قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت دوازدهم

غرغر نوشت :  پست فردا رو امشب میزارم ! فردا شب عروسی دعوتیم!

یعنی فردا بعد کارم باید بیام دوقلو ها و پدرشون( ! )رو برا عروسی آماده کنم و اگه این گوشه کنار ها وقتی هم یافتم یه دستی به سر و روی خودم بکشم ! هیییییی

پس فردا صبح که سر کارم و نمایشگاه کتاب . روز کلاس زبان دو قلوها هم هس و نوبت منه ببرمشون ...  در ضمن باید برای مهمونی پنجشنبه شبم٬ دسر هام رو آماده کنم ...

پنجشنبه شب مهمونی پاگشا دارم ...

جمعه هم مهمونی دعوتم ! یه مهمونی رسمی پر رودربایستی !

با این اوصاف به نظرتون میرسم  زود تر از جمعه صبح یا ظهر آپ کنم ؟


آپ بعدی: پس پست بعدی صبح یا ظهر جمعه...


داستان نوشت:

فواد آرام وارد شد.

ایما بین دوقلو های لیمویی پوش با دوبنده ی فسفری اش می‎درخشید .

نگاهش را از او برگفت و با شیطنتی ملایم گفت: من حسسسسسسسابی گرسنمه ها !هرکی میخواد خورده نشه لباسشو عوض کنه !‌از ما گفتن !

و به سمت دو قلو ها رفت. کودکان 5-6 ماهه اش کف زنان خندیدند !

حسابی به خود گرفته بودند! اما مادرشان .....در بدجنسی تمام یک تونیک صورتی را جانشین لباسش کرده و به آشپزخانه رفته بود.

فواد فتان و ایمان را در آغوش گرفت و به سمت آشپزخانه راه افتاد

-: به به چه بوهای خوبی !

ایما سرگرم هم زدن غذا بود که فواد بوسه ای ناگهانی از گردنش ربود و طبلکارانه نگاهش هم میکرد!!!

-: برو پی کارت بینم !

-: وا! خانومم این چه وضع حرف زدن جلو بچه هاس؟

 و به دخترکش گفت:  مگه نه ؟

دخترک خنده ای کرد !دل پدر ضعف رفته بود ! این دیگر چه حسی بود ! پاره تنش ٬ کودک کوچکش چه خوب میخندید!

غرق در دخترک بود که  ایمان موهای پدر را کشید ! یعنی که چی تمام حواس پدر به آن یکی بود ؟!

پسرک شروع به گریه کرد و بلافاصله دخترک !

مشکل چه بود؟

فواد نمیدانست . با هول و ولا به سمت ایما که یک شیشه شیر آماده را به او میداد رفت . شیر ایمان بود . بچه ها یک نوبت شیر مادر و نوبت بعد شیر خشک میخوردند و این اتفاق به نوبت میافتاد حالا نوبت شیر خشک ایمان و نوبت شیر مادر فتان بود!

فواد در تمام لحظاتی که ایمان را شیر میداد محو تماشای ایما و شیر خوردن فتان بود ! پسرک با دلگیری نگاهش میکرد ! و فواد تازه متوجه شد باید با تمام حواس به کودکش شیر بدهد !

-:ایما تو وقتی یکیشونو شیر میدی چه طوری به اون یکی هم شیر میدی ؟

-: به سختی !

-: و شب هایی که من نیستم؟

ایما ترجیح میداد به روی خود نیاورد و حتی به نبودن گاه گداری همسرش فکر هم نکند او میدانست فواد مجبور به این رفت و آمد است اما ...

-: سعی کردم بین ساعت شیر خوردن شبشون نیم ساعت فاصله بندازم !

بعضی وقت هام انقد خسته ام که به هر دو شیر مادر میدم ! یکی اینور ! یکی اونور !

 

غرور فواد خش افتاده بود . او دیگر چه پدری بود آخر ؟!! این دیگر چه زندگی خنده داری بود؟

از یک طرف مونا بود که نیازمند مراقبت شبانه روزی بود و بدون پرستار حتی نمیتوانست بنشیند

از یک طرف دیگر قلب ایما و نیاز هایش در بزرگ کردن بچه ها ...

دلش میخواست سر به سر ایما بگذارد در حالیکه به پسرک خواب آلودش شیر میداد و نوازشش میکرد گفت :

-:خودمونیما عجب صحنه ایه ! یه شب باید ناگهانی سرت نازل شمااا !

ایما خندید !

-: دس بردار فواد ! ایمانم خوابید ؟

-: اوهوم و چه ناز ! فتان هم ؟

-: اوهوم خسته بودن واسه اومدن تو بیدار و آماده نگهشون داشته بودم !

فواد خندید و ایمان را به سمت اتاق خواب دوقلو ها برد پشت سرش ایما هم فتان را آورد !

فواد بوسه ی ملایمی بر پیشانی فتان نشاند !

-:ایما فتان چقد خواستنیه !

-:هر جفتشون خواستنیناااا !

-:اوه اوه بلهههههههه  ببخشید    و آرامتر ادامه داد : مثل مامانشون !

ایما دلش نمیخواست حرف ها به سمت نسبت آنان برود !

به خصوص با این روحیه ی پر شیطنت جدید فواد ! که نمیدانست از کجا آب میخورد

پس موضوع را عوض کرد

-: این حرف ها رو ول کن ببینم ! چرا وقتی میگم بچه هامو واسه ی حضرت عالی بیدار نگه داشتم میخندی ؟!

ایما دست به کمر با موهای بافته شده در دوطرف سرش به فواد زل زده بود و این فواد را به خنده انداخت ! به سمت ایما رفت و دستی دور شانه هایش انداخت !

-: بچه های تو !!! خانوم انگار سفرمون رو یادشون رفته ! یاد آوری لازم دارن ! بچه هامووووووووونو حضرت عجل !

-: اِ. چرا عوض جواب دادن به سوال من به کلمه هام گیر میدی ؟!

-: جواب سوالت ؟ علت خندم ؟ بگم ؟

-: پ نه پ بخند !

فواد خندید و همسرش را بیشتر به خود فشرد

-: داشتم فکر میکردم پس اون دوبنده فسفری هم  مثل لباس های لیمویی بچه ها واسه اومدن من بوده !

گفت و دوید و ایما به دنبالش

ایما میدوید و جیغ میزد که: «غلط کردی اصلا هم برای تو نبوده ! خوابش رو ببینی»

 

روح کودکیشان٬ جوانیشان ٬ نوجوانیشان از نو زنده شده بود اما ....

اما در اوج این لحظات شاد یاد حضور مونا دردی بود بر قلب فواد٬ بر ذهن ایما ...

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
شاذه سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:48 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سبک این قصه ات خیلی لطیف و دوست داشتنیه
این درگیری ذهنی ایما و مونا حسابی ذهنمو مشغول کرده...
حضرت اجل رو اینجوری می نویسن. صحیحترش اینه که روی لام تشدید داشته باشه. اجل از جلال و جبروت میاد. عجل از عجله...
شرمنده. من اگه غلط نگیرم میگن شاذه از اینجا رد نشده!

مرسی!
تو قصه بدجنسی وجود نداره و فکر کنم همینه که ذهن رو بیشتر پر دغدغه میکنه !
اختیار دارید حضرت اجل !
تصحیحش میکنم

sokout سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:36 ب.ظ

اول نوشت خسته نباشی با این همه کار
دوم نوشت خیلی عالی بود
آقا خوب همشون گناه دارن
ببین تو عروسی یه شوهر برا مونا پیدا میکنی

اول نوشت : مرسی !
دوم نوشت : بیشتر مرسی
اوهوم
والا جاتون خالی عروسی خوبی بود !
اما دیر نظرتو دیدم دنبال شوهر واسه مونا نگشتم !
ولی دخترم که واسه خودش داماد پیدا کرد !

الهه سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:30 ب.ظ

سلااااااااااااام جیجری .
در حال حاضر باز فوادو دوسه می دارم !!!!!! (همون دوس میدارم)

کاش پنجشنبه میومدی نمایشگاه کتاب ،همدیگه رو می دیدیم .با بچه های 98یا قرار داریم .

خانومی عروسی خوش بگذره ، مهمونی تم ایشالله خوب برگزار کنی

خداااااااااااااااا رو شکر !
ممنونم عزیزم اما پیشاپیش گفتم چه غوغاییه این روزا تو خونه و ذهنم !
میدونی دوس دارم سبک بال یه پنجشنبه فان داشته باشم اما مدت ها زندگی این اجازه رو بهم نداده !
جات خالی خوش گذشت ! ایشا لا ...نگران نیستم خستگی داره اما دیگه خونه دار خوبی شدم

الهه چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ


گفته بودم امشب میخوام دسر درس کنم نه ؟
یه ِژله آکواریوم
یه ژله خورده شیشه طرحدار !
یه پودینگ نارگیلی
یه کارامل شکلاتی ( واسه دوقلوهای خودم!)
یه دسر موزو سیب ترش ....
که البته کارامل شکلاتی رو گذاشتم فردا چون 4 تا قالب ژله بیشتر ندارم !
یعنی شهید شدم
به غذا های فردام که فکر میکنم خسته میشم !
اما خوب مادر این عروس و داماد حسابی زمان پاگشا کردن ما زحمت کشید و چاره ای نیس !
دوقلوهام که کلی ذوق کردن چون با هم ژله های رنگییمونو برای ژله خورده شیشه !!!قالب زدیم

خدا رو چه دیدی؟ شاید عکس ژله هامو بزارم
فردا خوش بگزره گلم

باران پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:57 ب.ظ

الهه پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ

ای جان .منم عاشق ژله درست کردنم .تازه ژله با خامه هم خوشمزه می شد ، یه خورده ژله با خامه به جای آب سرد می زدی ،بعد که می بنده دو رنگ میشه .اون وقت روش هم از همون ژله ساده ش رو می ریختی 1 طیف 3 رنگه می شد . با انار و آلبالو خوب میشه .

حتماً عکساشو سعی کن بذاری .البته الان مهمونیت دیگه بر گزار شده .
مرسی عزیزم به شما مهمونی خوش بگذره .من که الان جنازه ام .از سال دیگه غلط بکنم برم نمایشگاه .تازه شم مامانم کلی دعوام کرد که چرا فقط رمان خریدم .

قوربونت برم
از 3 تاش عکرس گرفتم
کارمل شکلاتی که عکس نمیخواد
دسر موز و سیب ترشم هم آخر سر باید سس میزدم دیگه همه تو آشپزخونه بودن نمیشد عکس گرفت !
مهمونی خوبی بود !
تا مهمونی با من و الان هم شوهرم بعد شستن ظرف های گنده داره جارو میکنه
خودمو کشششششششششششتم تا یاد گرفت بعد مهمونی برگردوندن خونه به وضع عادی نیازمند کمک ایشونه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد