قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

یک EBOOK

 

شهرزاد

نشر افرا-نشرپگاه

تابستان 1381- 2002 کانادا

 

 

 

 

 

 

 

دوستای عزیز این کتاب رو گذاشتم

میتونیددانلودش کنید

 

 

 

 

 

قابل توجه شاذه جون البته وقتی از سفر برگشت

یک لینک تا راحت عکساتو آپلود کنی

اپلود (فقط)عکس ها آپلود فایلها با تمامی فرمت ها (بغیر از عکس ها)

گذر زمان قسمت سوم

 شما هم انقدر بنویسید هیچ کس براتون نظر نده همین طوری میشید  حالا ادامه ماجرا

 سامان با خودش فکر میکنه :(این رئیس جدی باید on time هم باشه خوب پس بهترین کار اینه که سریع تر راه بیفتم )

ترافیک سبکیه  به موقع میرسه اما وقتی وارد شرکت میشه  جا میخوره توقع داره شرکتی با این اسم ورسم خیلی بزرگتر از این حرف ها باشه  چند تا دیوار متحرک آلومینیومی / شیشه ای که یک سالن بزرگ رو site بندی میکنه خیلی با تصوراتش فرق داره

هنوز مشغول بر انداز اطرافشه که خانمی میگه : امری داشتید ؟

سامان : سلام ببخشید من سالار نژاد هستم و با دکتر ایزد پناه قرار دارم .

منشی: بله بفرمایید تو اتاقشون منتظر باشید

سامان: ممنون

تازه رو یه مبل راحتی نشسته و فکر میکنه الان باید با  یک پیر مرد اخمو  ساعتی رو بگزرونه که در باز میشه ویک خانوم بلند بالا که ۲۶-۲۷ ساله به نظر  میاد وارد میشه همراه با یک لبخند دوستانه و در عین حال رسمی

سامان فکر میکنه چه خوب که عوض رئیس شرکت با دخترش رو به رو شده

سامان : سلام خانوم خود دکتر تشریف نمیارن

خانوم مدیر : سلام خوش اومدید  کدوم دکتر ؟!!!!!!!!!!!!!!

سامان : دکتر ایزد پناه دیگه

خانوم مدیر : بنده ایزد پناه هستم آقا

سامان : بله منظورم پدرتونه ؛ رئیس شرکت

خانوم مدیر : پدرم که به رحمت خدا رفتن؛ البته اگر هم سایه اشون بالای سرم بود باز هم مسئولیت اداره ی این جابا من بود

سامان :  خدا بیامرزشون خانوم دکتر من ............من ..........

خانوم ایزد پناه : شما فکر نمیکردید مدیریت این جا با یک زن باشه !

سامان : نه منظورم این بود که شما خیلی جوون تر از اونید که ............

رها همون خانوم عجیبی که صبح از طرف شرکت صبر  اومده بود  : خودتونو اذیت نکنید مهندس باران  ببخشید دکتر ایزد پناه ؛عادت داره همه فکر کنن بچه است

سامان : من منظورم این نبود

باران : مشکلی نیست اگه موافق باشید برم سر اصل مطلب

سامان : از من که دلخور نیستید ؟

باران : اینکه از نظر شما جوون موندم که دلخوری نداره

و رو به رها میکنه ومیگه

باران : خانوم فتوت نمیفرمائید سر کارتون ؟

رها : چشم خداحافظ سامان جون خدا به دادت برسه با این شمر ذالجوشن

سامان : یعنی شمر هم به همین زیبایی بوده ؟

اما وقتی چشم سامان به باران افتاد فهمید اصلا حرف خوبی نزده

رها لبخند شیطنت آمیزی زد

باران : میگفتم مهندس

سامان  : میفرمودید

باران : ببینید من چیزی از معماری سرم نمیشه فقط اسم پرسپکتیو و پی و خط کش T رو شنیدم

 اما دوست دارم شما برام سنگ تموم بزارید

وقتی داشتین شرکتتونو بررسی میکردن متوجه شدم شما همیشه با یه نقشه ی تمام عیار و تهیه ی پرسپکتیو میانی داخلی و............. با بهترین مصالح کار میکنید

 و به همین دلیله که قیمت کارتون از بقیه بیشتره و متاسفانه زیاد شدن این بساز بفروش ها باعث کساد شدن کارتون شده

مهندس میخوام برام یک ساختمون رویایی بسازید

میخوام نه تنها نماش بلکه مقاومتش هم فوق العاده باشه

پولش مهم نیست نه به این دلیل که مخارجش برام مهم نیست نه

بلکه ارزش کارتون رو و فرقش رو با یه کار معمولی میدونم

سامان : من در خدمتم ؛ فقط اگه بهم بگید دقیقا چی میخواین و زمین رو ببینم کارو شروع میکنم

باران : من یک ساختمون ۴ طبقه میخوام میخوام تو هر طبقه ۱ اتاق برای ریاست هر بخش باشه و ا سالن فکر میخوام ۱ طبقه رو به کارهای حسابرسی ؛ ۱ طبقه رو به امور طرح مسئله ؛ یک طبقه حل مسئله  و............

راستی مهندس میشه هر طبقه برا خودش یک آبدارخونه و یک اتاق کامپیوترم داشته باشه

در هر حال اگه شماره حسابتون رو به من بدید من ۱۰۰ ملیون برا شروع کار تقدیم میکنم تا ببینیم بعد چی پیش میاد

سامان : نیازی به ۱۰۰ ملیون نیست فعلا

باران : من به خودم قول دادم تا تموم نشدن ساختمون زمینو نبینم پس پیشتون باشه راحت ترم شما هم تا چند وقتی مجبور نیستید وقتتون رو تلف این جا اومدن بکنید

سامان : یعنی نمیتونم بیام خدمتتون ؛ منظورتون همینه ؟

باران : نه مهندس ............ بزارید بگم بیان ببرنتون سر زمین وگوشی رو برداشت

باران : خانوم فتوت میشه ی یک لحظه بیاین این جا

باران رو به سامان  : راستی مهندس قرداد رو نبستیم

سامان : بزار یک بهونه برا دوباره اومدن به این جا داشته باشم

باران اخم میکنه و رها که انگار گوش وایستاده میگه:

خانوم دکتر نه من نه هیچ کدوم از پرسنل وقت سر خاروندن نداریم خودتون باید با مهندس برید سر زمین

باران خیلی جدی میگه : مطمئنید خانوم فتوت ؟

رها مثل بچه ای که حسابی از مامانش ترسیده میگه : نه خانوم من خودم اصلا کاری ندارم خودم میبرمشون بریم مهندس

سامان : خدا حافظ  و دستش رو جلوی باران دراز میکنه

باران به در اشاره میکنه و با اخم میگه خداحافظ آقای مهندس

بقیه ی روز سامان به این خانوم دکتر جدی فکر میکرد خودش فکر کرد دختره ی مغرور اگه یک کاری نکردم که به دست وپام بیفتی بگیرمت  ............ ولی خودش هم خوب میدونه  بد جوری به دام افتاده

شب وقتی به خونه میرسه توی چارچوب در با صنم مواجه میشه

سامان : به خوشگل خانوم ازین ورا ؟ بالاخره شوهرتون اجازه فرمودند به ما فقیر فقرا هم یه سری بزنید !

صنم :علیک سلام که حالا شده شوهر من ! اون وقتا که دوست شما بود حرف نداشت بی نظیر بود؛ حالا بده شده ؟

سامان : نه خیر خیلی طرفداریشو میکنیا

صنم : ماییم دیگه ۱ شوهر که بیشتر نداریم !

سامان : اِ اِ اِ اِ خدا شانس بده کاش ماهم یه زنی چیزی داشتیم این جوری هوامونو داشت

صنم : آها دردتو بگو ؛ بگو زن میخوام ؛ آخه کی به تو پیرمرد بدقواره زن میده ؟

سامان : حالا خوبه شوهرش هم سن منه ها !!!!!!!!!!!

صنم : عوضش کلی از تو خوشتیپ تره

سامان : هِه خوشتیپ ندیدی !

صنم : ایششششششششششششششششش و با کلی ناز روشو  اونور کرد کاری که هر وقت تو بچگیشون میکرد داداش سامان کلی نازشو میکشید

سامان با یه دست صنم رو به خودش نزدیک کرد وبا دست دیگه دوشو به سمت خودش گردوند و گفت : صنم تو خوشبختی ؟

صنم : آروم سرش رو روی شونه ی سامان گذاشت وگفت : به تو نمیخوام دروغ بگم ؛ دیگه خسته شدم

صدای مامان در اومد : اه اه اه چه خواهر برادر لوسی همین کارا رو میکنی رابطه ی شوهرت و سامان انقدر شکر آب شده

سامان : اون رضا نمک نشناسه ؛ نمک خورده نمک دون شکسته

صنم که همیشه خندان وبشاش بود گفت : وا . یعنی من نمکم !!!!

سامان بوسیدش وگفت : اونم چه نمکی !!!!

صنم : التماس نکن زنت نمیشم !!!!!!!

مامان : صنم !!!!!!!!

سامان غش غش خندید : کی تو رو خواست ؟ صنم؛ یک (بارون) دیدم تا حال عینشو ندیدی حیف یه کم گنده دماغه

صنم : اِ اِ اِ  پس آقا جدی جدی زن میخوان ! جون من یه کم ازش بگو

سامان :‌بزار لباسمو در بیارم دختر

صنم : ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا مان !

سامان آروم دم گوشش گفت : اگه تو از مشکلاتت با رضا گفتی منم اصلا میبرم بارون نشونت میدم

گزر زمان قسمت دوم

حرف خاصی ندارم یه راست میرم سر ادامای قصه :

وقتی رضا دوست آرام ومذهبیش در مقابل شوخی های همیشگیشان درمورد ازدوا ج به تته پته افتاد فهمید که خبری است اما حتی فکرش را هم نمیکرد فرد مورد نظر بهترین دوستش صنم باشد .

آخر صنم که بچه بود ................ 7 سالی از خودش کوچکتر بود و تازه داشت شال دوم دانشجوییش رامیگزراند

آن روز جمعشان جمع بود علی .احسان . حامد .عارف .خودش و رضا کلی سر به سر هم گذاشتند و کلی خندیدند اما رضا واقعا گرفته بود !!!!

خوب به خاطر داشت آن احساس دو دلی و ترس یا اضطراب غیر قابل توصیفش را وقتی رضا توی اتاقش ملتمسانه صنم را خواستگاریکرده  بود میگفت میترسد ! از چه؟ سامان هرگز نفهمید ه بود

رضا تازه ساکت شده بود و منتظر واکنش سامان بود (سامان طول و عرض اتاق را میپیموداز اول به آخر ودوباره از نو) که صنم در زد تا میوه بیاورد

صنم همیشه از هر نوع میوه چند تا را به شکل های مختلف و عجیب و زیبا برش میز د ودر ظرفی به زیبایی میچید تا راحت تر خورده شوند شاید هم از سلیقه ی عجیب و فوق العاده اش بود شاید او تنها کسی بود که میتوانست یشمی و قرمز را با هم ست کند !!!!!

آن روز هم همان کار را کرده بود یک سارافون لی به تن داشت و یک بلوز سفید یقه اسکی شال سفیدش را دور خرمن موهای مشکی و لختش پیچیده بود و چشمان آبیه مایل به خاکستریش مثل همیشه در صورت برنزه رنگش میدرخشید چقر زیبا بود !!!

و انگار سامان تازه متجه این همه زیبایی شده بود انگار دفعهی اول بود که صنم را میدید ..................!!!!!!!!!!

ناگهان چشمش به ساعت افتاد باید میرفت دیرش شده بود

انقدر کافی میکسش را هم زده بود که سرد شده بود چاره ای نداشت لاجرعه سرش کشید

یک لباس رسمی به تمام معنی به تن کرد و راه افتاد

سعی کرد روی رانندگیش تمرکز کند هیچ دوست نداشت در این اوضاع با یک تصادف مشکلاتش را بیشتر کند

اوضاع شرکتش حسابی به هم ریخته بود تنها امیدش پیشنهادی بود که قرار بود شرکت  صبر بدهد یک شرکت مشاورهی مالی تجاری که 3-4 سالی از تاسیسش میگذشت همه میگفتند پیشنهاد هیشان بی نظیر است و معجزه میکنند .

وقتی به شرکت رسید یک خانم جوان منتظرش بود انگار از طرف شرکت صبر آمده بود به منشی اش گفت چند دقیقه دیگر آن خانم را بفرستد .

آن زن بدون اینکه به او مهلت بدهد جلو آمد وگفت : اصل اول آقا انقدر دیر سر کار نیایید و لبخند شیطنت آمیزی زد وادامه داد سلام ببخشید من رها فتوت هستم از طرف شرکت صبر چه وقت آمدن است آقا ی مهندس ؟

_ بله ! خوش آمدید خانم بفرمایید داخل

اما دخترک منتظر درخواست او نمانده بود وخود داخل شده بود !

_ شما همیشه انقدر عصبی هستید آقای مهندس

_ بله !؟ نه خیر الان هم عصبی نیستم فقط کمی جا خوردم

دخترک راحت مینشیند ! و مخنددو میگوید :

_همان سامان همیشگی جدی و خشک تو درست بشو نیستی ببینم منو نشناختی هنوز ؟

_ نه متاسفانه

_ منم رها دختر دکتر فتوت خواهر رهام دوست صنم ...

_ اوووو بله ( البته هنوز هم نشناخته بود که او کیست !!!!!! )

_در همین حین موبایل رها زنگ زد و مشغول صحبت با موبایلش شد

سلام جناب رئیس...... ایشان تازه آمدند ....... چشم چشم ......... تا 45 دقیقی دیگر برمیگردم

_ انقدر دیر آمدید که رئیسم حتما حسابمو میرسه اون که مثل تو  نیست . جدی وترسناکه

(دخترک انگار همین چند لحظه پیش به سامان گفته بود که جدی وترسناک است اما او فقط مدام حرف میزد شاید خودش هم نمیدانست چه میگوید !)

_ خوب برم سر اصل مطلب ما براتون چند تا پیشنهاد عالی داریم که توی این نامه نوشته

_ جدی !!!!

_ وا مگه من با شما شوخی دارم آقا ؟ دخترک با قیافهی حق به جانبی این جمله را گفته بود

_ ببخشید منظوری نداشتم

_ دخترک باز داشت میخندید خواهش میکنم تهران مال شما

_ بله ؟؟؟
_ خوب تهران رو به شما بخشیدم دیگه اصلا ولش کن بابا تو معلوم نیست کجایی

سامان فقط با تحیر  نگاه میکرد

ودخترک تند تند حرف میزد

_ این نامه هم یه تقاضای شغلیه ما میخوایم ساختمون شرکت رو از نو بسازیم( آخه شرکت سامان یه شرکت ساختمانی بود )  این نامه همه چی رو توش توضیح داده ......... من برم تا رئیسم نکشتم راستی سامان فردا تولد شوهرمه اگه با صنم اینا بیای خیلی خوشحال میشم بیای حتما باشه یه سور پیریز دارم براتا

_ چشم اگه شد

_ اگه شد چیه حتما بیا صنم آدرس داره پس تا فردا بای

_خدا نگهدار !!!!!!!!!

سامان هنوز بهت زده بود این دیگه کی بود !

پاکت ها رو یکی یکی باز کرد: راه حل های جالبی بود اول به روش طرح مسئله شده بود وخیلی جالب حل شده بود و توضیح داده بودن با قوی تر کردن کنترل داخلی و کار کردن با سرمایهی شرکت در فارکس و پیوستن به یک خوشه ی صنعتی و............. مشکلات شون قابل حله

غرق در فکر بود چرا یکی از این راه حل ها به فکر خودش نرسیده بود !!!

اون با خیلی از مدل های ریاضی  آشنا بود اما خوب نتیجه گیری اقتصادی بازرگانی نمیدونست او یک آرشیتکت بود .

در نامهی بعد ازش دعوت شده بود برای همکاری در ساخت ساختمان شرکت صبر امروز مدیر عامل شرکتشون رو ببینه دوست داشت ببینه این مرد کیه که اون خانم شلوغ وشاد اونقدر ازش حساب میبرد