قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت پانزدهم

آپ بعدی: 5شنبه


فواد آرام درب اتاق خوابشان رابست و نصف یه قرص خواب آور را با یک لیوان اب پرتقال به  ایما داد

-: چرا اینقدر حرص میخوری خانوم ؟! مهربان بچه اس   !

-: بچه ؟ ههههه اون بچه اس الهام چی ؟ خیال کرده می ذارم فتانم رو هم بدبخت کنن ؟

فواد با طمانینه نشست -: تو بد بخت نشدی ایما جان ‍! شدی؟

-: اووووووووووف تو ام ! فواد الان حرف زندگی من و تو نیست . حرف حرف بچه هاست ! من با تو روزای خوبی داشتم با همه سختی هاش ! اما اما ...

-: میفهمم ایما جان حالا امشب رو بخواب خدا بزرگه !

دیر وقت خوابیده بودند با صدای زنگ تلفن بیدار شدند صدای ذوق زده علی بود که برای مهمانی شب دعوتشان میکرد !

یاشار برای سورپریز پدر و مادر بی خبر دیشب نصفه شب رسیده بود !

این خبر کلی فواد را خوشحال کرد دلش برای یاشار تنگ شده بود ! یاشار یک علی پر سرو صدا بود و حالا بعد 4-5 سال میخواستند مجددا او را ببینند

ایما دل خوشی از پسرک نداشت ! نمیدانست چرا انگار خرافاتی شده بود اما از همان روزی که در تولد پسرک، مونا را دید و 3 – 4 سالی پس از آن را در مصیبت و سختی گذراند ٬ یاشار از چشمش افتاده بود !

میدانست حرف بی خودی است اما نا خود آگاهش کینه به دل گرفته بود ! اما از خوشحالی ایمان و فواد خوشحال بود !

مهربان بی خیال و خمیازه کشان از اتاقش بیرون آمد انگار نه انگار که دیشب مادر را بیخواب کرده است !

اما خبری از فتان نبود !

-: فتان مامان بیداری ؟

بیدار بود و شکه ! فکرش را هم نمیکرد به این زودی ...

بعد نماز صبحش بلاگش را گشوده بود

از یاشار نظر داشت

-: به خیالت رسیده ! کاری میکنم به پام بیفتی فتان خانوم !  فتان خیلی دوس دارم ببینم چه شکلی شدی ؟! تا شب چیزی نمودنه البته !

فتان  تمام روز را گیج میزد. وقت رفتن که شد با حساسیت شدیدی لباس انتخاب کرد اما با دیدن مهربان فکر کرد نه خیر او خیلی امروزی تر است !

راه افتادند همه با ذوق و او با استرس !

نفهمید کی رسیدند

نفهمید کی یاشار بالا بند و خوش ظاهر جلوی در ظاهر شد

حتی نفهمید یاشار چه طور توانست در کمال بی تربیتی طوری وانمود کند که او را نمیشناسد و کلی با ایمان و مهربان گرم بگیرد !

قلب دخترک در سینه لرزیده بود اما آرامش ظاهری و همیشگی اش باعث شد هیچ کس چیزی نفهمد !

غرق فکر هایش بود که عمو علی به اصرار از او خواست پشت پیانو بنشیند ! پذیرفت !هنوز درست جا نگرفته بود که یاشار در بی احساسی تمام رو به مهربان گفت این خواهر شما با این تیپش پیانو هم بلده بزنه ؟!!!

فتان در خود لرزید !

این دیگر کی بود؟

آهنگش را انتخاب کرد

و نواخت

مقدمه  مرثیه ی موتزارت Mozart's Requiem ) )

به حال خودش میخورد به نا امیدی آنی اش... چشمانش را بسته بود و مینواخت ..

انقدر پای پیانو نگهش داشتند که وقت شام دیگر حالی در احوالش نبود

به حیاط رفت   تا هوایی بخورد

خانه ی عمو علی خانه ی  قدیمی پدری اش بود که بازسازی شده بود و

هنوز حوض و ماهی های وسط حیاط به راه بود

لب حوض آرام نشست بی توجه به حضور سایه ای در کنارش، به بازی ماهی ها نگاه میکرد

-:باز قهر کردی دختر خانوم ؟

معلوم بود کیست ...

فتان ساکت بود ...

-:فتان خانوووم ، دیگه بزرگ شدیا ! قهر چیه ؟

-:مطمئنی ؟

یاشار با شیطنت نگاهی از سر تا پای فتان انداخت و با خنده گفت : مطمئنم چی؟ که تو بزرگ شدی ؟ اینطوری به نظر میاد !

فتان بی لبخند گفت: آقا یاشار ولی به نظر من شما بزرگ نشدی . اهانت کردن به دیگران نشونه بزرگ شدن نیست .

فتان راه افتاد و داخل رفت.

یاشار سرجای او نشست دستی در آب زد و رو به ماه لبخندی زد توی ذهنش پر از نقشه بود !

بعد شام همگی دور هم نشسته بودند

تمام دوستان پدرش و خاله های یاشار.

مهربان با شیطنت می آمد و میرفت و حسابی با میلاد میگفت و میخندید لبخندی روی لبان یاشار نشست که سنگینی  یک نگاه باعث شد به سمتش برگردد

فتان بود . آرام و با وقار بین مادر و پدرش نشسته بود . چهره ی پدر را داشت و اخلاق مادر را ...

یاشار در نگاه فتان گله دیده بود؟ نمیدانست!

به سمت عمو فواد و ایما خانم و فتان رفت !

و پیششان نشست.

-: عمو تبریک میگم دختر کوچیکتون که فوقالعاده دلنشین، ایمانم که حرف نداره دختر بزرگتون هم  که –مکثی کرد- هنرمندن !

-: مرسی یاشار جان !

دل ایما لرزید نگاه یاشار یک جوری نبود ؟ نکند فتان را میخواست؟ یاشار پسر خوبی بود اما ...

قسمتی از مکالمات را از دست داده بود!

و یاشار را دید که پیروزمندانه به فتان چشمکی زد و رفت !

-: بابا این چه قولی بود شما به این مردک دادید آخه ؟!

من با این دیلاق چه طوری راه بیفتم تو شهر و نمایشگاه نقاشی نشونش بدم ! خودش مگه چلاقه ؟

فواد لبخند آرام کننده ای زد و رو به فتان گفت: سخت نگیر بابا جون ! چیزی نشده که ! فردا من از طرف عمو مجید بهت مرخصی میدم ! برو به این پسر شهر رو نشون بده ! وقتی خودش ازم خواست تو همراهی اش کنی چی بگم !

-: وااااااا ! بابا ازم نظر خواهی کنید خوب ...

پدر  و دختر بحث میکردند و چیزی توی دل ایما تکان میخورد ...

یعنی یاشار با یک نگاه عاشق دخترش شده بود؟!

رفتار پسرک از بدو ورودشان با فتان غریب بود !با همه گرم گرفته بود الا او !

در اوج احترام به دخترک و حجابش تکه میانداخت !

و وقتی فتان «مرثیه» را مینواخت چشمان پسرک برق میزد .

تا فتان مینواخت خیره به او نگاهش میکرد و از پدر میخواست که با تقاضای یک قطعه دیگر فتان آرام را بیشتر پای پیانو نگه  دارد ....

مادر تلاش کرد منطقی باشد

یاشار بچه خوبی بود و خداوند انقدر بخشنده بود که گناه مادر را به دوش دختر نیندازد.

روح ایما هنوز نا آرام بود ... بعد این همه سال

بعد این همه مشاوره ... کابوس ها بودند همچنان پا برجا و راسخ




 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
sokout سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:15 ب.ظ

سلام
نخسته زله ها خیلی خوشگل مزه بودن
چقده سورپریز
ممنون خیلی عالی بود

ممنون !
امتحان کن خوشگل میشه واقعا !
نوش جان !

زی زی سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:43 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

سلام ! من اومدم !
خوب اول اینکه این پست آخری ، آخرین جمله ش انگاری کامل نیست...!
من یه انتظار دیگه ای از ابتدای داستان داشتم که الان کلا دیگه ندارم ! فکر می کردم قراره راجع به عشق فواد و ایما بیشتر بخونم که اینطوری نشد..! (خوب همیشه هرچیزی که فکر می کنی نمی شه که ! )
خیلی بامزه نوشتی...اما واقعا باید اعتراف کنم خیلی سریع رسیدی به بزرگی بچه ها ؟
من واقعا الان در شوکم !
مهربان از دوقلو ها بزرگتره ؟ چی شد ؟ چیه ؟ کیه ؟

اما باید بگم که واقعا قلمت شیرینه و البته وقتی به قلمت سرعت می دی اصلا احساس بدی ایجاد نمی کنه درصورتی که در مورد بقیه افراد این قضیه صادقه !
بهت تبریک می گم قصه گو جون !
راستی ژله ها خیلی بامزه ن ! دلم خواس درست کنم !

سلام عزیزم !
مرسی از اومدن و نظرت !
جمله آخر مشکلش اینه که فعل وسط جمله اس !
من شخصا این جور نوشتن رو دوس دارم !
اما قبول دارم تا حدی نا مفهومه !
منم یه انتظار دیگه ای داشتم !
میخواستم یه هم خونه بنویسم !!!!
نه کپی اون نه اما دلم میخواست هم خونگی اجباری که به عشق میانجامه بنویسم که شد این !!!!
در مورد جهش به جلوم دوست دارم تو دو سه قسمت بعدی هم دوباره نظر بدید !
آخه واسش دلیل دارم که به زودی می فهمید !
مهربان از دو قلو ها کوچیکتره !
ممنون زی زی جان !
اوهوم درست کن ! خشگل میشن !

الهه چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:52 ب.ظ

سلااااااااام جیگری ،خسته نباشی .

گناه مادر چیه ؟؟؟ نفهمیدم .
این جهش یهو آدمو گیج می کنه ولی بعد که دوباره به گذشته برمیگرده خوبه ، آدم یه کوچولو می دونه زیاد نگران آینده نباشه .مثلاً الان احساس میشه که دیگه مونایی وجود نداره .

سلام عزیزم !

خوب من هنوز نگفتم گناه ایما چیه !
بله دیگه مونایی وجود نداره ولی ایما یک عذاب وجدان داره !
شبی که ازش جهش کردم به آینده آغاز ماجرایی میشه که عذاب وجدان ایما را سبب شده
و فلاش بک بهش برمیگردم !
دقیقا واسه اینکه استرس ماجرا رو کم کنم جهش به آینده داشتم !

شاذه پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:14 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

یاشار پسر موناست؟! بعد مونا که زن فؤاد بود...
نفهمیدم.
ولی قشنگ و لطیف بود. مثل همیشه

نه !
روز اولی که ایما مونا رو دید یادته؟
یه جشن تولد بود !
تولد یاشار ...
پسر علی دوست فواد ....

http://ghesego.blogsky.com/1391/02/07/post-72/

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد