوی بهار نارنج تمام محوطه را برداشته بود بویی مثل بوی گل یاس

یک حوض یک تخت و یک باغچه ی بی نظیر

 خانه ای بود ک فرزانه سال ها در آن بزرگ شده بود.

و یک تاب لابد فرزانه بارها و بارها روی آن تاب نشسته بود و باد گیسوان زیبایش را پریشان کرده بود؛ حتی تصور این صحنه حامد را وسوسه کرد...

حامد : فرزانه میخوای تاب بازی کنی ؟

فرزانه : الان ؟

حامد : آره دوست دارم تابت بدم فقط مقنعه ات رو دربیار....

میخواست پرواز موهایش را در باد تماشا کند .

و فرزانه تازه یاد موهای جدیدش افتاد و گفت: یک لحظه صبر کن

به اتاقش دوید بی توجه به اینکه چه قدر دلش برای این اتاق تنگ شده مقنعه را از سر در آورد موهایش هنوز مرتب بود .

با لوازم آرایشی که خریده بود کمی آرایش کرد. لباسش را عوض کرد واقعا زیبا شده بود و شتابان به سمت حیاط رفت در راه هانیه و ترنم دیدندش و کلی از اینکه محشر شده تعریف کردند .دو مادر تصمیم گرفتند کمی دیرتر شام بخورند و ناگهان تصمیم گرفتند هوس کنند سریالی ببینند تا عروس وداماد در حیاط راحت باشند!

ترنم : واقعا محشر شده بود!

هانیه : دختر من محشر بود....

و خندیدند

 ترنم :خوش به حالشون

هانیه : نه بابا !!!

فرزانه در را بست و وارد حیاط شد اما حامد بادیدن موهای کوتاه شده ی او واقعانمیتوانست جلوی عصبانیتش را بگیرد !

حامد : این بود سور پریزت !

فرزانه از نگاه حامد وا رفت و گفت :  خوشت نیومد !

حامد : باید خوشم بیاد؟ با موهات چه کار کردی !

فرزانه نمیخواست اینطور شود و حامد هم اما...........

حامد حتی نمیتوانست به فرزانه نگاه کند! هرچه سعی میکرد به خود بقبولاند خوب موهای خودش بوده این فکر  که خوب او شوهرش است و اگر نمیخواست اجازه بگیرد حد اقل باید با او مشورت میکرد راحتش نمی گذاشت .

حامد به داخل رفت و در حالی که سعی میکرد لحنش عادی بنماید گفت : چی شد این شام !

اما مادر ها غم را در چشم هایش خواندند ولی به روی خود نیاوردند. همانطور که به روی خود نیاوردند، حامد حتی یک نگاه هم به فرزانه نکرد !و هر دو از این حرکت در عجب بودند آخر فرزانه بسیار زیبا شده بود !

حامد شامش را خورد طبق عادت مسواکش را زد

حامد : فرزانه بریم بخوابیم .

فرزانه : مسواک بزنم میام.

 فرزانه خود را حسابی کنترل کرده بود تا اشکش جاری نشود. این روزها به قول قدیمی ها اشکش دم مشکش بود. مسواک زد و از اینکه حامد گرمای وجودش را از او دریغ نکرده بودخوشحال بود .بیچاره دخترک نمیدانست حامد خود خوابش نمی برده .......

وارد اتاقش شد. حامد روی تخت یک نفره ی فرزانه تاق ( یا طاق !!!)  باز دراز کشیده بود با یک روبدشام

فرزانه نمیدانست چه باید بکند

حامد : معطل چی هستی ؟ لباستو عوض کن بخواب !

فرزانه : میشه بری بیرون

حامد رویش را به دیوار کرد و گفت : نه

فرزانه واقعا دلخور بود! یک لباس خواب صورتی برداشت و سعی کرد بز خجالتش غلبه کند .... سریع پوشید و آرام کنار حامد دراز کشید  30 دقیقه ای گذشته بود .وخانه غرق سکوت بود و حامد همچنان رو به دیوار و فرزانه  غمگین و آرام گفت : تو به بابام قول دادی منو ناراحت نکنی

حامد بر نگشت .

فرزانه : حامد گناهمو بگو !

باز هم برنگشت

فرزانه نمی فهمید واقعا نمی فهمید مگر موهایش چه قدر اهمیت داشتند !

فرزانه با صدای بغض آلودی گفت : موهام از من مهم تره ! من خواستم تو رو سورپریز کنم .

صدای بغض آلود فرزانه اثر خود را گذاشت اگر غرور حامد می گذاشت ............

حامد رویش را به سمت فرزانه بر گرداند : فرزانه فقط موضوع موهات نیست !قضیه اینه که من شوهرتم و تو اینو نپذیرفتی! مگر نه منو به دوستات معرفی میکردی! با افتخار حلقه ات رو دست میکردی!برای تغییر آرایش موهات برای کوتاه کردنشون با من مشورت میکردی! من برات اهمیتی ندارم ...

فرزانه آرام صورت همسر را نوازش کرد. تازه می فهمید قصه از کجا آب میخورد فرزانه : ببینم موی کوتاه دوست نداری ؟

حامد مثل کودکی که ناخواسته لو رفته باشد گفت : نه خیر من به خاطر این قهر نکردم...

فرزانه : پس قهری ؟!

حامد تازه متوجه شد فرزانه برای اولین بار لباس خواب به تن دارد

زیر نور صورتی رنگ چراغ خواب ؛رنگ صورتی لباس خواب فرزانه با مش جدید و ته مانده های آرایش باعث شده بود فرزانه جور دیگری جلوه کند! حامد فقط نگاهش کرد. آرام دستش را از زیر پهلوی فرزانه ؛که به پهلو خوابیده بود ،رد کرد و او را تا جایی که میشد به خود فشرد و در همین حالت کمی با او شوخی کرد

حامد زمزمه کرد : کاش همیشه قهر میکردم انقدر نازمو میخریدی!

فرزانه : من نازتو خریدم ؟!

حامد : یه نگاه به خودت تو آینه بکن

فرزانه : اذیتم میکنی .......

حامد فقط نگاهش کرد. یک نگاه که شاید اگر متعلق به کس دیگری بود حال فرزانه را به هم میزد. اما احساس لذت تمام وجودش را فرا گرفته بود ..........

د رهمان حال به خواب رفتند .

حامد صبح با صدای اذان از خواب بیدار شد نا خوداگاه در جای خالی فرزانه دست کشید و در دل گفت : کجایییییییییییییییی

از جایش بلند شد تا وضو بگیرد. فرزانه را دید؛ که توی حیاط دو سجاده انداخته و جا نماز هایشان را پر گل یاس کرده است وضو گرفت و خارج شد .

جانماز ها  آبی فیروزه روشن بودند. هوا گرگ و میش. بوی خوش بهار نارنج ؛باد ملایم بهاری و از همه مهمتر همسرش !

همه چیز برای یک شکرگزاری کامل مهیا بود .نمازشان را با تمام وجود خواندند ....

حامد : فرزانه بریم تاب بازی ؟

چشمان فرزانه برق میزد : آره آخ جون!!

  و به سمت تاب ها دوید چادر و جانمازش را همانطور رها کرد! حامد چند لحظه ای به تماشای تاب بازی او پرداخت، جانماز ها را جمع کرد و گل های یاس را در جیبش گذاشت .

فرزانه : بیا دیگه

 حامد آرام به او نزدیک شدو گل های زیبا یاس را روی سرش پاشید !هانیه و ترنم که شاهد این صحنه بودند؛ داشتند شاخ در می اوردند!!!

ترنم :تو جمع دو نفره شون خوب خوش میگزروننا! ولی جلو ما یه طوری رفتار میکنن که ...........

هانیه : خوب میخوان ما مادر رو دق بدن! بیا بیا ما بریم بخوابیم از من و تو گذشته پیر زن

و خندید

اما مگر صدای خنده های شادمانه ی فرزانه میگذاشت؛ بخوابند !

فرزانه به کل یک آدم دیگر شده بود .هیچ خبری از دخترک مظلوم وخجالتی نبود !

حامد : مامانا نمیخواین بیدار شید ! ما مردیم از گشنگی

ترنم : والا ما بیداریم !منتظر بودیم شما اجازه ی خروج بدید !

حامد با خنده گفت: بفرمائید بفرمائید

فرزانه صبحانه ی سنتی به تمام معنایی تدارک دیده بود! حتی چای راروی آتش دم کرده بود! همه چیز بوی طبیعت میداد. بوی زیبایی! بوی عشق!

 و حامد در پوست خود نمیگنجید  آن ها خوشبخت بودند! باید خوشبخت هم می ماندند  ..........