قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت چهاردهم

اول نوشت: سلام شبتون به خیر !

دوم نوشت : این پست فردا نیست ! سورپریزه!!!

داستان نوشت

فتان گیج خواب بود اما انجام سه کار قبل خواب ضروری بود!مگر نه مادر سخت گیرش  محال بود بگذارد بخوابد...

اول باید لباس خوابش را میپوشید ...

مسواکش را میزد ...

و از همه مهمتر یک چرخی هم در نت میزد !

این آخری را  نه به خواست مادر که از ته دل انجام می داد

فتان بر عکس ایمان و  مهربان  آدم فوق العاده آرامی بود

هرچه آن دو پر شر و شور بودند این یکی  بی سر و صدا بود ! وشیطنت غیر محسوسش را در فضای مجازی بروز میداد...

مسواکش را زد ٬ لباس هایش را عوض کرد و با شور فراوان کامپیوترش را روشن کرد

تا سیستم بالا بیاید با پنبه ای آغشته به محلول شوینده صورت٬ ته مانده  ضد آفتاب را از صورتش پاک کرد

هم زمان که وبلاگش را باز میکرد گوگل چتش هم باز شد

4-5 تا میل داشت  کلیک کرد تا باز شوند

همزمان صفحه مدیریت وبلاگش هم باز شد

یکی دو سه نظر از دوستان مجازی اش داشت و یک نظر ازیاشار

فرزند عمو علی دوست پدر

نمیدانست چرا اما مادر دل خوشی از پسرک نداشت

این موضوع به وضوح به چشم می آمد

تصمیم گرفت به جای فکر کردن  جواب  یاشار را بدهد

نوشته بود: یه خبر عالی ! من هفته دیگه تهرانم ! میدونم ذوق مرگ شدی و نمیتونی نشون بدی !

فتان لبخندی زد پسر ک پر رو چه خودش را هم تحویل میگرفت !

اما درست میگفت فتان خوشحال بود.

برعکس مادر او خانواده عمو علی را دوست داشت

مادر گمان میکرد شر و شور آنان فتان را خسته میکند . اما او با تمام آرامشش عاشق سرو صدا و توجهات این خانواده بود !

در اکثر جمع ها سر زبان ایمان و مهربان آنقدر جلب توجه میکرد که انگار او نامرئی بود و دیده نمیشد اما در جمع خانواده عمو علی...

به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید میتوانست ؟ همهی این ها یک طرف و .یاشاریک طرف دیگر همه چیز از کودکی جلوی چشمانش ورق خورد

از همان 3-4 سالگی اش...

او و ایمان ویاشار  در یک مهد کودک بزرگ شده بودند

ایمان قلدر بود و یاشار آتشپاره !

اما این دو بادیگارد های فتان بودند که گاهی با هم درگیر هم میشدند !

ایمان کوچولو کلی حرص میخورد که این یاشار انقدر دور و ور خواهر او میگردد مگر خودش خواهر نداشت؟ !!!

به ایمان چه که نداشت ؟

لبخند عمیقی روی لب های فتان نشست ...

یاد رازشان افتاد !

راز !

فتان دختر ایما بود و از 9 سالگی حجاب گرفته بود !

همان شب جشن عبادتش بود به خوبی به یاد  داشت ...

رفت توی اتاقش تا کادو هایش را نظمی بدهد

دخترک مرتب بود و دقیق ...

یک لحظه چادر نیم وجبی اش را در آورده و روی صندلی پهن کرده بود تا چروک نشوند و مشغول مرتب کردن شده بود که متوجه یک جفت چشم کنجکاو شد .

یاشار بود. فتان جیغی کشید  و دست به کمر زد !

-:تو این جا چه کار میکنی ؟ نمیبینی چادر سرم نیس بر و بر نگاهم میکنی؟

یاشار خندیده بود !

-: برو بینم خاله قزی ! تو بچه ای ! چادر چیه دیگه ؟

-: یاشار برو بیرون !

-: نمیرم

-: گفتم برو بیرون !

پسرک  میخواست قدرت نمایی کند پس روسری دخترک را هم از سرش کشید ! و موهای بور فتان ریخت روی شانه هایش ...

دخترک خود را روی تخت انداخت و زار زار گریست ! یاشار هول کرده بود !

-:فتان ببخشید غلط کردم

بیا آشتی کنیم !

اما فتان آشتی نکرد !

-:به مامانت میگم چه پسر بدی هستی ...

یاشار ترسید اما به روی خود نیاورد !

به مادر قول داده بود امشب پسر خوبی باشد

 مادر گفته بود اگر شیطنت کند دیگر خبری از خانه ی ایمان و فتان و مهربان کوچولو نیست !

ایمان که به درک اما از مهربان کوچولو خوشش می آمد.

فتان هم که ....

اوههههه فکری به ذهنش رسید !

-:فتان بیا این یه راز بینمون باشه منم قول میدم هرچی تو بگی به حرفت گوش بدم !

فتان کمی فکر کرد !

-:باشه فقط دیگه کاری به کار من نداشته باش !

یاشار کمی فکر کرد از هیچی که بهتر بود ! حد اقل مادرش دیگر دعوایش نمیکرد و خانه ی فتان این ها هم میآمدند !

پذیرفت اما نمیدانست این پذیرش باعث میشود تمام دوره ی نوجوانی و اوایل جوانی اش فتان حتی یک کلمه هم با او حرف نزند !

هر وقت هم که میخواست با فتان گپی بزند ! دخترک رازشان را یاد آوری میکرد و قول خودش را ! و حرص میخورد ! کم کم دیگر یادش نمی آمد چرا اما میدانست که فتان تحویلش نمیگیرد  تا روز های دانشجویی اش در غربت و وبلاگ نویسی اش !

یک بار که توی فیس بوک میچرخید با صفحه ای با نام فتان ایرانی مواجه شد !

فتان ! دخترک عضو حرکت فیس بوکی " من یک محجبه هستم" شده بود ...

میتوانست فتان باشد . نمیتوانست ؟

از او تقاضای add  کردن گرفت اما خیلی امیدوار نبود

اما اینبار فتان او را add کرد...

و این شد باب آشنایی ودوستی مجددشان !

فتان خنده اش گرفت ! دوستی؟!

اوههههههههه هنوز جواب یاشار را نداده بود ! بس که در خاطرات غرق شده بود!

نوشت: به همین خیال باش آقا من اصلا ببینمت تحویلت نمیگیرم ! حالا ببین !

دیگر واقعا توان نشستن نداشت منتظر جواب یاشار ننشست تازه او ONهم نبود !

سر جایش دراز کشیده بود که در آرام باز و بسته شد . اوایل صدای زمزمه بود اما کمی بعد صدای مهربان و مادر اوج گرفت .

-: ببین مهربان برای بار 100 هزارم . تو خواهر بزگتر داری و من تا خواهرت به میل خودش ازدواج نکنه نمی زارم میلاد پاشو اینورا بزاره اینو هم به تو گفتم هم به خاله الهامت هم به میلاد و مجید مفهومه !

صدای غر غر های مهربان میآمد ! چه کسی بود که نداند مهربان و میلاد پسر خاله اش همدیگر را میخواهند ?!

لبخندی روی لب فتان نشست مادر روی آزادی عمل او حسابی حساس بود اما هنوز با همه تحصیلاتش نمیتوانست قید صف و ترتیب در ازدواج دخترانش را بزند!

فتان فکر کرد شاید با آمدن یاشار ....

خستگی مهلت فکر کردنش نداد و به خواب رفت !

نظرات 2 + ارسال نظر
شاذه سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

چی شد یه دفعه این همه پرش کرد؟ من هنوز درگیر مونا و ایما بودم!! اونا چی شدن؟

بر می گردم بهش !‌
با فلاش بک

الهه سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ق.ظ

چه یهویی این همه رفتی جلو .
آهای ایما خانووووم کاری که با زندگی خودت کردن ، با زندگی دخترت نکن !

خو من الان هوس ژله کردم .چی کار کنم ؟؟؟؟؟


میدونی سوژه این داستان نوه عمه ام بود.
تو یه مهمونی شاکی بود که مامانش گیر داده به ترتیب و این حرفا در حالیکه دختر عمه ام خودش هم آسیب اساسی دیده از این موضوع !
نه مثل فواد و ایما ها ! نه ! خیلی رادیکال تر از این حرف ها !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد