قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

خداحافظ

دوستا به علن یه سری مشکلات نمیام

شاید هیچ وقت

دعام کنید

و ببخشید

تقدیر قسمت چهاردهم

رنگی نوشت : سللللللللللللللللللللللام

جای همتون خااااااااااااااااااااااااااااااالی

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود

کلی شوشو م رمانتیک تر شده !

این بشر یه طوری رفتار میکنه انگار ما نامزدیم !

همه خوش وخرم

بچه ها به نظرتون یک کم دعوایی اختلافی لازم نداره این قصه ؟ خیلی عشقولی نشه !

 

 

 

حامد با شتاب باور نکردنی رانندگی میکرد و فرزانه  نه تنها جرئت اعتراض نداشت بلکه از نگاه کردن به حامد هم میترسید .

حامد به شکل باور نکردنی از  وقتی ماجرا را شنیده بود  عصبی شد ه بود

آنقدر عصبی که بی توجه به سروش و محمد کوچولو فست فود را ترک کرده بودند

فرزانه از ترس میخواست عقب بنشیند اما نگاه سرزنش آلود همسر او را از این کار باز داشته بود و اینک در این ترافیک خسته کننده حامد سرش را روی فرمان گذاشته بود وغرق فکر بود

حامد باور نمیکرد

باور نمیکرد احترام گذاشتن به خواسته ی همسرش چنین اتفاقی را به بار باورد خواستگاری از فرزانه !

فرزانه زن او بود هیچ کس حق نداشت چنین جسارتی کند از همه بد تر اینکه فرزانه تازه هنگامی که آن پسرک  گستاخ را در فست فود دید این ماجرا را برایش گفت یعنی انقدربی اهمیت بود که فراموش کرده بود به همسرش بگوید !

غرق فکر بود وصدای بوق ماشین های اطراف را که به او میگفتند حرکت کند را نمی شنید

فرزانه  آرام و با ترس گفت : میشه حرکت کنی

حامد بدون نگاه کردن به فرزانه راه افتاد

حامد : نمیتونستی زودتر بگی؟

و فرزانه را  گذرا نگاهی کرد انگار روح داشت از بدن دخترک خارج میشد

حقش بود او متعلق به حامد بود و نمیخواست بپذیرد پس حقش بود

حامد از این فکر شرمنده شد اما وقتی به یاد می آورد که در توالت فست فود فرزانه برایش گفته بود که پسر دکتر محمودی از او  خواستگاری کرده و اینک با دوستش به کافی شاپ آمده است دیوانه میشد

فکر اینکه فرزانه آن پسرک را به او ترجیح میداد ......... اگر غیر از این بود چرا با دیدن او پا به فرار گذاشته بود؟

چرا از اول ماجرا را نگفته بود و هزاران چرای دیگر اصلا چرا گریه نمیکرد او باید گریه میکرد حامد احساس میکرد دیوانه شده است

به خانه رسیدند و فرزانه که دیگر نمیتوانست فضای اتوموبیل را تحمل کند سریع پیاده شد و وارد خانه شد و به عکس حامد سرش را روی فرمان گذاشت و در همان حال ماند

ترنم داشت روی بند لباس پهن میکرد و صدای شهرام ناظری به گوش میرسید :

شوی پشیمان به خدا وای وای بر دل من ............

حرف دل فرزانه بود دخترک نمیتوانست از هجوم اشکهایش جلوگیری کند

ترنم : فرزانه !!!!!!!!

فرزانه  : اون دیگه منو نمیخواد

ترنم : چی میگی ؟ چی شده آروم باش دخترم

نوازش  دست های لطیف ترنم فرزانه را آرام نمیکرد روح فرزانه نوازش دست های دیگری را میطلبید هرچند زمخت تر ......

در حیاط یک چراغ کم نور روشن بود

صدای باد لای شاخ و برگ درختان به گوش میرسید

ستاره ها میدرخشیدند

اما فرزانه احساس خوشبخت نمیکرد

به یک باره تنها شده بود

تنها و غمگین

از وقتی که" فریبم دادی "را از زبان حامد شنیده بود مدام این جمله در سرش تکرار میشد

حامد چرا وارد خانه نمیشد ؟

چرا او را آنقدر تلخ نگاه کرده بود ؟

دیگر دوستش نداشت ؟!!!!!!

از او متنفر شده بود ؟ نه امکان نداشت !

اما فرزانه انزجار ( یا انضجار !!!!!! ) را در چشمهایش دیده بود

در آرام باز و بسته شد و حامد وارد شد

و با صدایی که به زور شنیده میشدگفت : بیا تو اتاق

فرزانه با ترس بلند شد و ملتمسانه به ترنم که مات و مبهوت بود نگاه کرد

حامد داشت طول و عرض اتاق را می پیمود

حامد : تو از اینکه من همسرتم خجالت میکشی ؟

 فرزانه نمیتوانست جواب دهد

حامد  خنده ی عصبی ای کرد : سکوت علامت رضاست ؟

فرزانه دستش را به سمت دست حامد برد حامد با خشونت دستش را کنار زد

فرزانه : نمیفهمم چرا اینقدر عصبی هستی ؟

حامد خودش هم حس کرد واقعا عصبانیتش بیش از  حد  است بی جواب به سمت حمام رفت و فرزانه به دنبالش راه افتاد و درپیش حمام نشست

ده دقیقه ای نگذشت که حامد درب حمام را باز کرد و با حوله خارج شد بی اهمیت به فرزانه میخواست خارج شود که فرزانه مانع او شد

حامد میخواست او را کنار بزند اما دیر جنبید و نتوانست بر احساس رقت قلبش غلبه کندو چه بهتر که نتوانسته بود  !

فرزانه در آغوشش اشک میریخت

این همه غصه برای قلب کوچکش زیاد بود حامد  هم صدای شجریان دم گوشش گفت : بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل

چون میتواند کشیدن این پیکر لاغر من

 

تمام عصبانیتش ذوب شده بود

اما ................ دلخور بود دلخور

حامد : مامان شما شماره ی این شیرینی فروشیه رو که برا تولد سروش بهش کیک سفارش دادیم رو یادتونه ؟

ترنم : شیرینی !

حامد : آره عزا داری که نداریم هههههههههه خواستگاریه !

فرزانه که فکر کرد بخشیده شده است احساس کرد دارد دق میکند نگاهی ملتمسانه به حامد انداخت

یعنی حامد میخواست برای ضجر دادن او یک مراسم خواستگاری به پا کند ؟ً!

حامد : چی شد ؟ خله شوخی کردم ! میخوام شیرینی بخرم برا فردا برا بچه ها

با تحکم مردانه ای ادامه داد : از امشب نبینم حلقه دستت نباشه برا فردا هم اگه لباس مناسب یه نو عروس نداری بریم خرید ؟

فرزانه با چشم هایش تشکر کرد

اما حامد مفهوم این نگاه را نمیفهمید

حامد : فرزانه دیگه باید تو دانشگاه اعلام کنیم

و با شک وتردید ادامه داد : مگه اینکه تو بخوای کاملا به همش بزنیم

فرزانه با تمام خجالت برای اولین بار در مقابل مادر شوهرش آرام حامد را بوسید هزاران احساس متمایز به قلبش هجوم آورده بود ولی شک نداشت هیچ چیز وهیچ کس را به عمر اینهمه دوست نمیداشته است

و بعد به سمت آشپزخانه رفت

فرزانه : مامان میشه امشب من آشپزی کنم !

ترنم : مگه درس نداری خانمی ؟

ترنم در تمام این مدت سکوت کرده بود تا دو جوان خود مشکلشان را حل کنند هیچ از دخالت در زندگیشان خوشش نمیآمد

او پذیرفته بود هم خانه ای هایش هرچند جوان ،زن و شوهرند

خوب به خاطر داشت حتی بعد از تولد پسرش از طرف مادر وخواهر شوهرهایش کودک به حسب می آمد و این حالش را به هم میزد

حامد :حالا یه بار بزار یه کاری بکنه مامان !دو سال دیگه میخواد چه کار کنه؟ درس و کار بیرون وکار خونه و بچه داری

 این آخری را با شیطنت خاصی گفته بود باید از دل همسر جوانش در می اورد

ترنم : من نوکرشم هستم بچه ای هم اگه باشه خودم بزرگش میکنم

و ناخداگاه به شکم فرزانه نگاه کرد !

حامد غش غش خندید تصور دیدن فرزانه در شمایل یک زن باردار مسخره به نظر می آمد اما خوب قولش را به خاطر داشت و به آن پایبند بود   ( رنگی نوشت :جهت اطلاع دوستان )

 فرزانه دلش میخواست شوهر ومادر شوهرش برای چند لحظه تنهایش بگذارند

نمیدانست چرا اما دلش برای چند لحظه تنهایی میخواست

مادرشوهرش مواد ......

و حامد با تعجب به این همه استعداد کشف نشده ی فرزانه مینگریست

حامد : کمک نمیخوای خانمی ؟

فرزانه : حامد من دوست داشتم تو از اول اصرار کنی که به بچه ها بگیم من فکر کردم شاید نخوای همه بدونن و........

حامد : این همه اعصاب خوردی سر هیچی !