قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت بیست و یکم

اول نوشت: یه وقت هایی آدم رو موووووووووود نوشتنه !

 

دوم نوشت : قانونا این داستان باید طی این قسمت یا قسمت بعد تموم میشد ولی مثل اینکه ادامه دار شده !


داستان نوشت:

قدم هایش زیادی آرام بود

برگه مرخصی روزانه اش را مستقیما به امضای عمو مجید رساند

دکمه آسانسور را زد

ریورس ماشینش را از پارک بیرون آورد

برای نگهبان بوقی زد و راه افتاد این موقع هفته ٬ این موقع روز امام زاده صالح پرنده پر نمیزد...

ماشینش را در کوچه پس کوچه ها ی تجریش پارک کرد در میان این کوچه های قدیم ساز با صدای گنجشک ها راه افتاد

گنجشک کوچکی بود.... شادمان از این شاخه به آن شاخه ....

می پرید.... میچرخید ......

میان شاخه ها گم میشد....

انگار هم مقصد فتان بود.

خود را گلوله میکرد ( پرهایش را جمع میکرد) و کمی سقوط و دقیقا در همین لحظه پرهایش را میگشود و اوجی دیگر...

فتان در حال و هوای خود بود

نفهمیده بودچه طور صورتش  خیس از اشک شده است !

این دیگر چه دوراهی آزاردهنده ای بود؟

یاشار را دوست داشت اما اعتقاداتش ...

تمام این سال ها حرف های تند برخی دوستانش و مردم را به جان میخرید

اما ... اینبار ...

صحبت یک روز و دو روز که نبود بود؟

باید با یک تضاد چه میکرد؟

عاشق چادر سفید های آنجا بود !

شانس یاری اش کرد

یک چادر سفید نوی گل صورتی !

نماز ظهرش را خواند

نشسته بود و زل زده بود به ضریح

افکارش میرفت و بازمیگشت

دلش هوایی بود

نفهمید کی راهی بهشت زهرا شد ...

قطعه به قطعه بی هدف راه میرفت

راه میرفت

و راه میرفت

تحمل تمسخر یاشار را نداشت

تحمل درک نشدن را

خدایا این دیگر چه قسمتی بود؟

چرا تا همین امروز این تفاوت ها را ندیده بود ؟!

مگر کم مهربان علاقه بی و حد و حصرش را به قطعه 26 – شهدای گمنام – به شوخی و مسخره میرگفت !

بله او هم میخندید اما چیزی توی دلش قل میزد ... تحمل این حرف ها را نداشت نه برای تمام عمرش .... نه

بله او این بود

آرام نشست

پاهایش آمده بودند قطعه 26

بین آن مقبره های همشکل بی نام

میان غربت و غم نشست

اشک هایش روان بود

-: بفرمائید

خانوم مسنی بود با لبخندی مادرانه با برش های انار هوس انگیز

-: ممنون فاتحه میخونم

-: نشد ! فاتحه که حتما بخون اما دست  منو رد نکن ! حسین عاشق انار بود !

لابد پسر شهیدش را میگفت ...فتان برداشت ترجیح میداد تنها باشد اما زن کنارش نشست ...

-: مشکلت چیه دختر جان ؟

بغض فتان شکست

اهل حرف زدن نبود اما دم دم های  غروب بود و سکوت آن اطراف... بغض دلش هم که شکسته بود

میگفت و اشک میریخت ...

از یاشار میگفت

بی هیچ ابایی

از خودش

از اعتقاداتش

و از افکار یاشار

معلوم بود که او را میشناخت!

این چند سال عکس هایش توی فیس بوک گویای احوالش بود !

زن با لبخند میشنید 

فتان متوجه نشد چقدر زمان گذشته است اما وقتی آن خانوم جا افتاده  با یک لیوان عرق بیدمشک به او لبخندزد آسمان تاریک شده بود

نوشید و راهی شدند

تازه آن موقع بود که متوجه ماشین  پارک شده کنار قطعه شد

راننده  30 سالی داشت ...

-: پسرمه  هادی .

پسرک مذهبی مینمود و با وقار با یک جفت چشمان مهربان و محجوب .

-: ممنون من ماشین دارم .

-: باشه دختر بزار تا دم ماشینت ببریمت !

-: ماشین را حوالی مقبره ی خانوادگیشان پارک کرده بود

تا آنجا رساندندش .

پیاده شد که تشکر کند

هادی به حرف آمد

-: خانوم دیر وقته من پشتتون میام

-: واقعا نیازی نیست !

-: خانوم محترم این موقع شب ٬ جاده ... بفرمائید خواهش میکنم

در صدایش تحکم موج میزد و البته اینبار نگاهش هم نکرده بود

پسرک پر رو ! فتان کمی حرص خورد ... از خود راضی اصلا کی ازت کمک خواست !

راه افتادند ...

دیگر به شهر رسیده بودند که چراغ زد و پارک کرد

-: حاج خانوم ٬ آقا  - به عمد هادی اش را نگفت- ممنون از همراهیتون اینجا که دیگه وسط شهره ! و تازه ساعت 9:30 و واسه من دیر نیست ! ممنون من میرم سمت قلهک گفتم از مسیرتون دور نشید ...

هادی هیچ نگفت و حاج خانوم شماره اش را طلب کرد !

چه باید میکرد؟

میداد ؟ نمیداد ؟ میتوانست این همه محبت و همراهی را نادیده بگیرد؟ گفت و حاج خانوم از هادی خواست در گوشی اش وارد کند!

دخترک نفسی تازه کرد .

حالش بهتر بود؟ نمیدانست اما راهش از یاشار جدا بود ...

و این چه طعم گسی به دهانش میداد...

تلفنش روشن شد و سیل اس ام اس ها و زنگ ها شروع شد !

به مادر گفت حوالی هفت تیر است و در جواب تماس یاشار سکوت کرد او انقدر پرسید و پرسید که به حرف آمد ...

-: میخواین فردا در موردش حرف میزنیم !

-: به این زودی به نتیجه رسیدی ؟

-: آره .

-: صدات میترسونم ... اگه میخوای رد کنی نمیخوام بشنوم بیشتر فکر کن !

-: ببین من فکر هامو کردم و الان دارم رانندگی میکنم فردا تمومش میکنیم .

-: فتان چرا انقدر سرد حرف میزنی؟ دلم رو نلرزون دختر !

-: فردا....

-: باشه... باشه ... فردا ...

صدای پسرک غریب بود  غم به دل فتان چنگ میزد اما  چاره چه بود؟ خودش هم نمیدانست

یعنی واقعا نمیدانست !

میخواست فردا یاشار را رد کند؟

دلش را چه میکرد؟!

 

نظرات 15 + ارسال نظر
زی زی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آخ آخ !
منم همیشه از همین می ترسم...این که کسی بیاد و من عاشقش بشم و بفهمم کلیییییی با هم فاصله داریم ...
خوب حال فتانو درک می کنم...
می فهمم وقتی مسخره ش می کنن چه حالی می شه .
می فهمم وقتی نمی تونه با هیچ کس از عقایدش بگه...
خیلی سخته..خیلی سخت.
تا این جا تحمل کنی و آخرش با یکی ازدواج و کنی و تا آخر عمرت متلک بشنوی .
وای ! خدا اون روز رو نیاره .

چقدر خوب که حاج خانم پیداش شد . چقدر خوب که پسر داره اونم از اون مدلایی که من و فتان می پسندیم !
راستی ! حواست باشه مهران منو همین مدلی بار بیاری هااا !

یه چیز بامزه . خوشم اومد از قسمتایی که راجع به گنجشکه نوشتی...قسمتای امامزاده هم کاملا فابل لمس بود . احساس می کردم منم اونجام.
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم !

عزیزم !
ترس هم داره !
یعنی تو میگی قید یاشار رو بزنه ؟
خوب حالا شاید عوض بشه !
خوب دختر دوسش داره !
مهران من خییییییییییییلیییییییییییییی قرتیه ! از همین الان بگم بهت !
ضد آفتاب میزنه !
عینک آفتابیش فراموش نمیشه !
بالاخره داداش مهربانه دیگه !
خوشحالم عزیزم که دوس داشتی !
ولی جدا تو بودی داستان رو میچرخوندی رو هادی؟

sokout یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام
تکلیف منو روشن کنمنتظر یاشار باشم یا نه
به نظر من نمیشه اینقد محکم به یاشار بگه نه
درسته اعتقاداتشون خیلی فرق داره
ولی از کجا میدونه یاشار قراره مسخره کنه شاید یه همراه خوب باشه
بعدشم پس حسش چی

سلام !
والا خودشم نمیدونه بنده خدا !
منم مثل تو فکر میکنم !
تصمیم سختیه !
اوهوم شاید قرار نباشه اما خوب یه آدم که اصلا مثل تو فک نمیکنه ناخواسته گاهی افکارت رو به سخره میگیره !
آره حس هم مهمه !

شاذه یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:45 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

وای خدا فردا چی میشه!!!

باور کن منم نمیدونم !

زی زی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

خوب می دونی چیه !
اصن بذار یه سوال بپرسم !
تو شوهرت ویژگی هست که آزارت بده ؟
تونستی تغییرش بدی ؟
آدما راحت تغییر نمی کنن ... شاید اگه یاشار واقعا عاشق باشه بتونه شبیه فتان بشه ولی چیزی که من از یاشار می بینم...!!
البته ببین...یه مسئله اییم هست . خداوند عادله . فتان تا به الان خودشو پاک نگه داشته...اما یاشار چی ؟
خوب می دونی یه درصد بالایی توی دوران جوونیشون روابط نا مشروع دارن . خوب اگه یاشار از این قماش نیست که به نظر من قابلیت تغییر رو داره و مسلما خیلی زیباست اگه که از فتان به خدا برسه.
اما احساس می کنم که احساس فتان اشتباهه . یاشار شوهرش نیست . یاشار لجوج یه دنده س . پس احتمال زیاد عوض نمی شه .
بازم دست توئه .

عزیزم ! چه بامزه ن این دوقلوهات ! ای جانم !
اینا که قرتی بودن نیست ! مراقب سلامتیشه ! خیلیم خوبه ! می پسندیم !

قبول دارم !
اما تو قصه ها که میشه عوض شن !
ها ؟
دور ور قصه هایما روابط نامشروع و اینا نیس بگم !
یاشار یک کمی شیطونی کرده حالا قول میده بچه خوبی بشه !
هنوزم نمیدونم قراره چی بگه فتان به یاشار !
ولی به جان تو من از دیدن جوجه هام خنده ام میگیریه !
خدا رو شکر

اطلس یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:37 ب.ظ http://www.terminal2.blogfa.com

دلم برا یاشار سوختید

منم دلم داره براش میسوخته !
باید یه کاری کرد نه سیخ بسوزه نه کباب!

زی زی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آخه دوز عشخی یاشار بالا نیس ! یه جوریه !
(حالا انقد می گم نظرت عوض شه ! ) حواستو جمع کن !
خوف ... پس هادیو دک می کنیم !
نخند جانم ! نخند ! خجول می شن مثه من !


بیچاره چه کار کنه خو ؟
باید دید فتان کدومو انتخاب میکنه !
به من میگی نخند بیشتر خنده ام میگیره !
من دارم با دست هایی که شدیدا بوی مایه کتلت میده تایپ میکنم !
بیچاره نوت بوکم !

زی زی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آخا ! اپلود نمی شه !
یه عکس به این کوچیکی رو هنوز یه درصدشم آپلود نکرده !

میشه !
میشه !
صبور باش !

زی زی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:41 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

شد ! شد !
بیا ببینش !

دیدی شد !

زی زی یکشنبه 7 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/



ای دیو وارونه کار !
آخ دلش کتلت خواست ! منم بیام خاله ؟
بیچاره نوت بوکت !


بیا عزیزم ! تا یه رب دیگه اینجا باشی سرخ هم شدن !

sokout دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام
ما هیچی فکر یاشار نیستی
این که یاشار اینقد تغییر کنه نشده
ولی می تونه یه همراه خوب باشه
کسی که فتانو درک کنه
به نظر من عمل مهمتر از عقایده
یکی مثلا اهل نماز نباشه
ولی تو عمل از یه نماز خون خیلی بهتر باشه بازم میگم مثلا
شاید همین آدم فتانو خوب درک کنه
چقد حرف زدم

اوهوم !
حرفت خوبه ها اما
اما قضیه اینه که واسه یه نماز خون فقط درک شدن کافی نیس !
یعنی اگه رفیقش باشی
خاله اش باشی
دوست نزدیک
دور
خوبه ها ولی همسر .... نچ !
اعتقاد مذهبی اینجوریاس به گمونم !

زی زی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

میگم من نیام .... بقیه هم نمیان ؟
بعد من نیام .... تو هم نمیای ؟
نکن جانم ! طفلکی می شم گریه می کنماااا !
الان نمیدونم دیگه بار چندمه ولی خیییییییلیییییییی سر زدم !

نگو اینوووووووووو!
من که یه 4-5 باری نظر گذاشتم که !

الهه سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ق.ظ

سلااااااااااااااام خانومی خسته نباشی .

دیروز اومدم قسمت جدید رو خوندم ولی نظرات باز نشد .

به نظر من فتان فردا !!!! به یاشار جواب رد بده ، بعد یاشار افسردگی بگیره یه خورده متنبه شه ! بعد یهو سر و کله این هادی پیدا شه ! یاشار هی دلش بلرزه ،هی بلرزه ، هی بلرزه !

ولی خوب آخرش یاشار می تونه یه شوهر نه صد در صد متناسب با ایده آل های فتان ولی نزدیک به اون بشه
اعتقادات آدما شاید بتونه تغییر کنه ... البته اگه بخوان . خود من از اول همچین آدم معتقدی نبودم .

قصه ما به سر رسید ! کلاغه به خونه اش نرسید ...


راستی ندا جون اون استخری که میگی کجاس ؟؟؟ دنبال یه استخر فوق تمیز می گردم ، می دونی که تابستون اکثراً آلوده ان

سلام سلام !
ردش کنه ؟ راستش قسمت بعد رو نوشتم
اما راستش آدم باید بالای اعتقادش هززززززززززینه بده !
ببین من نزدیک خونه مامانم اینا میرم استخر
استخر علوی ...
حوالی خیابون ایران
اگه بدونی کجاست
فقط چادر راه میده و البته آدم شناخته شده ...
خیلی بزرگ نیس
ولی واقعا تمیزه ...

زی زی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

منظورم این بود که چرا وب تو خلوت شده ! من تو نوشتن جمله افتضاحم !
می گماااا ! چجوریه که می گی نظراتت نیس ؟ به جان شیش تا بچه م تاییدشون کردم !

به جان شیییییییش تا بچه ات نظراتم نیس !
آره میبین تو نیستی دیگه ...........

زی زی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

من با نظر الی موافقم !
نکنه حرفایی من اثر گذاشت ؟
بابا خوف نیستش این هادی هااا !
شوخیدم !
بذار قسمتتو که مردیم از فضولی !

میزارم
میزارم !
شب میزارم !
الان سر کارم به قسمت بعد دسترسی ندارم !
تصمیم با فتانه !

الهه سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:18 ب.ظ

خوب فربون شکل ماهت قسمت بعدی رو نوشتی بذار ما بخونیم از خماری در بیایم

خوب چادر که مشکلی نیست ،منم چادری ام . ولی ایرن خیلی دوره . ما سمت غرب ایم
هیشکی با من نمیاد استخر

عزیزم !
من خودمم بهم نزدیک نیس اون جا ... اما میرم !
میزارم امروز !
الان سر کارم و قسمت بعد تو پی سی خونه اس !
امشب میزارم حتما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد