قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت سیزدهم

سلام !

بعد سلام نوشت: حواسم نبود باید کادو هم بگیرم برا مهمونی امشب تا رفتم و اومدم عصر شد امیدوارم معطل نشده باشید

آپ بعدی  :فردا عکس میزارم  و میگم آپ بعدی کی هست ...

 داستان نوشت:

فواد آرام زنگ زد بعد از ده روز قرار بود به دیدار ایما و دوقلو ها بیاید ده روز پیش حال مونا وخیم شده بود . وخیم ؟ نه وخیم تر

به حال  مونایی که  طی یک سال اخیر صرفا میتوانست حرف بزند نمیشد گفت حال غیر وخیم !

 دیشب ایما زنگ زده بود و رسمی از او خواسته بود که امشب به خانه او برود ! گویا همکارانش میهمانش بودند...

به ایما نگفته بود  مونا  در بیمارستان بستری است و به هر جایش دست میزنند عضو دیگرش ناکوک کار میکند ...

نمیخواست زندگی به ظاهر آرام ایما و کودکانش را به دردسر های خود آغشته کند

درد تنهایی برای ایما و دوقلو ها کافی بود.

چند لحظه ای بود که در زده شده بود و او گیج و در فکر هنوز بالا نرفته بود.

وارد شد با دسته گلی از لاله های واژگون ..

دلش هوای ایما را داشت

هوای روزهایی که چشمان دخترک از ذوق دیدن یک دسته گل میدرخشید

چند وقت بود این درخشش را ندیده بود ؟

نمیدانست ؟

چرا میدانست دقیقا از همان شب کذایی تولد ...

وارد شد ایما در را گشوده بود

همکارانش روی مبل های جلوی تلوزیون بودند یک به یک ایستادند و سلام کردند

 -: چه عجب آقای دکتر چشم ما به جمال شما روشن شد !

-: من که دیگه داشتم شک میکردم اصلا خانوم دکتر همسری هم داره !

و صدای خنده

نبض گردن فواد میزد چقدر از  این پسرک چشم سبز بدش آمده بود

-: آقای دکتر مگه اومدید مهمونی گل آوردید ؟!

ایما به کمکش آمد

همان ایمای 2 سال پیش...

همان چشم های مهربان ...

عجزش را میدید؟

-: دکتر محبیان همسر من تقریبا همیشه با گل میاد خونه

دروغ نمیگفت اما این دسته گل استثنائی هم دائمی نبود !

فواد خود را یافته بود

با آقایان جمع دست داد و دستی هم به سرو گوش دوقلو ها کشید و به آشپزخانه رفت .

-: خسته نباشی

: شما که خسته تر به نظر میای ..

ایمای جدی بازگشته بود ...

فواد آهی کشید و به سمت میهمان ها بازگشت

این مردک محبیان نمیگذاشت یک ثانیه به حال خود باشد تا ذره ای چشم فواد را دور میدید دور ایما میچرخید !

کفر فواد در آمده بود .

داشتند میز شام را میچیدند که آرام به ایما گفت : دعا کن سریع تر این رفقات برن مگر نه بی شک من این مردک محبیان رو میکشم .

ایما با ملایمت گفت : ششششش آروم تر . منم واسه اینکه این احمق دست از سرم برداره دعوتشون کردم تو رو ببینن !

قلب ایما اندازه یک نخود بود ! نبود؟

دخترک حتی یک ذره هم فواد را سر این محبیان آزار نداد!

تا رفتن مهمان ها فواد مثل یک شیر نر دور همسر و کودکانش بود تا به جمع بفهماند این خانم دکتر یک همسر دارد که با تمام توان هم او را میخواد

اما ... اما دل خودش لرزیده بود

و تمام شک های این چند سال به جانش افتاده بود

میهمان ها که رفتند روی ایوان ایستاد میخواست سیگار بکشد

عادت نامیمون 2 سال اخیر ...

سرش پر از فکر بود

او اشتباه کرده بود؟

آنگاه که با یک نگاه به دخترک نقاش دلسپرده بود؟

آنگاه که با او ازدواج کرده بود؟

مخالفت با رفتن از خارج چه طور ؟

و ازدواج با ایما پس از چند سال انتظار برای بازگشت دخترک نقاش از کما ؟

و زندگی سراسر آرامششان ...

و بچه ها...

و بچه ها.....

او اشتباه کرده بود.

خسته بود

از دست خود خرابکارش ...

ایما میتوانست خیلی خوشبخت تر باشد و مونا هم ..

اما او خود خواهانه ...

-: یا این لعنتی رو بکش یا بنداز! الان دستت رو میسوزونه

صدای ایما از فرسخ ها دور تر او را به خود آورد

در چشمانش حلقه اشک برق میزد و این ایما را ناگهان میخکوب کرد !

-: چیزی شده فواد؟

-: ایما تو منو میبخشی؟ میدونی برام مثل مرگ سخته اما اگه فکر میکنی بی من خوشبختی ...

-: پرسیدم چیزی شده ؟

-: خسته ام . من باعث بدبختی تو ام نه ؟

-: واسه همینه ده روزه نیمدی ؟ نگفتی دوقلو هامون یه نخود دل دارن؟ دلتنگت بودن...

فکر کرد:

یک نخود دل؟ مثل مادرشان ...

دو قلو ها....

دخترک و پسرکش

آه چه خوب که آنها را داشت

اشکش جاری شد ...

-: ایما مونا باز تو کماست و این چند وقت از فکر کردن کلافه ام . اگه من با مونا ازدواج نکرده بودم .... اگه باهاش رفته بودم ... اون الان اینطور نبود ... تو الان تنها نبودی ... من ...

-: مونا تو کماست ؟ تو چطوری ازش مراقبت میکنی ؟ فواد اینطوری نکن باخودت با بچه هات با من ...

شب ها بیا این جا . خدا بزرگه انشاالله مشکلی واسه همسر عزیزت پیش نمیاد

-: همسر عزیز م !

کفر فواد در آمد بیا تا بهت بگم همسر عزیزم کیه ! با خشونت شروع کرد اما خیلی زود نرم شد ..

شب خوبی بود  ...بعد مدت ها ...

نظرات 4 + ارسال نظر
اطلس شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ب.ظ http://www.terminal2.blogfa.com

بی معنی خودش قدرت انتخاب نداره حتما باید خدا یه راهی جلو پاش باز کنه؟؟؟؟؟؟؟

عزیزم
شما ازدواج میکنی
همسرت میره تو کما
یه همسر اشتباهی که مال تو نیست
اما زندگی میکنی ...زندگی میکنه ...
مثل خیلی ها...
همسرت میره تو کما ...
چند سال صبر ...
وازدواج مجدد
و یه زندگی بی عشق آغاز شده که اشتباهی نیست ...
زندگی رو به اوجی رو شروع میکنی ...
همسر اولت از کما بر میگرده
یه بیمار ...
اونوقت انصاف و عقل اینه که خودت تصمیم بگیری و رهاش کنی ؟
عشق اینه؟
من از این عشق بی زارم
و از این عقل
اصل اول تو ذهن من تعهد ...
تعهد عقلایی ....
شاید تو نپسندی اما
من آدم های متعهدی رو که منتظر در های باز از سوی خدا هستن
به آدم های نا متعهدی که طبق صرفا عشق و این حرف ها تصمیم
میگیرن ترجیح میدم ...
این داستان رو خیلی از دوستان دوست نداشتن
اما من دوسش دارم
عمیقا هم دوسش دارم ....
خوش وخرم


اطلس جان خیلی ممنونم از اینکه با من و داستانم همراهی ...
راستش کلی انیزم رفت وقتی دیدم از دیروز تا حالا کسی نظری نداده
ازت ممنونم

الهه یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:10 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااام بانوووووو .من جمعه تا ظهر سر زدم نبودی ، شبم مولودی داشتیم .دیروزم نشد سر بزنم ،اصلاً خونه نبودم .

خانومی روزت با یه روز تاخیر مبارک .امیدوارم همیشه سایه ات بالای سر دوقلوهات باشه .

طفلی اینا هم تو چه مخمصه ای گیر کردن .بازم صبر ایما خوبه .من اگه جاش بودم فکر نکنم می تونستم تحمل کنم .

باریکلا به آقای همسر .مردای خونه ما (بابام و داداشم) حتی یه قاشقم جا بجا نمی کنن ،چه برسه به ظرف شستن و جارو کشیدن

بی صبرانه منتظر عکسم

آره بعد از ظهر جمعه گذاشتم
روز شما هم عیدتون هم
زندگی صبوری میاره
ببین لطفا به داداشت یاد بدید !
به خدا خانوم آینده اش به بدبختی درستش میکنه و بعد همین هم تو زندگی اونا دردسر میشه
هم واسه یه جور رنجش نا خود آگاه تو ذهن مامانت میشه !

باران دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ق.ظ

سلام

نیستی

کجایی؟



عزیزم من نیستم !!!
خوب من از کجا باید بفهمم کسی میخونه !!!
واسه یک قسمت صرفا یک نظر داشتم به نظرت ظرورتی میبینم واسه مداوم آپ کردن !!!

شاذه دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ب.ظ

بی مانیتوری هم مصیبتی شد که از این قسمت جا بمونم!
خیلی قشنگ بود و لطیف... این کشمکش دل و منطق رو دوست دارم...

ممنون !
خیلی بچه ها داستان رو دوس نداشتم اما من دوسش دارم !
آره فهمیدم !
ایشالله یه مانیتور نو نوار !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد