قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

تقدیر قسمت شانزدهم

اول نوشت: قسمت گفتگوی سروش و محمد عییینا تو خونه ما مداوم بین مهران و پدرش برقراره!!!

دوم نوشت: همه تلاشم بر پایان قصه تا 23 اسفنده ! اما داستان " صف شادمانی" حسابی تو ذهنم جوووووووولون میده !


داستان نوشت:

فرزانه آرام آرام چایش را هم میزد...  هنوز هم نمیتوانست باور کند ! مگر به همین راحتی میشد از یک شهر به شهر دیگر انتقالی گرفت ! همین یک ماه پیش بود که فاطمه پای در یک کفش، میخواست انصراف دهد و به تاسیس یک کارگاه مجسمه سازی بپردازد اما اکنون گویی با یک معجزه قرار بود به تهران بیاید  هرچند همچنان در فکر کارگاه بود اما بالاخره انتقالی اش با دوندگی حامد جور شده بود  جالب آنکه کسی که میخواست با فاطمه  جا به جا شود حاضر شده بود مبلغی برای انتقال از رشته شیمی دانشگاه آب و برق عباسپور – در تهران- به مهندسی برق دانشگاه باهنر کرمان بپردازد و این یک معنی داشت فاطمه خودش از پس مخارج لوازم مورد نیاز برای کارگاه مجسمه سازی اش بر می آمد. بعلاوه فاطمه معتقد بود شیمی میتواند به او حد اقل علم کامپوزیت – دانش ترکیب مواد- بدهد که یک فایده ای برای مجسمه سازی داشت  آخر مهندسی برق به چه کار او میآمد !

مکان  کارگاه را هم که حامد توانسته بود جور کند نا گفته معلوم بود با این قیمت  مناسب احتمالا این سوله مال سروش است اما قرار بود  جلوی فاطمه صدایش را در نیاورند . فرزانه هیجان داشت  تصور روزهای خوشی که میتوانست با فاطمه داشته باشد و...صدای زنگ موبایل فرزانه را از ادامه فکر کردن واداشت

فاطمه: سلام کوشی پس تو من رسیدم تهران!

فرزانه: ای واااااای مگه تو نگفتی حرکتتون ساعت 6 بعد از ظهره پس چرا انقدر زود رسیدی ؟

فاطمه : باشه بابا روضه باز نخون حالا !! میخوام برم یه سری ابزار کار بخرم میتونی باهام بیای

فرزانه : چی مثلا؟

فاطمه : من بگم تو میفهمی آخه بچه محصل ؟

فرزانه: وااااا معلومه بیییییییییییی تر بیت

فاطمه : خوب بابا یه سری ابزار مفتولی میخوام ......یه سری ابزار شکل دهنده ..کارک ...مقارهای ناودانی .....مقار تخت ...چکش چوبی...... کلی سوهان ممممم سنگ چاقو تیز کنی... اسکنه کاردک فنری....... سیلکون برا قالب سازی ......گچ ...چوب ... خاک رس .....

فرزانه: اوووووف باشه بابا ول کن دیگه ! میام باهات تو ام!  اما کجا باید بخریم این همه رو؟

فاطمه: از من میپرسی بچه تهرونی شده ؟ تو بگو

فرزانه :خوب بابا ! حالا راه بیفت بیا اینجا تا من با حامد ردیف کنم وسایلتو بزاری بریم آدرسو داری که ؟

فاطمه: باشه بای فعلا

فرزانه بدون خداحافظی قطع کرد و فوری به حامد زنگ زد این زلزله الان پیدایش میشد ... مثل آب خوردن آدرس پیدا میکرد!!!

فرزانه: الو حامد سلام کجا لوازم مجسمه سازی میفروشن ؟

حامد خندان پاسخ داد: به به عرووووووس خانوم حال شما؟؟؟ممنون منم خوبم دیگه چه طوری؟

فرزانه : اوووووووف حامد این زلزله الان میرسه 1000000 جور خرید رنگ و وارنگ داره صبرو قرار هم نداره اونوقت تو شوخیت گرفته؟!!

حامد: اوه اوه چه حسابی هم ازش میبری !!! منم نمیدونم اما میپرسم میام دنبالتون تا نیم ساعت دیگه بریم خرید که  زلزله خونه خرابمون نکنه !

فرازنه : حااااااااااااااااااااامد بی تربیت تو حق نداری به فاطمه بگی زلزله  بی تربیییییییییی

حامد خندان تلفن را قطع کرد انگار زن و شوهر کاری دست خداحافظی کردن نداشتند!

تا فرزانه دستی به سر و صورت خود کشید  و از کتلت های شب گذشته ساندویچ هایی درست کرد زنگ خانه به صدا در آمد !

فاطمه مثل همیشه شاد و خندان دم در حاضر بود صورت نمکینش هرچند خسته از راه،اما شاداب بود جلوی موهای لختش را  تا حدود چانه اش کوتاه کرده بود و یک طرفی روی صورتش  ریخته بود !

فاطمه که از نگاه خیره فرزانه خسته شده بود او را کمی هل داد و خود وارد شد

فاطمه : اییییییی بابا حالا ما هیچی نمیگیم اینم ول کن نیست آخه دختر من خسته و مونده چرا از جلو در کنار نمیری ؟! من نمیفهمم

تا فرزانه به خود بیاید فاطمه دوش گرفته  با یک تیپ راحت  و سبک آماده حرکت بود ! هنوز غر غر فاطمه شروع نشده بود که صدای زنگ نوید آمدن حامد را میداد فرزانه خندان در را زد اما  ازورود محمد کوچولو تازه فهمید دوست همه فن حریف آقا حامد که قرار است راهنمای خرید لوازم مجسمه سازی باشد کیست!

فاطمه بهت زده به محمد کوچولو نگاه میکرد .... این کودک انگار سروش کوچولو بود یا حتی کودکی خودش!  دوان دوان به سمت در خانه می آمد هزاران فکر از ذهن فاطمه گذشت اما بهترین کار این بود که با قدرت برخورد کند محمد فرزند سروش پسر عمویش بود هرچند رایحه یک عشق قدیم آزارش میداد اما نگاه کنجکاو محمد که در آغوش فرزانه به او نگاه میکرد مهلت به فکر فرو رفتن را به او نمیداد.

فاطمه: سلام جوجه کوچولو

محمد : من جوجه نیستم محمدم ! تو کی هستی ؟

فاطمه با یک خنده شاد سعی کرد بر استرسش غلبه کند

فرزانه: این خاله فاطمه اس که واست یه خرس کوچولو هم فرستاده بود!

محمد شادمان پرسید: تو خاله فاطمه ای! چقد خوشگلی !

فاطمه خندان به این کودک نگاه میکرد لپ ها و انگشتان این کودک خوردنی بود !

حامد در حالیکه وارد میشد خندان گفت پدر و پسر هم سلیقه انااااااااااا

فاطمه با لبخند ملایم با حامد حال و احوال کرد اما  نتوانست دلخوری خود را از حضور سروش بروز ندهد.

ورود سروش سکوت سنگینی ایجاد کرده بود . نگاه تشنه ای که دوست داشت گله کند.... سروش مقصر ازدواجش نبود که این همه سال فاطمه او را از دیدن خود محروم کرده بود ! این بی انصافی بود چرا فاطمه اینقدر شاداب و زیبا در آستانه ی یک زندگی ایستاده بود اما او ... خسته ،تنها ،مسئول یک کودک ....... همه چیز از ذهنش عبور میکرد اما وقت این حرف ها نبود کودکش محمد عزیزش کنجکاو او را مینگریست.  او باید به یاد می آورد نقش پدری اش پر رنگ تر از هر چیزی توی این دنیای بزرگ اهمیت دارد . با لبخند به فاطمه سلام کرد و به سمت پسرکش رفت

سروش : محمد جان دختر عموی من رو دیدی؟ این خانوم ..... (تاملی کرد )..... فاطمه  ..... (تاملی کرد) ........خانوم هستن  و امروز ما قراره کلی خرید بکنیم براشون چون میخوان مجسمه درست کنن و به وسایلی نیاز دارند پسرم حالا شما میتونی با ما بیای و خوب خسته میشی اما میتونی پیش خاله ترنم بمونی  و بازی کنی ها ؟ نظرت چیه؟

لحن مهربان سروش که با پسرک همچون یک مرد حرف میزد عجیب اما دلنشین بود لبخند جمع وقتی به خنده تبدیل شد که محمد با تخسی تمام اعلام کرد که با خاله فاطمه اش میاید و اصلن میخواهد ابزار مجسمه سازی بخرد !!!! و کمک خرج پدر شود !

محمد گویا از دل پدر آگاه بود و به اصرار میخواست حتمممممممما با فاطمه  همراه شود! و پدرش هم که باید میآمد ها ؟!!! این اصرار ها سبب شد هر 5 نفر سوار بر ماشین سروش به راه بیفتند !

سروش نمیدانست چرا نا خود آگاه حس کرد آینه ماشین نیازمند تغییراتی است اما لبخند حامد که با همه تلاش نتوانسته بود جلویش را بگیرد نشان میداد میداند این تنظیم ضروری است ! مگر میشد از این فرصت گذشت ! دلبر پشت سر آدم باشد آینه روی او تنظیم نباشد!!!

 

 

تقدیر قسمت پانزدهم

اول نوشت (!): بعد از چهاااااااار سال ادامه دادن یه داستان که نیمه کاره رهاش کردی سخته ! کم کم  مینویسم تا گرم شم ...

 دوم نوشت (!!) :مخاطب های داستان هم دوباره تقدیر رو یه مرور آهسته بکنن من  داستان رو تموم میکنم

سوم نوشت (!!!):قبل عید این داستان تمومه انشا الله

 چهارم نوشت (!!!!): برا بعد عید داستانی با نام "صف شادمانی" تو ذهنمه خودم دوسش دارم !

 

داستان نوشت :

هوای گس و باد ملایم نوید صبح خوشایندی را میداد حامد  آرام رانندگی میکرد مدتی از آرامش برقرار شده گذشته بود همه در دانشگاه میدانستند پسرک مشهور المپیادی و رتبه یک کنکور ریاضی زوج خوشبخت و شادی شده اند. هرچند روز شیرینی بران ! در دانشگاه فرزانه به اجبار او یک مانتو کرم طلایی پوشیده بود و تمام تلاشش را برای اینکه همچون یک نوعروس به نظر برسد خرج کرده بود اما با گذر زمان به همان تیپیکال اسپورت خود بازگشته بود ! دلیل نمیشد که با ازدواج از بن و ریشه تغییر کند ! این جمله را با تحکم به حامد قبولانده بود!

در این میان چند روزی بود فرزانه اوقات تلخ شده بود عنق و کم حرف و در عین حال تخس و دوستداشتنی....

حامد با فکر به فرزانه عنقش- که در آرامش صبح گاهی ابرو در هم کشیده بود- لبخند میزد!

فرزانه: میشه دقیقا بگی به چی میخندی؟

حامد : نچ

فرزانه : دقیقا چرا اونوقت؟

حامد: مگه شما میگی چته

فرزانه : بله که میگم

حامد : به به آفرین !

ف : حامد من دیگه خسسسسسسسسسسسسته شدم

ح: از چی؟

ف: از دست فاطمه !

ح : ینی چی؟

اسم فاطمه سبب شد حامد دوباره به فکر سروش بیفتد . سروش که فهمیده بود فاطمه دوست صمیمی فرزانه است گاه و بی گاه سوال پیچش میکرد و حامد نمیدانست باید چگونه برخورد کند. 

ف: حامد فاطمه علنا زده زیر درسش ! دیونه میخواد واقعا کارگاه بزنه هرچی بهش میگم کارت با تحصیلات بهتر پیش میره  انگار نه انگار دیشب کله منو خورد اما به گوشش نرفت که نرفت ! من اصلا نمیدونم باید چه کار کنم عقل که نمیتونم بشم برم توسرش و...

حامد همانطور که به حرف های فرزانه را یکی در میان میشنید و گوش میکرد بیشتر به دنبال رسیدن به پاسخ خود بود ! بالاخره که چی؟ باید سروش و فاطمه را رو در رو میشدند یا نه ؟!  ناگهان یک فکر در ذهنش جرقه زد فرزانه چه گفته بود؟ کارگااه؟

ح: فرزانه گفتی فاطمه میخواد کارگاه بزنه؟

ف : اوهوم فکر کردم اصلن گوش نمیدی 

ح : ببین به نظرم یه راه هست !

ف: واسه چی؟

ح:واسه اینکه هم اون سر عقل بیاد و هر دو کار رو بکنه هم.....

ف: هم؟

ح :هم ش رو ول کن به نظرت اگه فاطمه این جا بود بهتر بهش دسترسی نداشتی؟

ف:معلومه!

خوب به جای غر زدن بیا یه کاری کنیم که فاطمه هم درس بخونه هم به کارگاه رویاییش برسه ها؟

به مقصد رسیده بودند و دیگر وقت این حرف ها نبود گذشته از این حامد به خوبی میدانست چه در ذهن دارد !

شاید 6-7 سال پیش هرگز به ذهنش نمیرسید که ممکن است جای او و سروش عوض شود

انگار این بار نوبت حامد بود که برای رفیق دیرین دنبال« یار »باشد ...

 

بازگشت از سفر 4 ساله ....

سلام بعد 4 سال برگشتم تا این داستانه نیمه کاره به سرانجامی برسه ...

4 سال زمان زیادیه اما ....

به گمونم با حضور سایت  98ia.com  الان دیگه داستان خونا حسسسسسسابی اقناع باشن !

 این که این وبلاگ قراره توش چی نوشته بشه در یه جمله قابله توصیفه:

«توی این وبلاگ داستان های روزمره و شاد میخونید»

عاشقانه های آرام و با شیطنت ها و مشکلات روون....

ینی راحت بگم این جا یه محلیه برای فراغت از دنیای واقعی بیرون....

هرکی مشتاقه بسم الله ....

باید خودم هم داستان نیمه کاره رو مجدد بخونم و بعد آپ کنم به زودی این اتفاق رخ میده ....