قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت بیست و چهارم (قسمت آخر)

 سلام !

تولد حضرت علی مبارک رفقا !

ما رم شب عیدی دعا کنید ...


راستی یه 20 روزی مرخصی رد کنین واسه من !

5 تیر با یه قصه جدید اینجام !


بعدا نوشت: منتظر نقد های دوستان از داستان هستم

اینکه پرش زمانی داشتم

اینکه دوست داشتید بیشتر به ایما و فواد بپردازم و...


فکرش را هم نمی کرد این صرف علاقه کار کردن٬ اینهمه زندگی اش را زیر رو کند !

با وجود اینکه از کارش کم نشده بود ! همه چیز لذت بخش تر شده بود  البته همچنان برای ارزیابی کارها به شرکت عمو مجید میرفت اما همه چیز به نظرش بهتر بود !

سر و کله زدن با کوچولو های مهد در استخر ٬ بهترینش بود !

بچه ها به سختی موهایشان را زیر آن کلاه ها قایم میکردند ! و شادممان از سر خوردن روی آب لذت میبرند !

یک متر هم برای آنان عمق کمی نبود !

امروز باید برای ارزایابی چند کار به شرکت سر میزد

از دختری که جایگزینش شده بود خوشش نمی آمد !

چقدر خود خواه شده بود !

هنوز از آنچه روز اول در ذهنش گذشته بود شرمگین بود !

با دیدن دخترک در دل گفته بود خوب کیففف یاشار خان هم جور شد !

و بعد به خود توپیده بود...

چه میشد الان به جای اینجا در باغ لواسان در حال بررسی فضا برای بازسازی خانه آبا اجدادی بود؟

چه میشد در استخر یثربی با کوچولو ها روی آب غلت میزد ؟!

صبورانه به سمت ارزیابی کارها رفت و تا خود ظهر کار کرد.

-: خانوم مهندس ناهار پایین حاضره میاین بریم؟

 فتان با لبخند – حد اقل سعی کرد با چیزی شبیه لبخند -  به آنا بگوید هنوز کار دارد . آنا همکار جانشینش بود.

کارش ده دقیقه بعد تمام شد .

و گرسنگی نگذاشت طرح را تحویل بدهد و برود

به سالن نهار خوری پایین رفت.

ماکت های طرح های پیشین و عکس هایی از خود ساختمان ها آن جا بود .

نزدیک ماکت  هتل باستانی شاهرود نشست ...

در آن طرح مشارکت فراوان کرده بود  و داشت با دقت  برای بازسازی خانه لواسانات از آن الگو برداری میکرد و در عین حال ناهارش را میخورد

اهل گوش ایستادن نبود اما ناگهان حرفی که آنا با همکاران قدیمی اش میزد در ذهن و گوشش اکو شد .

-: آنا چته چرا سرحال نیستی؟

-: از اینجا موندن خسته ام ! اوایل که اومده بودم از این یاشار خوشم میومد ولی اینم انقد گنده دماغه که نگو !

فتان شکه شد ! یاشار گنده دماغ بود ؟! یاشار مگر به جز بگو بخند با دختر ها کاری هم داشت ؟ حالا شاید سرکار جدی تر بود ولی گنده دماغ ‍‍‍!!

-: بیخیال آنا اون چشمش دنبال فتانه نبودی ببینی چه طوری دنبالشه ‍!

-آره بابا فهمیدم واسه همینم میخوای برم !

-: وااا مگه دنبال شوهر اومد سر کار ؟

-: نه به این وضوح که ! اما خوب راستش وقتی از صبح زود تا خود شب رو اینجا میگذرونم دقیقا اونیکه قراره عاشقم بشه کجا باید منو ببینه ؟

و قه قه خندید

فتان هم خنده اش گرفته بود ! لحن آنا با مزه بود !

فتان حس خوبی داشت !

این یاشار نمیخواست امروز از او خواستگاری کند ؟

 خودش به فکرش خندید !

ساعتش را نگاهی انداخت !

بد نبود  عوض گوش ایستادن٬ به کارهایش هم برسد!

دو تا یکی پله ها را بالا رفت !

انرژی روزهای خوش نوجوانی در رگ هایش موج میزد !

باید کارهای ارزیابی  شده را به یاشار تحویل میداد ...

کاش زندگی هم مثل قصه ها بود کاش در اتاق یاشار را که باز می کرد او را در حال نماز خواندن می یافت ! آرزوی دیگری هم داشت ؟!

نقشه ها را آماده کرد و به اتاق یاشار رفت

در زد .

جوابی نشنید .

یعنی میشد ؟ داشت نماز میخواند ؟

میشد ؟

میخواست در را باز کند و سر بکشد شاید این بار هم حس ششمش بود ... شاید ...

هنوز در را درست باز نکرده بود که صدای یاشار از پشت سر٬ درگوشش پیچید ؟

-: به به خانوم مهندس ! امری دارید ؟

شکه شد ! آرزویش داشت دود میشد و به هوا میرفت  ...

با حسرت به یاشار چشم دوخته بود و آه کشید !

-: ببخشید ...

نقشه ها را تحویل داد ... دلش میخواست گریه کند ... حالش چقدر عوض شده بود...  

توی ماشینش که نشست نا خود آگاه سرش را روی فرمان گذاشت ..

اشک مجالش نداد....

چه مرگش بود !

دو دو تا چهار تایی کرد  لابد pms بود ! مگر نه چه مرگش بود ؟!

اما اشک این حرف ها سرش نمی شد ...

 از فکرش گذشت ....سرش را بلند میکند و یاشار را کنارش میبیند !

لبخندی زد !

و بله این یکی درست بود !

لعنت !‌ اولی خیلی برایش مهم تر بود ... یاشار نمازخوان ...

صورت یاشار مصمم بود ٬ فتان میشه بذاری من رانندگی کنم؟

بی حرف جا به جا شدند ...

خیابان به خیابان ...

یاشار از میدان فلسطین به سمت بلوار کشاورز رفت ...

فتان لبخند کم رنگی زد ...

و بعد حواسش از مسیر پرت شد ...

مجرمانه عظر یاشار به مشام٬ به آهنگ گوش میکرد 

چشم که باز کرد  نزدیک بزرگراه تهران قم بودند !

-: منو کجا میبری؟

-: به به چه عجب !‌داشتم ناامید میشدم گفتم بدزدنت هم نمیفهمی !

-: یاشار برگرد تو رو خدا !

-: فتان کارت دارم ! میخوام قسمت بدم ! حرم لازم دارم !

-: حرم ؟

-: آره ! حرف خودمو که قبول نکردی ! گفتم واسطه بیارم برات !

-: این حرف ها رو نزن بهت نمیاد !

-: چرا ؟

 فتان نگاهش کرد .... نگاه جدی اش ... ته ریش دو سه روزه ای که بینهایت به او میآمد و خودش هم میدانست ...  اصلا دلش میخواست برود ... میخواست با یاشار  جمکران  هم برود !

-: بریم

و رفتند....

 گفتن ندارد  آن  رینگ ساده  و نازکی که سال های سال  پیش حلقه فتان بود را نزدیک حرم خریدند ...


تمام شد...

قصه گو

14 خرداد 1391

مصادف با شب میلاد حضرت علی علیه السلام

 

 

نظرات 20 + ارسال نظر
زی زی یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آخیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
یاشار !! فتان
آخی
مرسی
عجب عیدی بود !
من داستان بعدیتم ؟ خشنگ بنویسیاااااا

عیدتم مبارک باشه !
هنو شمالین ؟

امیدوارم دوسش داشته باشی !
سعی میکنم !
راستش سوژه که زیاد داری !
دوست داری چی بنویسم ؟
چه سبکی ؟
میخوای یه کلیت بگی من بپردازمش ؟
میخوای در مورد او قسمت درگوشیت
او که نمیدونم کیه
که نیست
که مامانش یه جوری رفتار میکنه
که یه چیزی رو درونت تغییر داده توضیح بدی ؟ من اطلاعاتم بیشتر بشه ؟
من ترجیحم اینه تو یه مدل کلی بدی
من با اجازه دخخخخخخخخخخخل و تصرف اون جور که دلم میخواد عوض کنم و تمومش کنم

زی زی یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ما اعتراض داریم !
ما خیلی اعتراض داریم !
کجا ؟
من نمی ذارم بری !
قراره منو بنویسی !! یادت رفته ؟
نه نه نه نرو ! دیگه نرو !
حالا کجا میری ؟ تو که تهرانیو تهرانم خیلییییییییی خارجه...شاید می خوای بیا پیش من داخل کشور ها ؟

دختری یه کمی باید به خودم برسم ...
یه سری کار درگوشی دارم !
نمیرم !
هستم !
داستان نمینویسم ‍!
من تو سفر دستم واسه نت اومدن باز تره !
میبینی که !
مدام نباید یا سر کار باشم یا دنبال بچه ها ...
تو سفر واسه خودم بیشتر وقت دارم ....
هنوز شمالیم و من هرچی گفتم امروز بریم که به ترافیک برگشت نخوریم کسی حرفمو گوش نداد !
دیگه هستیم فعلاااااااااااااا
بعد هم این داستان رو یه نقد درست حسابی بکن !
جاهایی که دوست نداشتی ...
یا دوست داشتی یا هرچی ...

الهه دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام خانومی خسته نباشی .
ببین 2 روز رفتم تعطیلات ،اومدم اینو تموم کردی ؟؟؟؟؟؟؟

بادا بادا مبارک بادا !!!!!! ایشالله مبارکشون باد !!!!
الهی از این پسران عاشق و وفادار و با شعور و مومن باشه ! نصیب من و زی زی هم بکن !

ایشالله که به ترافیک نخورین ، ما باغ بودیم ، سمت هشتگرده ، امشب که برگشتیم پدرمون در اومد ، یه سری که از اول جاده به خاطر اونایی که از جاده قزوین رشت میومدن، شلوغ بود .وسطاشم که جاده چالوسی ها

سلام !
حدس زدم سفری !
دیدی؟
ایشالله
ببین هیچچچچچچچچچچی نگو از ترافیک ...
این موجوداتی که من میبینم راه بیفت نیستن ...
چون ما هم باید با ماشینمون به جز خودمون کسی رو بیاریم
غر غر بریم بریم هم نمیتونم بکنم ...
فک کنم ما از چالوس بیایم ...
به چالوس نزدیکیم ...
دختر من الان 3-4 شبه نتونستم یک ساعت خوب بخوابم ...
بد خواب میشم تو سفر ...
ینی یههههههههه وضی دارم کلا ...
ببخششششششششید نقد شما کوش ؟
حالا الان خسته ای
تا 5 تیییییییییییییییییییییر وقت داری ....
ولی یادت نره ها !

الهه دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ب.ظ

میام با نقد .می خوام یه دور دیگه از اول بخونمش ،

خانوم تا 5 تیر نری حاجی حاجی مکه هااااااااااااااااااا . منو زی زی که میایم .مگه نه زینب ؟؟؟

آفرین !
چشم !
نه که تو وبلاگت رو آپ میکنی و میشه بهت سر زد ...
این روزها مشکوک هم میزنی ...
خیال نکن نفهمیدم
قطعا جواب نظرات رو میدم ...
میخوام رو داستان بعدی ام انرژی بیشتری بزارم ...

زی زی دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:39 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

چشم نقدم می کنیم .
خوب می دونی من فک می کنم نمی تونم هرگز نقد کنم . چون نقد یعنی ارزش گذاری . و این یعنی همه چیز رو با هم ببینی و صد البته که من اصلا بلد نیستم .
خوب می دونی به نظرم بهتره کمی به نثرت بهای بیشتری بدی .
جمله ها یه مقداری کوتاه و به آدم سرعت میده واسه خوندن .
انقدم عینه من علامت تعحب نذار ! می دونی منم خیلی علامت تعحب می ذارم چون حس می کنم حس جمله با این علامت به خواننده می رسه . البته به قول دوست نویسنده م نمی رسه . باید نثرو قویتر کنی تا خواننده تحت تاثیر قرار بگیره .
شخصیت ها یکمی نامفهوم بودن . می دونی خیلی زود روند داستان تغییر کرد ولی بهتر بود این تغییر کمی دیرتر اتفاق می افتاد .
یعنی ذره ذره . نه به این سرعت .
البته نباید منکر این بشم که داستانت رو خیلییییییی دوس داشتم .
خوب میدونی نوشتن خیلی سخته و البته که نوشته های تو زیباست .
چون خودم داستان نوشتم و ازش متنفرم
دقیقا درک می کنم که چقدر سخته خوب بنویسی سوتی ندی .شخصیتا بچگانه و تصنعی رفتار نکنن دقیقا چیزی که توی نوشته های من داد می زنه یه دخترکوچولو داره می نویسه .
می دونی رفتار شخصیتات خیلی خوب و طبیعی بود . یعنی من فتان رو کاملا درک می کردم . شاید با ایما خوب نتونستم رابطه برقرار کنم اما فتان رو دوست داشتم.
از ایمان خوشم اومد هرچند خیلی نبودش .
و یاشار .
بعضی اوقات چیزایی می نوشتی که بامزه بود . مثلا اون گنجیشکه . من خیلی خوشم اومد .
درکل به نظرم داستان خوبی بود . البته مطمئنم تو پتانسیل خیلی خیلی بهتر نوشتن هم داری اما به عنوان کار سومت خیلی خوب بود .
امیدوارم از دستم نرنجی . من بلد نیستم نقد کنم . اینا هم که به ذهنم رسید گفتم .
خودت به نوشته هات نگاه کن و ببین چجوریه . من خیلی خوب نمی فهمم !

نظراتت رو قبول دارم و قول میدم از داستان بعد به نثرم بیشتر بها بدم !
پله پله دیگه ...
قول میدم تلاش کنم توصیف های قوی تر با استفاده از علائم نگارشی مرسوم منهای این علامت (!) محبوبم تکمیل کننده قصه ها بشه .
به روی چشم
چرا برنجم دختر ؟

الهه سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:41 ق.ظ

اون وبلاگ رو که الان حدود 4 ساله آپ نکردم و نمی کنم

دیگه حوصله وبلاگ نویسی ندارم .

از چه نظر مشکوک می زنم خانومی ؟؟

بالاخره رسیدی تهران ؟؟؟؟؟

سلام الهه جان !
آره میدونم !
چی بگم نیستی
شوخی کردم گلم
آره دیروز انقدر کار داشتم که نگو امروز هم همینطور

الهه سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ

خانومی هنوز نرسیدی یا خسته ای ؟؟؟؟؟

هم خسته
هم گرفتار

زی زی چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:57 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سهلام سهلام
نظرتون چی بودش ؟
ما میدونیم خشنگ نیس ولی خوب یه ایده س .

سلام !
خیلی هم خوب بود دختر !
چرا که نه ؟
چرا شما نمینویسی اونوخ؟

زی زی چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:36 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

یه چی بگم ؟
من عاشق پر گوییم !
فک کنم از وبم هم مشخصه . دست تو دماغم می کنم میام یه پست کامل می نویسم !
بعد فک کن من دلم می خواد همه چی زود تموم بشه . در عین حال دوست دارم کتاب بنویسم چاپ کنم... و غیره !
خیلی حرصمو این چیزا درمیاره .
من خود درگیری شدید دارم !
والا !

آهااااا
که اینطور !
پس دوس داری کتاب جاپ کنی ...
یه چیزی بگم ؟
به نظرم ارزشش رو داره آدم چند تا کار تو نت بزاره
نوشتن براش راحت بشه
نثرش جا بیفته
و....
و اون موقع بره و نوشتن یه رمان درست و حسابی رو شروع کنه ...

الهه پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ق.ظ

سلام خانومی ،
خستگیت در رفت؟؟؟؟؟

سلام الهی جان ...
خستگیم آره
اما دیگه کم کم داره عصبانی میشم ...
نمیشه که این خانوم داداش من چون میدونه من میتونم دور کاری بگیرم
کوچولوشو بزاره پیش من و خودش بره سر کار که !
میشه با یه وروجک یک دو ساله اصلا نشست پای کامپیوتر که دور کاری هم کرد؟
آخه اصلا یعنی چی ؟
من دوقلو های خودمو گذاشتم مهد که بچه برادرم رو نگه دارم ؟؟؟
شوهرم هم عصبانی شده
میگه تو عینننننننننن مامانتی به هیچ کس نه نمیتونی بگی
قهر کرده باهام ...
میگه همین الان که یکی دو سه روزه کوچولوشون اینجاس میگی نمیتونم مگر نه دیگه نه من نه تو
میگی اگه قراره همه زورشون به تو برسه منم زورم میرسه و دییییییییییگه نمیزارم کار کنی
میگه فقط واسه من زبون داری
با همه اینا من باد سعی کنم تا کسری جان خوابه کار کنم
چون اگه قرار باشه به کارم هم نرسم رئیسم هم به این وضعیت اضافه میشه ....
شوهرم نمیفهمه من به برادرم و خانومش گفففففففففففتم که نمیتونم
اونا نمیفهمن !

الهه جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ق.ظ

ای وای عجبا .حالا رابطه ات با زن داداشت چطوره ؟؟؟؟؟

زن دای من همیشه خدا با ما قهره ، فقط در یه صورت آشتی می کنه اونم اگه بخواد خونه یکی از فامیلاش بره یا آرایشگاهی ،مهمونی جایی ،یا بچه ش تحقیق داشته باشه !!!!!! اونوقت باهامون آشتی می کنه !!!!!!

تا حالا زن داداشت چی کار می کرده ؟؟؟؟ پیش مامان خودش نمی تونه بذاره ؟؟؟؟؟
خوب به هر حال شما زندگی خودتو داری ،مردا هر چقدرم خوب باشن بازم دلشون نمی خواد زنشون واسه یکی غیر از خودشو بچه هاش ،خسته بشه که نتونه درست بهشون برسه

زیادی هم دور کاری بگیری آدم تنبل میشه ،هی میگی حالا فردا ! حالا یه ساعت دیگه !

رابطه خوبی داریم
بیشتر احترام محور ...
عزیزم! چه زن دائی باحالی
چی بگم خانوم داداشم ناگهان به این نتیجه رسیده که بره سر کار ...
البته تصمیم خوبیه
و در واقع به خودش و زندگیشون مربوط میشه
اما جور این موضوع رو که دیگران نباید بکشن ؟!
خدا مامانشو رحمت کنه
3-4 سالی هست به رحمت خدا رفته
شوهر من گاهی خل بازی در میاره !!!
میدونی مامان من انقدر زیر تحمل مشکلات دیگران فرسوده شده که شوهرم
که عاشق عمه اش - همون مامان من- هس تا یه ذره ببینه من دارم واسه کسی مایه میزارم غر غر میکنه
قهر حتی ....
راستش من انقد ددلاین کارهام جدیه که وقتی واسه تنبلی ندارم ...
یه ذره تنبلی از سمت من باعث میشه هیچ راه جبران و بازگشتی باقی نمونه
ممنون از هم راهیت الی جونم !

الهه جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ

ایشالله این موضوع به زودی حل بشه ، یه کوچولو نی نی شون از آب و گل در بیاد میره مهد .

خواهش گلم من که کاری نکردم . خودم دلم تنگ میشه ،هی میام و میرم


ایشالا ....

@زهرا@ دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:51 ب.ظ

سلام خوبی؟
من زهرام دیروز از طریق وبلاگ خاطرات نیمچه دانشجو باشما اشنا شدم من رمان تقدیرو توی سایت 98تیا خونده بودم با پایانی کمی متفاوت هردوتاش پایانش خوب بود هنوز وقت نکردم صف شادمانی رو بخونم ولی مطمئن هستم این رمانتونم زیباست
من توی 98تیا بانام کاربری z.bita هستم اگه شما اونجا عضو هستید دوست دارم با شما دوست بشم
می شه خواهش کنم رمانتون توی سایت 98تیا هم بذارید مطمئنم بقیه هم از رمانتون خوششون می یاد

سلام عزیزم خوش اومدی...
ممنون
زهرا جان من چهار ساله پیش شرایطی واسم به وجود اومد که نتونستم
تقدیر رو تموم کنم
و یکی از خواننده ها به میل خودش تمومش کرده بود و رو سایت 98ia گذاشته بود
که البته من هم خوشحال شدم ....
وقتی برگشتم خودم داستان رو تموم کردم و البته پایان اون دوستمون رو هم خوندم
اما در مورد 98ia
بله من تو این سایت با نام کاربری khodavanda عضو هستم اما متاسفانه تو قسمت تایپ کتاب که میخواستم داستان رو بزارم
هی پیام شما مجاز نیستید میداد ...
در هر حال چشم عزیزم با مدیر انجمن صحبت میکنم و
هر سه داستان رو یا نه دو داستان گذر زمان و صف شادمانی رو - اگه رو سایت نباشه - میزارم
خوش وخرم ...

الهه سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام خانومی خوبی ؟؟؟؟؟؟؟

می دونی چرا می گفت مجاز نیستی ؟ به خاطر اینکه تعداد پست هات کمتر از 20 تاس .
یه کوچولو فعالیت کنی توی بخشایی مثل بخش عکس ، یا نقد کتاب و اینا پست هات تعدادش میره بالا

چه خبرا از خودت ؟؟؟؟؟؟

سلام ...
مرسی از راهنمائیت دختری ...
خوبم مرسی
یعنی حسابی دور ورم شلوغه و گرفتارم
اما خوبم !
مثلا امروز رفتیم آرایشگاه !
من و مهربان
موهامو کوتاه کردم و یه مش فانتزی ...
مدل ابرومم عوض کردم
دخترمم موهاشو یه مدل جدید کوتاه کرد ...

زی زی چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سلام ندایی گلم !
کجایی مادر ؟
نمی گی دلم هزار راه می ره و برمی گرده خسته می شه ؟
خوفی ؟
زن داداشت ؟ عجباااا ! خو مگه تو گناه کردی ؟
نمی شه بره مهد ؟
از این مهدا که بچه ها توش لالا هم می کنن ؟
طفلکی تو !

می گماااا ! این کارای درگوشیت چی شد ؟

سلاااااام
همین دور ورام
عزیزم !
مرسی خوبم
نمیدونم والا
من که دلم نمیاد بگم بزارش مهد پسرک خیلی شیرینه اما خوب ...
خدا رو شکر در دست انجامه

زی زی شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:39 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

دلتم باید بیاد !
یهنی چی ؟
پسرک ها شیطونن !

راستی !! سلام سلام !
من داستانمو نوشتم !

به قول همین پسر شیطون که میگی
آآآ جون
آآآآآ جون
اومدم !

زی زی سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سهلام !
کجایی ندایی ؟
یادت هس که باید 5 تیر بیای بداستانی ؟
چیزی به کلت رسیده ؟
من که با خودم حسابییی درگیرم !

عزیزم...بچه داداشت می گه آآآآجون ؟
جوجوها چطورن ؟
تابستون بهشون خوش می گذره ؟
کلاس سفال برپا شد ماهم بیایم ؟

راستی راستی !! عیدت مبارک !
صدسال به این سالها !

سلام !
بله بله !
امروز میخونی !
عید شما هم

زی زی سه‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ببخچید ! pms چی بید ؟

افسردگی خانم ها حوالی سیکل ماهانشون ...

زینب یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ندایی ؟
نکنه اتفاقی افتاده واست ؟
وحشتناک نگرانتم
خواهش می کنم یه خبری از خودت بهم بده !

سلام !
نه عزیزم !
اینم خبر !
تا چند دقیقه دیگه هم آپم !

الهه دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:06 ب.ظ

سلاااااااااااااااا مندا بانو ، چطوری خانوووووووم چشممون به در وبلاگت خشک شد

سلام !
دختر دیروز تو هپروت بودم به جای انتشار چرکنویسش کردم !!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد