قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت هجدهم

اول نوشت: سلاااااااااام

داستان نوشت

ایما پرده را کنار زد، هم زمان ماشین یاشار پیچید توی کوچه ...

چه لبخند عمیقی روی لب فتان بود ...

مادر لبخند زد اما درصدی از نگرانی هم به قلبش هجوم آورد

خود را دلداری داد فتان عاقل  و فهمیده بود اما  بالاخره جوان بود

ایما سعی کرد خود را کنترل کند

پرده را انداخت و رفت تا چای  دم کند که زنگ به صدا در آمد

فتان بود .

-: سلااااااااام

-: سلام مامان خوبی ؟ میگفتی یاشار هم بیاد تو !

-: نه بابا نمیشه هر روز هر روز بیاد اینجا که !

ایما ابرویی بالا انداخت

-: مگه هر روز هر روز قراره با تو بره بیرون ؟

فتان هول شد

-: خوب نه

مهربان پر از  شور وشادمان وسط پریییییییییید

-:مامان چه کارشون داری خوب !من از یاشار کلی هم خوشم میاد !بزار دامادمون بشه دیگه !

ایما و فتان هم زمان گفتند -:دامادمون !!!

و زنگ در هم به صدا در آمد

ایمان بود

اخمالو وارد شد !

یک شاخه گل دستش بود و یک تابلو نقاشی !

-:مثل اینکه اینا رو تو ماشین یاشار جا گذاشته بودی فتان! آره ؟

ایما دخالت کرد ، ایمان نباید با خواهرش توی جمع با این لحن توبیخ کننده حرف میزد !

-:حالا چرا نگفتی یاشار بیاد تو ایمان جان !

-: کاری نداشت اینجا اومده بود اینا رو بده که ازش گرفتم !بهش هم گفتم خودم دربست در خدمتشم هرجا که دلش میخواد بره میبرمش !فتان تو راحت باش به کارت برس !

قیافه ی هر دو خواهر وا رفته بود!و ایما نمیتوانست لبخندش را کنترل کند

پس روی برگرداند و به سمت صندلی راحتی اش رفت !

-:دخترا... ایمان... یکیتون برا همه چای بریزه !تازه دم کردم .کیک هم توی یخچال هست.

فتان در حالیکه به سمت اتاقش میرفت زیر لب گفت : برا من نریزید اول دوش میگیرم بعد چای میخورم !

دخترک دوشش را گرفت

یک دوش حسابی با  مخلفات !

کلی پاهایش را با روغن بچه ماساژ داد

از پودر زاج سفید استفاده کرد

دست و پایش را به کرم مورد علاقه اش آغشت

یک پیراهن فانتزی سفید با گل های فسفری به تن کرد

با یک جفت صندل  فسفری

 دستبند و ربان موهایش هم فسفری بودند!

هوس آرایش کرد !

لنز های سبز مهربان کجا بودند ؟

دعا کرد او توی اتاقش نباشد ...

و او نبود !

لنز ها را برداشت و به چشم گذاشت !

موهای لختش با ربان سبز رنگ و چشم های سبز جدیدش  چه هارمونی جالبی داشت !

آرایش چشم هایش هم بامزه شده بود !

آرام آرام از پله ها پایین رفت صدای همه از پاسیو می آمد !

فتان کم آرایش میکرد  و خوب دوست داشت الان مامان و بابا را سورپریز کند !

مامان و  بابا  با بهت نگاهش میکردند

و فتان نمیفهمید موضوع چیست !

مشکل کجا بود ؟!

ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد !

چرا مادر چادر به سر داشت؟

متحیر به اطراف نگاه کرد !

یاشار و عمو علی اینجا چه میکردند؟ !

تمام حس های قدیم اش به یاشار زنده شد ...

مثل همان روزی که دزدکی نگاهش میکرد !

این که همین چند لحظه پیش رفته بود!

جای این فکر ها نبود ! بود؟ با شتاب به سمت هال و سپس طبقه بالا رفت

نفس نفس میزد و غرق عرق شده بود !

چقدر به خودش وعده یک لیوان چای خوشرنگ بیدمشکی مادر را داده بود !

حالش کلا گرفته شده بود !

و روی پایین رفتن نداشت

در بهت بود !

وقتی خودش را در آینه دید بهتش بیشتر شد

با آن پیراهن روی زانو با آستین های نیم وجبی ....

اوه دیگر چه طور باید توی چشمان یاشار و عمو علی نگاه میکرد ؟!

در آرام باز شد

ایمان بود

با محبت کنارش نشست

-:فتان جان چیزی نشده که !یه اتفاق بود ...ما حواسمون نبود تو حمومی و یادمون رفت بهت خبر بدیم ...پاشو لنز ها رو در بیار الان چشمت قرمز میشه با این اشک ها !

فتان هیچ نمی گفت ...

اما حضور ایمان عالی بود !

از ایمان متشکر بود !

بله متشکر !

حس بهتری  داشت !

از حرف هایش و نگاه مطمئنش..

ایمان بلند شد و یک روسری سفید و یک چادر مغز پسته ای به او داد

و خندان گفت: این پسره که انقدر تو بهته نمیتونه یک کلام حرف بزنه !

فکرشم نمیکرد به این زودی این شکلی ببینتت !

اما جدی ادامه داد !

-:همین الان چادرتو سر میکنی و میای پایین  مگر نه دوباره دیدنشون برات سخت میشه !من بیرون منتظرم تا بیای مفهومه !

فتان سری تکان دادو ایمان از در خارج شد !



بعدا نوشت:

داشتن 12 تا نظر تو 3 روز برای قسمت قبل یه جورایی یه رکورد بود !

ممنون

به نظر میرسه الان توان نوشتن یه قسمت دیگه رو هم دارم حتی !

قسمت بعدی در آینده نزدیک خواهد بود !

نظرات 14 + ارسال نظر
زی زی سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:19 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

واااااااااااااااااااااااااو !
چقد بامزه شد !
چقدر ایمان خوبه ! الهه جان مبارکت باشه !
چقدر سبز پوشید یهو !
وای لنز رنگی...منم خیلی دوست دارم ! وای مخصوصا رنگ عسلی ! ولی مامانم نمی خره . میگه خوب نیست !
خوش به حالت ! منم نظر زیاد می خوام !

خوبه که شدی !

از دست شماها !
آره دیگه ! احتمال سبز بوده بچه !
خوب میکنه مامانت مواظب چشم عروس منه !
!
فک کنم راه حلش اینه یه زی زی خوب پیدا کنی بیاد بلاگت !

اطلس سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:30 ب.ظ http://www.terminal2.blogfa.com

می گمااااااااااااا نکنه برا خواستگاری اومده بودند؟؟؟؟؟؟؟؟
اما خدایی یاشار چه کیفی کرده هاااااااااا

والا چی بگم !
البته اگه الانم برا خواستگاری نبوده با شه با این کیف یاشار ( به قول تو) به زودی باید بیان !

sokout سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:10 ب.ظ

سلام
وای چه کردی
خیلی بده من کاملا فتانو درک میکنم
به پست قبلی منم اضافه کن
وقت نشد دظر بزارم

سلام !
بالاخره نفهمیدم خوب کردم یا بد !
عزیزم!
منم درکش میکنم !
چشم !

الهه سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ب.ظ

سلاااااااااااااااااام .آخ جون قسمت جدید .
زینب جون می بینی چه شوهر خوش اخلاق و غیرتی ای دارم ؟؟؟

وای یه بار این حس فتان واسه منم تجربه شد !!! البته مال من خواستگار نبود ! یهو با حوله حموم از حموم اومدم بیرون دیدم به !!!!! پسر عمه گرام ریلکس نشسته رو مبل !!!! داداش خوش غیرتمم صداش در نمیاد!!!!!!

ایما هم مثل منه ،رنگ چادرشو با رنگ لباسش ست می کنه

اووووووووووف چقدر حرف زدم ! اینم بگم و برم ! مامان من به همراه داداشم و دایی هام و مامان بزرگم ، چشماشون سبزه ! من از بچگی آرزو داشتم چشام سبز باشه ! الانم هرچی می خوام لنز سبز بگیرم داداشم نمی ذاره !!!! البته مامانم میگه بختت سبز باشه ! چشم سبز می خوای چی کار !!!

سلاااااااااااام !

من خودم هم این حس رو تجربه کردم !
شوهرم قبل از ازدواجمون یه بار منو دید !
البته نه با حوله !!!
با یک وضعی مثل وضعیت فتان !
تو عروسی خاله ام - که عمه ی شوهرمه- زود رفته بودیم چون میزبان بودیم بالاخره
منم تازه کنکور داده یودم !
و واسه رفع خستگی کلی تو این عروسی خودم رو تحویل گرفتم
و لباس خریده بودم
یه پیراهن شاد با یقه ی پشت گردنی که البته یه کت سات براق هم روش بود
و دقیقا همون لحظه ای که من بنده خدا
کتم رو در آورده بودم و تو اتاق پرو تالار داشتم خودمو تماشا میکردم
حضرت آقا با شمع های سر سفره عقد رسید و اومد از همه جا تو اتاق پرو !
هنوز مهمون ها نیومده بودن ...
و من واقعا داشتم سکته میکردم !
از عمق خجالت خودم و آرامش و لبخند اون ...! یادش به خیر !
مامانت درس میگن !

الهه چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ب.ظ

آی آی آی ! همون یه نگاه کار خودشو کرد .مگه نههههههههههه؟؟؟؟؟؟

الان که شوهرم انکار میکنه !
میگه اصللللللا هم اینطوری نیس!
ولی خدا عالمه !

الهه چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:00 ب.ظ

راستی نسبتت با شوهرت دقیقاً مثل نسبت مامان و بابای منه

عزیزم ! یعنی دختر عمه پسر دائی ان هان؟

الهه چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ب.ظ

آره دختر عمه ،پسر دایی ان

sokout چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:11 ب.ظ

سلام
منم از اینا که به زی زی و الهه دادی میخوام
فکر کنم فقط یاشار سنش به من بخوره
یه فکری بکنشاید راه داشته باشه

من دادم ؟!

من که حرفی ندارم فتان باید فک کنه

شاذه چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

مرسی عالی بود!

پس با شوهرت دختر عمه پسردایی هستین، ما برعکس

ممنون !
خوبی؟
جانم ! چه جالب
ولی شاذه وضع من بهتره ها !
حد اقلش مامانم خواهر شوهر مادر شوهرمم هس !
تو که بنده خدا مادرشوهرت خواهر شوهر مامانتم هس !

sokout چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ

با این کاری که کردی اگه فتان کوتاه بیاد
امکان نداره یاشار رضایت بده

"حد اقلش مامانم خواهر شوهر مادر شوهرمم هس !
تو که بنده خدا مادرشوهرت خواهر شوهر مامانتم هس !"

چی شد

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

ما اوووومدیم ! سلاااااااام !
نهههه ! من لنز دوست داره !
آقا ببخشید من یه کلمه گفتم منو به ایما معرفی کن نیگا چه قشقرقی به پا شده!
من که به هرصورت پسر خودتو می خوام... !
چی کار می شه کرد ! دیگه مهر مهران به دلم افتاده ... مهربانم که از توصیفات معلومه خیلی خواهر شوهر خوبی می شه ! دیگه چی می خوام ؟
ببینم بعضیا گفته بودن که الان توان گذاشتن یه پست دیگه هم دارن...چی شد چی شد ؟
خودم دیدم ! با دو تا چشمام...وقتی این طوری شده بودم .

سلام !
خوش اومدی !
میبینی؟


هیچی رو حرف آدم بچه دار نمیشه حساب کرد !
مهران یک کم اوضاع معده و روده اش به هم ریخته !
بچه ام بهار اهی اینجوری میشه ...

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:00 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

الان بیست و یکمین باره که اومدم و خبری نیست !
ببین !
خودت بیا عینه مادرشوهرای مهربون قسمت بعدیو بذار والاااا !
والاااا ! به مهران می گم دیگه نیاد خونتون !

پس یه چند باری من شکلک طلب دارم ازت !
حالا من که دارم قسمت بعد رو مینویسم و میزارم
اما همین آقا مهران شما با ناجور خوری دو روزه بچه ام مدام بالا میاره هم رمغ خودش رو برده هم حال منو گرفته !
الان یک کم سرحال تره خدا رو شکر !
همین جوجه رو نمیخوای بزاری بیاد خونه ما ؟
همین که کل دیشب که حالش بد بود عین 1-2 سالیش پیش من خوابید و از کنارم تکون نمیخوره ؟
که تو مریضیش فقط منو میخواد ؟
همینو ؟

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:42 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

ای جانم !
مریض شده ؟ بمیرم !
طفلکی...وای خیلی سخته .

نه مادر . پیش خودتون باشه ! هی دلش هواتونو می کنه !

این بیست و پنجمین باره !
اشکال نداره نذاشتی . مهران خیلیییییییی مهمتره ! ما هم جیگرمونو رو دندون می ذاریم تا پست بعدی برسه !
مراقب مهران کوچولوت باش.

نه چرا دندون رو جیگر !
ذاشتم قسمت بعد رو !
بهتره الان خدا شکر !
این قسمت نظراتت با من لج کرده !
هیییییی میه کد غلطه !
ا00 بار خواستم نظر بزارم نظر نمیزاره چرا ؟
میخوام یک کلمه بگم در حیرتم از حرف شاذه !
اخه تو ذهن منم با ماجرای معلمت داستان کاشتی !
ببینم نکنه خبریه کلا و شوماااااااا تو دنیای خودتو حواست نیس ؟!
هان اینم سوزه ی خوبیه ها !
آدم عاشق یکی بشه که اصصصصصلا حواسش نیس!

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:36 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

ها ؟ بلاگفا مزخرفه ! ولی منم نمی تونم یهویی برگردم بلاگسکای
عجب غلطی کردم .
خدا رو شکر بهتره
والا این استاد زبان بنده تا جایی که بنده خبر دارم یه حلقه دستشه مگر این که حلقه ش الکی باشه ... که من خیلی خیلی شک دارم .
درضمن جووون نیس که ! پیرم نیستااا ولی شیرین 35 رو داره ! به ما نمی خوره .لطفا دنبال یه کیس دندانپزشک بگردین ولی من کاملا راضیم شما داستان منو بنویسین !
دیگه هرجور خودت و شاذه صلاح بدونین . با هم دوئل کنین !
همینجا بجواب میام می خونم .
امشب دلم گرفته نمی تونم درس بخونم .

باید روت کار کرد در هر حال !
از همین حلقه هم میشه استفاده کرد !
یه داستان دراماتیک !!!
چرا گلم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد