قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت نوزدهم

 سلاااااااام !


........

فتان لنز ها یش را از چشم خارج کرد

آرام آرام آرایش چشمانش را پاک کرد

روسری و چادری را که برادرش برایش گذاشته بود به سر کرد و از در خارج شد

ایمان با لبخند نگاهش را از او دزدید

حس کرده بود که روزهای آخر مجردی خواهرش ، فتان، همراه تمام لحظه های زندگی اش  است .

هاله ای مبهم از ترس های کودکیشان در ذهن داشت ..

از همان روزها او شده بود حامی تمام عیار فتان..

زودتر از او پایین رفت و شروع به صحبت با یاشار و عمو علی کرد

اما نتوانست در لحظه ی ورود فتان نگاه از چشمان پرخنده  ی یاشار بردارد

مرد ابله چه طور خواهر خجلت زده اش را نگاه میکرد !

عمو علی آمده بود تا با پدر مشورت کند که یاشار در شرکت مهندسی مجید فعال شود یا در یک پروژه پاره وقت دانشگاهی،

که با حضور عجیب  فتان انگار رشته حرف ها از هم گسسته بود...

اما رفتار متین جمع سبب شد فضا به حالت عادی بازگردد

نتیجه ی مذاکرات پدر و عمو علی و یاشار و ایمان داشت به همکاری یاشار با شرکت عمو مجید منتهی میشد

و این اعصاب فتان را به بازی گرفته بود ...

آن شرکت لعنتی محل کارش بود.. و فقط همین را کم داشت

دائمی شدن نگاه خندان و خبیث یاشار را !

نگاه یاشار خبیث نبود ! نه  نبود ! اما  به حق شرمی در آن دیده نمیشد و این اعصاب دخترک را به بازی میگرفت

وقتی بر خلاف میلش به این جمع بندی رسیدند که بهترین کار برای یاشار پذیرش پیشنهاد مجید است دل توی دل فتان نبود !

بد تر از این هم میشد ؟

نفهمید کی خانه ی آنها را ترک کردند

نفهمید کی شب و روز جای خود راعوض کردند فقط مصمم بود که دیگر به آن شرکت نرود !

اما مگر شدنی بود؟

ضعف نشان دادن هیچ چیز را بهتر نمیکرد .

باید با مادر حرف میزد باید با مادر حرف میزد

از تمام ترس هایش

از همان ترسی که در 9 سالگی ،در شب جشن تکلیفش آغاز شده بود

از حس بد تمام دوره ی نوجوانیش

و حالا باز این حس تجدید شده بود؟

به قلبش که رجوع میکرد با یک نه بزرگ مواجهه میشد

خود را سرزنش میکرد اما از نگاه یاشار،از لبخند توی آن نگاه ناراضی نبود ! خجلت زده اما نه ناراضی !

صبحانه اش را هم میان افکار رنگارنگ خورد

وقتی به خودآمد که با صدای ماشین های اطراف متوجه سبز شدن چراغ قرمز شد !

بهتش زد !!

چه طور تا اینجای مسیر را با ناخود آگاهش آمده بود ؟!

تقریبا به شرکت رسیده بود آرام به نگهبان چراغ داد و درب پارکینگ باز شد

.وارد شد

ماشینیش را پارک کرد و به طبقه سوم محل کارش رفت !

او و یاشار هر دو آرشیتکت بودند

او در تهران مدرک خود را گرفته  بود و یاشار با نبوغش در این رشته، در ایتالیا درس خوانده بود !

بی شک دومی حاذق تربود و با تجربه تر

وارد اتاق که شد

متوجه شد خبر آمدن یاشار به این جا رسیده است !

-: دختر نمیدونی این مهندس جدیده چه لعبتیه !

فتان با آرامش گفت : مگه دیدیش ؟

-:نه اما ...

فتان خندید و آنها هم ! یاشار جذاب بود اما بی شک هوش از سر همکارانش نبرده بود !

از صبح در انتظار حرکتی از سمت یاشار بود اما او حتی در هنگام معارفه اش توسط عمو مجید پا را از گلیم دراز تر نکرد !

هنگام ناهار هم حرکتی نکرد

دخترک آرامش یافت !

روزهای اول حضور یاشار منتظر حرکت خاصی بود  از لجبازی و شیطنت گرفته تا عشق اما خبری نبود

دخترک کلی حسرت خورده بود !

پس کجا بود آن مرد رویایی او ؟!

این یاشار هم که تو زرد از آب در آمده بود !

ایما هم حس کرد

اوایل فتان با حسی جدید میرفت و میآمد اما بعد از یکی دو ماه همه چیز روی روال بود

یاشار توی مهمانی ها شرکت میکرد اما هیچ خبری از حرکت جدید نبود که نبود !

 

نظرات 21 + ارسال نظر
sokout پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:17 ب.ظ

سلام
اصلا فکر نمی کردم قسمت جدید گذاشته باشی
هویجوری با ناامیدی باز کردم
مرسی
نکنه یاشار میخواد بیاد خونه ما

سلام !
خواهش !
از دست شما ها !
شایدم !

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:39 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

ای یاشار بدجنس !
ای جانم فتان . چقدر بامزه ! هم دلش می خواست هم نمی خواست . ههههه !
واو ! با ناخودآگاهش ؟ خوبه تصادف نکرده !
این یاشار چقد این فتانو دق میده ! اییییییییییش !

میبینی؟!

sokout پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:44 ب.ظ

دوباره سلام
الان نظرات پست قبلو خوندم
خدا را شکر که پسرت بهتر شده
خسته نباشی و ممنون که تو این اوضاع هوای ما را هم داشتی
اگه قرار به شکلک شماریه
یه 100تایی از من طلب داری

خواهش !
نداشتیمااااااااا
بدهکاری ها تو بده ببینم !

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

ما به بلاگسکای کوچیدیم ! بدون اووووووووووووون همه مطلبی که نوشتم...دوباره باید از اول شروع کنم !
درضمن یه چیزی ! من نفهمیدم اسمت چیههههه !

چرا غمگینی حالا ؟
نمیشه آرشیو رو جا به جا کرد؟!
ندا هستم !

الهه پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ب.ظ

سلاااااااااااااااااااااااام بانو پنجشنبه ات به خیر !

ای بترکی یاشار که همه امید های این دخترو به باد دادی !!!!!!! خدا امیداتو به باد بده

سلام !
ممنونم !
ای بابا 1
حال صبر داشته باش !‍

شاذه پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

اککهی! شانس نداره دختره یاشار یه قدمی پیش بذار آخهههه

همین باش وشش رو بگیریم بیاریم !

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

ما رسما کوچ کردیم !! این آدرسش !
http://harfayedargooshi.blogsky.com/

زی زی پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:47 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

افرا ؟ امست افراهه ؟ من هی میدیم زده افرا می گفتم نه بابا اسمش نی !
ولی مثه اینکه هس !
خو یعنی چی افرا ؟

روزی که تو بلاگ اسکای عضو شدم زدم افرا !
اسم گروهیه که تو دوره دانشجوئیم یا هم همراه بودیم !!
اسم خودم نداس !

[ بدون نام ] جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:13 ق.ظ

بازم منم !
نه خداییش من امشب نزده به سرم ؟ به نظرت یه چیزیم نیست ؟ فک کنم یه چیزی شده !!

عزیزم !
خیلی خوب کردی
با وجود خستگیم
شام دو قلو ها و باباشونو که بدم قسمت بعد هم میزارم !
کلی ذوووووووووق کردم اومدم دیدم 15 تا نظر دارم اونم بعد یک روز !

زی زی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:31 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

نه خداییش ببین چند بار اومدم !
تعداد کامنتامو بشمار ضرب در شه کن به علاوه 20 کن می شه تعدا اومدن من به این وبلاگ در سه ساعت !
مدیونی فک کنی من بیکارم !!
من حوصله ش سر رفته !
کلی غصه دارم که وبمو جابه جا کردم


آخه چرا دخترک ؟!

زی زی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

من کم کم دارم نگران می شم . امیدوارم مهران حالش خوب باشه !

خوبه خدا رو شکر !
جمعه جشن قبولی دکتری دوستم بود از صبح ساعت 7 صبح تا همین 8 و خورده ای اونجا بودیم !

زی زی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

من سه بار دیگه غیر از 15 بار قبلی سر زدم . اینم شکلکاش :

الهه جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:38 ب.ظ

صاحبخونه سلام .
اومدم نبودی ! رفتم !

سلام !
خوب کردی اومدی !

زی زی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:43 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

دراماتیک ؟ رو من کار کنی ؟
یاد یه چیزی افتادم . اولین باری که با دوستم که نویسنده س و توی نودوهشتیا آشنا شدیم رفتیم بیرون پسرخالمم باهام بود ، بعدش دوستم می گفت می گم پسرخالت ازت خوشش میاد ؟ خبری نی ؟
حالا خوبه پسرخاله م نامزد داره !
من تا به حال خواستگار نداشتم !
اگه هستی اون یارو رو بذارم ؟
اصن آیدیم اینه ! هروقت اومدی بگو تا بذارم !
dokhtar_tanha2010@yahoo.com

حتما ادت میکنم ولی تو این خرداد من باید دفاع کنم و حسسسسسسابی یرم !
کمتر آنم !
کللللللللللللللا کلییییییییییی موقعیت داستان ساز داری ها !
دختر زیادی تو دنیای خودتی به گمونم !
یه ذره حواستو جم کن خوب !

زی زی جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

هشت بار سر زدم !
سکوت جاااااان ! من خیلی بیشتر سر زدم !
من که کلی حرف می زنم برات !
وبلاگو گرم می کنم برات !
بذارم برم ؟

زینب تو عروس گلمی که ها ؟

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

این بار پونزدهمه !
ندا ؟ واقها ؟ نازی ! اسم دخترخاله ی منم نداهه ! خیلی دوسش دارم
راستی راستی ! فضولی بکنم ؟
رشته ت تو دانش چی بوده ؟ نخواستی جواب ندیاااا !
من زیادی کنجکاوم !

شرمنده ! الان آپ میکنم بعد جواب دادن کامنتا ...
دیشب نذاشتن ...
فضولی چرا ؟!
آره واقعا ندا ام !
من فنی خوندم
پلیمر پلی تکنیک (امیرکبیر)
ارشد دارم !

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

اینم 15 بار دیگه !

ای وای !
شرمنده ...
این دوقلو ها
و باباشون
و...
دیشب نشد ...

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:58 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

فک کنم نظرم نرسید !
ما ساعت سه هستیم .
اگه نظرم نیومده بود میام همه شو از اول می گم !

فک کنم نظرت رسیده !

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:07 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

من مطمئنم اون نظره نیومده برای همین دوباره می گم :

ندا جان دشمنت شرمنده . این حرفایی که من می زنم محض شوخیه . اصلا خودتو اذیت نکن . بچه ها شوهر داری خونه داری تازهههههههههه درسم که می خونی ! من اصلا باورم نمی شه تو ارشد توی امیر کبیر باشی !
واااااااای ! من بهت افتخار می کنم !

مطمئن نباش دختر !
درس ! الان نه
من چند سالی هس درسم تموم شده !
کارم پژوهشگریه !
مرسی عزیزم !
من یه زمانی واقعا بچه درسخون بودم
اما ارشدم رو با اصرار شوهرمخوندم !
رتبه 45 کنکور زمان خودشه !!!
فک کن !
امیدوارم الان هم باشی قسمت جدید رو داغ داغ بخونی !
ببینم اول نوشتم بااااااااااااا شما هم هستما !

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

اگه بچه درس خون نبودی که امیر کبیر نبودی . خوب اینم دانشگاه خوبیه . من مطمئنم اگه جوجوهات نبودن شریف قبول می شدی !
پژوهشگری ؟ وای من میمیرم واسه اینجور کارا . البته تو رشته ی خودم . سعی دارم ارشدمو بخونم بلکه اون رشته ای که می خوام قبول بشم ولی هنوز وقت نکردم...
خیلیییییی بی برنامه ام !
45 ؟ واو ×

اون موقع جوجه ای نداشتم که !
بعدم اصصصصصصصصللللللللللللااااااااااااااا شریف رو دوس ندارم !
وقت کن !
برنامه داشته باش !
و البته فان !
اوهوم 45 !
نمیبینی من هیچی از شوهر م نمینویسم ؟
مدام دنبال کارهاش و ...
من این مرد پر کار آرومم رو البته بسسسسسسسسیار دوس دارم !

زی زی شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:09 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

چه بامزه ! نه خوشم اومد ! خوب کاری می کنی خوشت نمیاد !
چشم سعیمو می کنم !
امیدوارم همیشه خوب و خوشبخت باشین !

آفرین حالا شد !
برنامه ریزی بلند مدت واسه پیشرفت خودت
و بررسی موقعیت های موجود و بالاخره زندگی مشترک و اینا !
بله مهمه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد