قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت بیست و چهارم (قسمت آخر)

 سلام !

تولد حضرت علی مبارک رفقا !

ما رم شب عیدی دعا کنید ...


راستی یه 20 روزی مرخصی رد کنین واسه من !

5 تیر با یه قصه جدید اینجام !


بعدا نوشت: منتظر نقد های دوستان از داستان هستم

اینکه پرش زمانی داشتم

اینکه دوست داشتید بیشتر به ایما و فواد بپردازم و...


فکرش را هم نمی کرد این صرف علاقه کار کردن٬ اینهمه زندگی اش را زیر رو کند !

با وجود اینکه از کارش کم نشده بود ! همه چیز لذت بخش تر شده بود  البته همچنان برای ارزیابی کارها به شرکت عمو مجید میرفت اما همه چیز به نظرش بهتر بود !

سر و کله زدن با کوچولو های مهد در استخر ٬ بهترینش بود !

بچه ها به سختی موهایشان را زیر آن کلاه ها قایم میکردند ! و شادممان از سر خوردن روی آب لذت میبرند !

یک متر هم برای آنان عمق کمی نبود !

امروز باید برای ارزایابی چند کار به شرکت سر میزد

از دختری که جایگزینش شده بود خوشش نمی آمد !

چقدر خود خواه شده بود !

هنوز از آنچه روز اول در ذهنش گذشته بود شرمگین بود !

با دیدن دخترک در دل گفته بود خوب کیففف یاشار خان هم جور شد !

و بعد به خود توپیده بود...

چه میشد الان به جای اینجا در باغ لواسان در حال بررسی فضا برای بازسازی خانه آبا اجدادی بود؟

چه میشد در استخر یثربی با کوچولو ها روی آب غلت میزد ؟!

صبورانه به سمت ارزیابی کارها رفت و تا خود ظهر کار کرد.

-: خانوم مهندس ناهار پایین حاضره میاین بریم؟

 فتان با لبخند – حد اقل سعی کرد با چیزی شبیه لبخند -  به آنا بگوید هنوز کار دارد . آنا همکار جانشینش بود.

کارش ده دقیقه بعد تمام شد .

و گرسنگی نگذاشت طرح را تحویل بدهد و برود

به سالن نهار خوری پایین رفت.

ماکت های طرح های پیشین و عکس هایی از خود ساختمان ها آن جا بود .

نزدیک ماکت  هتل باستانی شاهرود نشست ...

در آن طرح مشارکت فراوان کرده بود  و داشت با دقت  برای بازسازی خانه لواسانات از آن الگو برداری میکرد و در عین حال ناهارش را میخورد

اهل گوش ایستادن نبود اما ناگهان حرفی که آنا با همکاران قدیمی اش میزد در ذهن و گوشش اکو شد .

-: آنا چته چرا سرحال نیستی؟

-: از اینجا موندن خسته ام ! اوایل که اومده بودم از این یاشار خوشم میومد ولی اینم انقد گنده دماغه که نگو !

فتان شکه شد ! یاشار گنده دماغ بود ؟! یاشار مگر به جز بگو بخند با دختر ها کاری هم داشت ؟ حالا شاید سرکار جدی تر بود ولی گنده دماغ ‍‍‍!!

-: بیخیال آنا اون چشمش دنبال فتانه نبودی ببینی چه طوری دنبالشه ‍!

-آره بابا فهمیدم واسه همینم میخوای برم !

-: وااا مگه دنبال شوهر اومد سر کار ؟

-: نه به این وضوح که ! اما خوب راستش وقتی از صبح زود تا خود شب رو اینجا میگذرونم دقیقا اونیکه قراره عاشقم بشه کجا باید منو ببینه ؟

و قه قه خندید

فتان هم خنده اش گرفته بود ! لحن آنا با مزه بود !

فتان حس خوبی داشت !

این یاشار نمیخواست امروز از او خواستگاری کند ؟

 خودش به فکرش خندید !

ساعتش را نگاهی انداخت !

بد نبود  عوض گوش ایستادن٬ به کارهایش هم برسد!

دو تا یکی پله ها را بالا رفت !

انرژی روزهای خوش نوجوانی در رگ هایش موج میزد !

باید کارهای ارزیابی  شده را به یاشار تحویل میداد ...

کاش زندگی هم مثل قصه ها بود کاش در اتاق یاشار را که باز می کرد او را در حال نماز خواندن می یافت ! آرزوی دیگری هم داشت ؟!

نقشه ها را آماده کرد و به اتاق یاشار رفت

در زد .

جوابی نشنید .

یعنی میشد ؟ داشت نماز میخواند ؟

میشد ؟

میخواست در را باز کند و سر بکشد شاید این بار هم حس ششمش بود ... شاید ...

هنوز در را درست باز نکرده بود که صدای یاشار از پشت سر٬ درگوشش پیچید ؟

-: به به خانوم مهندس ! امری دارید ؟

شکه شد ! آرزویش داشت دود میشد و به هوا میرفت  ...

با حسرت به یاشار چشم دوخته بود و آه کشید !

-: ببخشید ...

نقشه ها را تحویل داد ... دلش میخواست گریه کند ... حالش چقدر عوض شده بود...  

توی ماشینش که نشست نا خود آگاه سرش را روی فرمان گذاشت ..

اشک مجالش نداد....

چه مرگش بود !

دو دو تا چهار تایی کرد  لابد pms بود ! مگر نه چه مرگش بود ؟!

اما اشک این حرف ها سرش نمی شد ...

 از فکرش گذشت ....سرش را بلند میکند و یاشار را کنارش میبیند !

لبخندی زد !

و بله این یکی درست بود !

لعنت !‌ اولی خیلی برایش مهم تر بود ... یاشار نمازخوان ...

صورت یاشار مصمم بود ٬ فتان میشه بذاری من رانندگی کنم؟

بی حرف جا به جا شدند ...

خیابان به خیابان ...

یاشار از میدان فلسطین به سمت بلوار کشاورز رفت ...

فتان لبخند کم رنگی زد ...

و بعد حواسش از مسیر پرت شد ...

مجرمانه عظر یاشار به مشام٬ به آهنگ گوش میکرد 

چشم که باز کرد  نزدیک بزرگراه تهران قم بودند !

-: منو کجا میبری؟

-: به به چه عجب !‌داشتم ناامید میشدم گفتم بدزدنت هم نمیفهمی !

-: یاشار برگرد تو رو خدا !

-: فتان کارت دارم ! میخوام قسمت بدم ! حرم لازم دارم !

-: حرم ؟

-: آره ! حرف خودمو که قبول نکردی ! گفتم واسطه بیارم برات !

-: این حرف ها رو نزن بهت نمیاد !

-: چرا ؟

 فتان نگاهش کرد .... نگاه جدی اش ... ته ریش دو سه روزه ای که بینهایت به او میآمد و خودش هم میدانست ...  اصلا دلش میخواست برود ... میخواست با یاشار  جمکران  هم برود !

-: بریم

و رفتند....

 گفتن ندارد  آن  رینگ ساده  و نازکی که سال های سال  پیش حلقه فتان بود را نزدیک حرم خریدند ...


تمام شد...

قصه گو

14 خرداد 1391

مصادف با شب میلاد حضرت علی علیه السلام

 

 

صف شادمانی قسمت بیست و سوم

 اول نوشت :زندگی چیز عجیبیه ...

شمالیم !

 تو اتاق طبقه دوم که نزدیک ایوونه

همون که کل دوره دبیرستانم به خاطر ویوی خوبش به جنگل عاشق این بودم که توش بخوابم

 همون حالا مال من و همسرمه و  البته دوقلو ها ...

این موقع شب تو سکوت و آرامش روستا و جنگل یه حالی ام

یاد اون روزام..  امروز سر یه حرفی واسه زی زی از دختر خاله ام گفتم

 همزادی که بهترین دوستم بوده و هست ...

یادشعر خوندن هامون و لی لی بازی کردن هامون تو باغچه جلو ویلا ام

یاد اینکه وقتی که  سر دوقلو ها باردار بودم حاضر بودم همه دنیا بدونن ولی اون ندونه

یا خجالتی که وقتی فهمیده بود و گله داشت داشتم

یاد روزهای سخت  و غصه هایی که حالا واسم خنده داره

حتی یاد غصه هایی که هنوز برام تلخه

امروز که مرد ها راهی دریا شدن و شوهر من بچه ها رم برد

گذشته از خستگیشون که با وجود استراحت عصری الان هم بیهوشن

شدن یه فرصتی واسه اینکه بعد ده سال برگردم به روزهای شاد و بی دغدغه نوجوونی روزهای پر شیطنت مجردی ....

قدم زدن تو جنگل

دختر خاله ام امروز هم کلی چرت و پرت میگف  مثل همون سال ها

ازشیر و پلنگ مازندران !

و چشم های دختر دائی ام - خواهر شوهر فعلی- میشد اندازه دو تا گردو از ترس و من از ته دل ریسه میرفتم از خنده  ...

چه میدونستم

چه میدونستیم فرصت اون روزا انقد کمه

امروز خیلی روز خوبی بود واسه من

واسه دو قلو ها و باباشون

دو قلو ها با ذوق برام از ماهی گیری باباشون لب رودخونه میگفتن

از گرگم به هوا با بابا و دائی و عمو ها

از اینکه باباشون آواز خونده 

و براشون قلعه درست کرده

از سنگ  ها و صدف ها ...

ندیده بودن طفلکی هام باباشون رو همیشه جدی و پر کار دیدن با یه لبخند و حوصله فراوون

نبودن اون روز ها که پدرشون یه پسرک بود ...

الان یه حسرت تو دلمه و یه حس خوب

حسرت روز هایی که گذشتن

و حس خوبی که به این سه تو موجود خوابالوی تو اتاق دارم

من اوایل دلم میخواس تو سفر زنونه مردونه اش کنن   و همسرم همیشه عنق میشد میگفت یعنی که چی آدم تو سفر اومده خوش باشه پیش زن و بچه اش نباشه که خوشی معنا نداره !

و من سخت با این موضوع کنار اومدم

اما حالا با وجود اینکه هنوز صدای پچ پچ و خنده ی خانوما از پائین میاد شاد و راضی تو اتاقی که آرزوم بود اتاق خواب من بشه و نمیشد با صدای نفس های عزیز هم اتاقی هام دارم مینویسم ....

زندگی چیز غریبه....

غریب و شیرین ....


داستان نوشت:


چشمانش را باز کرد !

فردا شده بود؟

سعی کرد تغییر را از همین حالا شروع کند لبخند زد !

یک دوش حسابی....

البته بعد از مسواک زدن انتظارش را میکشید

صدای اعضای خانواده از پاسیو میآمد!

لبخند زد

امروز باید سری هم به گل فروشی رحیم میزد

دلش هوای یک گلدان پر کاکتوس ترکیبی داشت !

صبحانه اش را سر سری خورد

تلفن را برداشت و به عمو مجید زنگ زد

-:سلام  عمو

-:سلااااااااام  خوبی فتان ؟

-:مرسی من دیرتر میام امروز یعنی میشه؟

عمو خندید !

-:باشه دختر ! دیر بیا

با خیال راحت سرعتش را بیشتر کرد و یک آهنگ از گروه شمس را پلی کرد !

به گلخانه که رسید حسابی سرحال بود !

چند تا کاکاتوس توپی شکل ...

ممممممم

چند تا از آن میله ای های خنده دار !

 یکی دو تا از گل مانند ها

یک گلدان سفید بیضی شکل !

عالی بود !

-:حاج رحیم اینا همه تو این گلدون سفیده جا میشه؟

-: آره ! خودت میخوای درستشون کنی ؟

-: آره  اگه بتونم

-:هم خوب میکنی هم میتونی ! ترکیب  خوشگلی میشه فقط صبر کن اینو کم داری !

 به یک کاکتوس درخت مانند اشاره میکرد چند تا یی هم از آن برداشت ! نفسی تازه کرد. از فکرش گذشت کاش یاشار را این جا می آورد ! به خود طعنه زد: هوووووووووی امروز یه روزه جدیده !

گلدان ها را برداشت و روی صندلی های عقب چید !

با احتیاط تا محل کارش راند کاکتوس های عزیزش میتوانستند تا بعد از ظهر صبر کنند !

از دیدن ماشین یاشار شکه شد !

چرا فکر میکرد او از موسسه عمو مجید میرود ؟

برنامه هایش را مرور کرد

اول به اتاق کارش میرفت و نقشه هایی را که باید تحویل میداد مجددا بررسی میکرد

بعد ان ها  را به تیم ارزیابی میسپرد

به اتاق عمو مجید میرفت و به او میگفت که تصمیم دارد کمتر کار کند !

میخواست کم کم بگوید که دیگر فقط برای دلش طرح میزند و به عنوان کار دیگر نمیشود روی او حساب کرد!

بعد خوب باید به استخر یثربی سر میزد عاشق یاد دادن شنا به کوچولو های آن مهد بود !

و بعد .. خوب اگر می پذیرفتند قرار داد مینویشت !

و بعد هم با بچه های نشریه  جلسه نقد و بررسی کتاب سیمپوزیشن اثر افلاطون را داشتند !

چیز دیگری هم بود ؟

هنوز داشت فکر میکرد که در آسانسور باز شد ؟

یاشار با لبخند وارد شد !

اینجا چه میکرد ؟!!!!

-:سلام خانوم مهندس

-:سلام خوبید ؟

-:مرسی میگم مامان میاد ماشین من رو ببره !عصری من هم میام جلسه نقد کتاب میشه رو  ماشین شما حساب کنم و باهات بیام! ها ؟

فتان حرص خورد اصلا خیییییییییییییلییییییییییییی هم کار خوبی کرد به این پسرک پر رو نه گفت !

این نمیفهمید الان باید کمی هول باشد ؟ میخواست با او به جلسه هم بیاید ؟!!!!!!!!!!!!

چشمان شادمان یاشار عصبی ترش میکرد !  اصللللللللا  کاش به هادی نه نگفته بود

-: خوب مهندس سکوت که علامت رضا است من باهات میام و از آسانسور با چشمکی پیاده شد !

فتان عصبی شده بود با دیدن تصویر خود در آینه آسانسور خنده اش گرفت !

چه میشد کرد؟ یاشار بود دیگر !

عاشق همین شیطنت هایش شده بود!

چیزی آزار ش میداد

اگر این شیطنت ها فقط برای او بود دردی نداشت اما فکر میکرد یاشار با همه این گونه است ! هر دختر رنگارنگی...

از آسانسور پیاده شد ....

و طبق لیست شروع به انجام کارهایش کرد...

همه چیز موفقیت آمیز پیش رفت  البته اگر این یاشار میگذاشت !

انگار نه انگار که همین چند روز پیش از او نه شنیده بود ! سرخوش و شادمان دور و ورش میپلکید !

خسته وارد خانه شد که یاد کاکتوس ها افتاد !

کاکتوس هایی که یاشار کلی قربان صداقه شان رفته بود ! و فتان نا خود آگاه از علاقه او به گل و گیاه شادمان بود

خودش هم نمیدانست چرا !!!

-: سلااااااااااااااام یکی بیاد کمک من !

ایما خندان از آشپزخانه سر کشید !

-: اوهههههههه چه همه کاکتوس !

-:بازم هس  مامان !

ایما کمکش کرد از آوردن کاکتوس ها  گرفته  تا تعویض گلدان و ترکیب کاکتوس ها !

 مادر از روحیه ی خوب دخترک شاد بود !

همین یک ساعت پیش کلی از نگرانی هایش با فواد گفته بود و او با لبخند جواب داده بود فتان کپی مطابق با اصل خودش است و خیالش تخت تخت باشد که او از پس همه چیز بر می آید!

 

 




صف شادمانی قسمت بیست و دوم

بله همه چیز سر ناسازگاری داشت !

لعنت !

این هفته چقدر غریب بود ! و چه پر ماجرا ...

چند صد بار در کل عمرش باید مینشست و حسرت این هفته را میخورد؟

حسرت نتیجه ی تصمیم هایش ...

یعنی پشیمان بود ؟ پشیمان میشد؟

نه اینکه پشیمان باشد نه هنوز مطمئن نبود درست عمل کرده باشد

نگاه پر حسرت یاشار اطمینان را از قلبش میگرفت

و صدای نا امید همین یک ساعت پیشش !

چرا این حاج خانوم صبر نکرده بود؟

چرا به همین زودی جلو آمده بود? !

چرا باید یاشار هادی را میدید ؟

چرا باید توی چشم ها فتان نگاه میکرد و با آن نا امیدی محض میگفت  :« باید حدس میزدم چرا به این زودی تونستی ردم کنی .... خوشبخت باشی دختر  مزاحمت نمیشم.»

چرا تکلیف همه چیز باید توی یک هفته معلوم میشد ؟

غمگین بود ...

-: فتان میای با هم بریم بیرون ؟

مهربان بود ... نگاهش چقدر سوز داشت

-: حوصلشو ندارم

-: فتان بیا دیگه من دارم دق میکنم تو انقد پکری ...

مهربان صبر نداشت نم چشمانش لبخند فتان را به دنبال داشت !

دخترک  قلبش چقدر کوچک بود ! راه افتادند و ایمان هم همراهشان شد !

بستننی

گشت و گزار

فتان مدام به فکر فرو میرفت ..

ایمان و مهربان به او حق میدادند !

ناگهان این همه دردسر !

بالاخره یک ساعت... بعد دوساعتبعد ... باید به خانه بازمیگشتند

به خانه شان و به اتاقهاشان ...

فتان میدانست وارد شدن به اتاق همان و فکر و فکر وفکر همان ...

شاید یک استخر درست و حسابی مشکلش را حل میکرد ؟

اصلا از این کار جدی شرکت خسته بود

از این همه طرح زدن

فردا روزی بود که باید زندگی اش را عوض میکرد ...

فردا میشد یک فتان دیگر !

به مادر میگفت که لطفا با ازدواج مهربان موافقت کند این صف برای ایما شادمانی به ارمغان آورده بود اما برای او ...

نه تصمیم دیگری داشت ...

مثل تمام شب های این هفته دلش  هوای فکر کردن داشت ...

هوای مرور خاطرات ...

از همان لحظه ای که یاشار را در فیس بوک اد کرد بود ...

یا حتی قبل تر ...خیلی قبل تر ... روزهای شاد کودکی

به خودش قول داد امشب حتما برای آخرین بار این هفته را زیر و رو کنذ اما اول باید کارت مربیگری شنایش را میافت !

دیگر فقط برای دلش طرح میزد فقط و فقط

ای 4-5 سال کار 70 ملیونی جمع کرده بود و با راهنمایی مادر سهام خریده بود نمیدانست الان چقدر شده اند اما حتما میپرسید ! می خواست از فردا زندگی جدیدش را شروع کند

کارتش را به راحتی یافت

لباس های فردایش را طبق عادت مرتب کرد

شلوار لی نسکافه ایش

مانتو چهار خانه ی کرم قهوه ای با یقه و سر آستین های چرم

روسری دور دست دوز مشکی طلائیش  یا نه روسری کرم رنگش ... دو دل بود ...

یک لحظه کلافه شد !

این مسخره بازی ها چه بود

او عشقش را رد کرده بود و یاشار گفته بود از ایران میرود و حالا دغدغه اش چه بود ؟

روسری ؟

اشک هایش بارید

لحظه ها چون فیلم شتابان جلوی چشمانش میدود

حیاط شاد مهد و یاشار

کامپیوتر بازی و یاشار

درس خواندن و یاشار

تولد هایش و یاشار

نفس عمیقی کشید اما نگاه غمگین یاشار جلوی چشمانش بود

بعد از مکالمه آن شبشان یاشار اس ام اس داده بود ترجیح میدهد به او فرصت بدهد تا آخر هفته فکر کند و اصلا جواب عجولانه فردا را نمیخواهد ...

و قرار فردا رو لغو کرده بود

روز بعد حاج خانوم که گویی بر خلاف میل فتان تا درب خانه آمده بودند پیش مادرآمده بود و قول خواستگاری کردن گرفته بود

چقدر داد و بیداد کرده بود؟ !

مادر حیران نگاهش میکرد ‍!

این فتان نبود !

بود؟

فتان آرام !

خواستگار ها آمدند و از شانس او بله از شانس او یاشار نیز

پسرک فرو ریخته بود ...

با این وجود هیچ نگفته بود

و روز بعد  صبورانه برای دریافت جواب آمده بود ...

وقتی نه شنید دیگر دلایل را نشنید ...

نمیتوانست بشنود

لبخند زده بود و آن جمله درد آور را

:« باید حدس میزدم چرا به این زودی تونستی ردم کنی .... خوشبخت باشی دختر  مزاحمت نمیشم.»

تا صبح میتوانس گریه کند

ضجه بزند

هر چه میخواهد بکند

اما فردا روز دیگری بود

خوابش برد و نمیدانست زندگی جدیدش  تحفه ای از آرامش خواهد داشت؟