قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

گذر زمان قسمت یازدهم

گریه ی صنم بند اومدنی نبود نمیدونم انگار ماشین ناخدا گاه تا بام تهران رفت وقتی رسیدیم پیاده

شدم تهران که هر روز بزرگ وبزرگ تر میشد زیر پام بود با یه عالم چراغ روشن ؛ اگه هر چراغ نشون یه خونه باشه

نشون حد اقل ۳-۴ نفر آدم که هرکدومشون یه دنیان واسه خودشون

واسه یکی امشب بهترین شب زنگیشه

و واسه یکیمثل صنمم..........نمیدونم چرا دلم بهم میگفت اتفاق خیلی بدی افتاده

اتفاقی که منم توش مقصرم

صنم پیاده شد و اونقدر به پرتگاه نزدیک شد ناخدا گاه به سمتش دویدم وگرفتمش چه کار میکنی دیونه

سرش داد زدم

بغ کرد مث بچگیاش تو چشام زل زد واشک تو چشاش حلقه زد

فریاد زدم یعنی رضا انقدر ارزش داره ! اگه لیاقت داشت تو رو انقدر ناراحت نمیکرد

صنم باصدایی که به شدت میلرزید گفت

قضیه این نیست سامان از بارون انتظار نداشتم

باورم نمیشه

بهترین دوستم

بخواد شوهرمو از دستم در بیاره باید بودی ومیدیدی چهطور رضا بهش محبت میکنه این همه سال فکر میکردم رضا بلد نیست اما

گریه مهلتش نداد  دلم لرزید یادم نمیاد دیگه چی شنیدم فقط یادمه صنم رو در مطب رضا پیاده کردم بهم گفت تو نمیای تو گفتم برو میام

بی رمق تر از اون بودم که برم تو

آخه ماشین صنم هنوز در مطب رضا پارک بود

یعنی این حقیقته

یعنی بارون من فقط برا اینکه به رضا برسه منو فریب داد تا زندگی خواهرمو خراب کنم یعنی !!

باورم نمیشه

بالاخره از ماشین پیاده شدم ورفتم تو

منشی با ترس وایستاده بود ومن صدای گریه ی صنم رو میشنیدم

بارون هم توی اتاق رضا بود حتی نگاهش هم نکردم

اون قول داده بود صنم رو تحریک کنه وحسادتشو برانگیخته کنه

نه اینکه خودش با رضا روی هم بریزه دردناک بود

رضا با لبخند موذی ای که ازش سراغ نداشتم به صنم نگاه میکرد و آرام گفت: خانم امری داشتید

من امشب دیگه کار نمیکنم اگه برا دندون هاتون اومدید فردا تشریف بیارید

چرا رضا این طور حرف میزد داشتم دیوونه میشدم

ولی صنم ناگهان نست رو زمین مثل یه کودک شروع به گریه کرد باورم نمیشد مثل یه خواب بود توقع داشتم جلوی رغیب از خودش ضعف نشون نده ولی انگار ضعیف تر از اونی شده بود که بتونه خودشو کنترل کنه

نمیخواستم به چشمای باران ورضا نگاه کنم احتمالا از شکست صنم وسادگی من داشت میخندیدند

ولی ناچار به رضا نگاه کردم

رضا اصلا حال خوبی نداشت

به سمت صنم رفت

و پیشش نشست آروم سر صنم رو روی پاهاش گذاشت ونوازشش کرد

رضا :ببخش من  خانومی من

من مبهوت داشتم نگاهش میکردم که بارون بهم گفت بیا بیرون به چی زل زدی

دستشو پس زدم و با تمام عصبانیتم نگاهش کردم

لابد حالا که دیده نمیتونه رضا رو به دست بیاره میخواد ادای رفاقت با صنم رو دربیاره وتوی زندگیش موش بدوونه

///////////////////////////

 

سامان به دنبال خودنویسش گشت آن را پر از جوهر قرمز کرد ونوشت

۵ سال بعد

لعنت به تو که انقدر زود وبد درباره ی باران قضاوت کردی

 

گذر زمان قسمت دهم

ببخشید خییییییییییییییییییییلی کمه

دفتر خاطراتش رو باز کرد و در حالیکه در حال خوردن کافی میکسش بود خوندن رو شروع کرد !

پنج مهر 1381

خسته ام و عصبی واقعا نمیشه به این زنا اعتماد کرد همشون دروغ گو و دغل بازند

احساس میکنم از یه خواب هولناک بیدار شدم  باورم نمیشه که بارون معصوم و زیبا ی من همچین هیولای وحشتناکیه !

باور نمیشه انقدر ساده وزود باورم که زندگی خودم وخواهرمو دادم دستش اون گفت دنبال طلاق صنم باشم من ساده هم .............. حالا خانم خودش دنبال تور کردنه رضاست  راستش نمیخوام حسادت یا غیرتم باعث بشه اشتباه تصمیم بگمیرم پس میخوام قصه رو از اول اول بنویسم تا شاید بشه منطقی تر تصمیم گرفت

امروز یه روز بارونی بود و من ومامان غرق در صحبت که صنم با حال ناخوشایندی وارد خونه شد وقتی به بارون زنگ زدم وصدای خنده هاش که چه عرض کنم قهقهه هاشو شنیدم کلی تعجب کردم آخه از بارون اون طور خندیدن بعید بود وخصوصا وقتی من از حال بد صنم براش گفتم !

توی همین فکرا بودم که دوباره صدا ی به هم خوردن درو شنیدم با عجه بیرون رفتم

صنم شال وکلاه کرده بود که بره بیرون هرچی بهش گفتم کجا تو این بارون جواب نمیداد یعنی انگار بغضش نمیزاشت جواب بده با همون سر ووضع همراش راه افتادم و گفتم نمیزارم تنها بره توی ماشین با من صنما ی شجریان رو  ضبط بود انگار صنم رو یاد خاطاتش انداخته بود ..........و دوباره بغض صنم ترگید و من گذاشتم تا جایی که میتونه گریه کنه

 

گذر زمان قسمت نهم

 ببخشید دیر شد از امروز سعی میکنم هر روز آپ

کنم البته اگه نظر بدید اما ادامه ی ماجرا

 

۵ سال بعد!!!!

هنوز صدای خنده ی باران را از پس سال ها میشنید

 گذشته بود اما در تنهایی وپشیمانی

مادر راست میگفت :گذر زمان خیلی چیز ها به انسان می آموزد

 اما به چه بهای سنگینی ! به بهای عمر

قرار بود صنم ورضا شب همراه ستاره کوچولو ؛ شیرینک دائی بیایند بیایند به خانه ای که اینک بعد از مرگ مادر سوت کور شده بود .

باید به خانه میرسد همه چیز به هم ریخته بود

از آشپز خانه شروع کرد آشغال ظرف ها را توی سطل ریخت و ظرف ها را در ماشین ظرف شویی چید فکرش در گذشته ها چرخ میزد ۵ سالی از آن ماجرا گذشته بود

از ماجرای طلاق سوری  صنم

و از عشقش که هنوز هم انتظارش را میکشید انتظار بازگشتش را

باز هوایی شد هوایی خواندن خاطرات ؛خاطرات که نمیشود گفت چند صفحه فقط چند صفحه

گوشی تلفن را برداشت : الو

ستاره کوچولو : سلام دائیییییییییییییی

سامان: سلام گل امیدم

ستاره خندید : چه خوب شد تو رو دیدم

سامان: دائی گلم گوشی رو میدی مامان

ستاره : مامانم حمومه

سامان: پس گوشی رو بده بده ببات

ستاره : خوب اونم حمومه 

سامان خندید: صنم دیووووووووونه فقط میخواست بارون من بره انگار تازه عروسه

ستاره : چی دائی جون !!! دیوونه حرف زشتیه ها ! شما حرف زشت زدید !

سامان: نه فسقلی به مامانت بگو من امشب جایی دعوتم نیاین این جا ! باشه

ستاره : چشم

سامان : فدای دخترک بلام بشم بای بای دائی جون 

ستاره : راستی دائی جون 

سامان: جون دلم

ستاره : میدونی اسم عروسکمو چی گذاشتم؟

سامان اصلا حوصله نداشت الان با ستاره سر به سر بگزارد  دلش جای دیگری بوداما گفت : چی جیگرکم !

ستاره : بارون

سامان : چی ؟

ستاره : بارون دائی

سامان : چرا گلم

ستاره : آخه مامانم یه دوست داره اسمش بارونه انقدر نازه مثل عروسکاست همیشه منوکه میبینه میگه الحق حلال زاده به دائیش میره ! میگه من خوشگل ترین دختر دنیام ! راست میگه دائی ؟

سامان باور نمیکرد یعنی خود باران بود !محال بود باران بعد از آن حرف ها رفت همه جا را دنبالش گشته بود اما هیچ نیافته بود حتی شرکتش را گذاشته بود ورفته بود حالا آیا ایران بود ! و با صنم رفت وآمد داشت ! پس کجچرا صنم هیچ وقت چیزی نمیگفت !یعنی فکر میکرد سامان هنوز عصبانیست ! یا .........یا شاید اصلا این باران؛ باران او نبود پس از کجا میدانست ستاره کپی مطابق به اصل اوست؟ اگر باران بود واقعا فکر میکرد ستاره و به تبع آن سامان زیباست !

 ستاره : الو دائی الو الو

سامان : جون دائی جونم

ستاره : به مامانم نگیا اون گفته هیچی از خاله بارون جلوی تو نگم

سامان : به یه شرط دائی

ستاره : چی دائی

سامان : فسقلی من هروقت این بارون خانم اومد خونتون یه زنگ به دائی بزن

ستاره خندید و باشک گفت : اگه بگم به مامان نمیگی که

سامان خندید ستاره کپی بچگی های صنم بود : نمیگم یه عروسکم برات میخرم توی دلش گفت به زیبایی بارونک خودم خداحافظ دیگه گل دائی

و گوشی را گذاشت و آن را از پریز کشید رفت آبی به سر رویش بزند و بعد در خاطرات گذشته غرق شودبدون مزاحم تنها؛ تنهای تنها بایاد باران که رنجانده بودش