قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت نهم

اول نوشت: قصه است پس غصه نداره ...

دوم نوشت: تلخش نمیکنم ....

آپ بعدی : یکشنبه عصر یا شب.


داستان نوشت

فواد نباید سکوت می کرد ...

اما کرد

الهام باید چیزی می گفت...

اما نگفت

علی باید به حرف می آمد ...

اما نیامد

انگار در جهان مردگان فقط ایما زنده بود.!

تنها اما استوار

حالش خوب بود.

آرام و راسخ

بعد تولد٬ با الهام و مجید راهی شد

الهام میگریست و او به آینده مینگریست

شب آرامی بود یا نبود نمیدانست! اما سرد بود

خیلی سرد

کل پتو های خانه  گرمش نمیکرد

در چله تابستان ...

اما صبح زود برخواست

اول به مستاجرش زنگ زد

از قضا! قرار بود امروز و فردا خانه را خالی کنند  و مستاجر عوض کنند...

به بنگاهی زنگ زد

-: میخوام خونه ام رو بفروشم .

بنگاه دار که گمان کرده بود بالاخره توانسته وسوسه فروش به جانش بیندازد . از خدا خواسته برای همان روز قرار محضر گذاشت.

این که از این ‍!

به دانشگاه رفت و در کمال تعجب اوضاع را مهیای رفتن دید !

باور کردنی نبود اما با فرصت مطالعاتی اش در انگلستان موافقت شده بود !

این دیگر چه سرنوشتی بود ؟!

اشک هایش جاری بود اما فرار نمیکرد .

بی شک فرار نمیکرد.

به فواد زنگ زد

هنوز زنگ اول را نخورده بود که پاسخ داد

-:جانم

-:میخوام ببینمت

-:بیا خونه

-:اون  جا نه

-:ایما بیا خونت . خواهش میکنم

پذیرفت چشم به هم زد که رسید !

فواد هنوز در بهت و نا باوری بود٬ ایما که رسید به سمتش هجوم آورد . آرامش  میخواست . اما نگاه ایما عوض شده بود... ایمای او مرده بود ... این زن هر چه بود پناهگاه او نبود ... در چشمانش نگاه یک ماده شیر برق میزد !

-:فواد این جام که تصمیمت رو بشنوم ! میخوای چه کنی؟ به مونا میگی؟ جدا میشیم ؟ یا چی ؟

برق اشک فواد گویای حیرانی  دنبال دارش بود ! هر دو را میخواست اما ... این جملات ایما یک مفهوم داشت  انتخاب !

-:این کار رو با من نکن !مگه نباید تو سختی ها با هم بود؟

-: باهات نبودم؟ تو سختی ها تنهات گذاشتم ؟

یک جمله دیگر هم داشت که قورتش داد « امروز روز سخته منه یا تو؟ » و ادامه داد:

-:ببین فواد امروز و فرداست که مونا بخواد بیاد سمتت ...تصمیم با توئه من خونه مون رو فروختم به آقای جوادی – بنگاه دار رو میگفت-سهم من واحد برج عقیق  سهم تو هم بقیه پول ...اگه  .... اگه ..... نتوانست بگوید اگر نخواستی با من زندگی کنی

-:.... اگه .... جهاز من رو لطفا ببر واحدم...با فرصت مطالعاتی ام موافقت شده 6 ماهی نیستم !این یه فرصت واسه توئه !

فواد هیچ نمیگفت ! لعنتی هیچ نمیگفت ! ایما تمام این سال ها آلت دستش بود؟!!! همین ؟ سهم او چه بود ؟ سهمش توی این دنیای بی حساب و کتاب چه بود؟

.........................

یکی دو ماه بعد جواب سوالش را گرفت !

سهمش کودک در راهش بود !

درگیری کار های رفتن و استرس انتخاب فواد- که هنوز هم از آن خبر نداشت-  نگذاشته بود به بهم ریختگی هورمون هایش توجه کند و حالا در این کشور مدرن همیشه بارانی ...

لبخندی زد و شکمش را نوازشی کرد !

سهم خوبی بود !

صدای تلفن بلند شد .

فواد بود

یکی رو روز در میان زنگ میزد

نه او حرفی از تصمیمش میزد و نه ایما میپرسید

طاقتش را نداشت

میخواست بگوید 3 نفر شده اند اما .... اما ... بهتر نبود ببیند تصمیم فواد چیست بعد تصمیم بگیرد؟

انگلستان از کودکش استقبال کرد !

فرصت مطالعاتی 6 ماهه اش یک ساله شد ! و حتی پیشنهاد سیتی زنی !!

فرصت خوبی بود . برای روز مبادا !

 درس ! کودک در راه ! تلفن های مادر٬ پدر ٬ الهام ٬ مجید و فواد ....شد همراه روز های تنهایی اش در غربتی که آرامش و اعتماد به نفسش را پر رنگ تر از پیش کرده بود !

به همه اعلام کرده بود  فرصت مطالعاتی اش یک ساله شده !

و به هیچ کس نگفته بود چرا ....

سعی میکرد افسوس پنهان صدای مادر و مجید  و الهام را نشنوند

سعی میکر از شرمندگی صدای دلتنگ فواد استنتاجی نکند  

سعی میکرد نفهمد همه از طولانی شدن سفرشان استقبال پنهانی کرده اند

سعی میکرد نفهمد چرا !

دنیا برایش مفهوم دیگری یافته بود !

انگار خداوند برایش روز های دیگری خواسته بود !

در فرصت مطالعاتی اش قرار بود روی چند شرکت بزرگ چند ملیتی و علت ورشکستگیشان و راهکار های نجاتشان کار کند ...

انگار درب تمام فتوحات علمی بر رویش گشوده شده بود !

یک به یک پیشنهاد میداد و یک به یک نتیجه بخش بود !

دو قلو هایش ...

دو قلو های عزیزش آرام آرام تحت نظر پزشک سالم و سلامت رشد میکردند تا  درروز موعد به او بپیوندند.

 

نظرات 6 + ارسال نظر
sokout جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ب.ظ

مرسی خیلی قشنگ بود
هم ترس هم نگرانی هم آرامش
واقعا ممنون

ممنونم سکوت جان !
امیدوارم دلگیرتون نکرده باشه !

sokout جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:08 ب.ظ

مرسی خیلی قشنگ بود
هم ترس هم نگرانی هم آرامش
واقعا ممنون

ممنونم عزیز دلم !

الهه جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:18 ب.ظ

اینجوری نکن خو بچه !

شاذه جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:56 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

اوه خدای من! حالا چی میشه؟...

تلخ نمیشه بی شک !

اطلس شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:41 ق.ظ http://www.atlasariya.blogfa.com

چرا فواد حرفی نمی زنه خب؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونم چرا دلم می خواد کله مجیدا بکنم
اما عوضش برا ایما خوشحالم

منتظر قسمت بعده دیگه !!!
بیچاره مجید !
اتفاقا من میخوام این آرامش این محبت توی مبارزه با عشق سنجیده بشه !
من طرفدار محبت و آرامشم نه عشق های هیجانی!

الهه شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:34 ب.ظ

نمیشه .
بد جور با اعصابم بازی شد ، به خودم قول داده بودم با بالا و پایین شدنای داستانا من آروم باشم ،ولی این بار موفق نبودم .
شاید دیگه بذارم آخرش که تموم شد بخونمش ...

عزیزم ببخشید !
هر جور راحت تری الی جونم !
اما پس زندگی واقعی رو چی میگی دختر؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد