اول نوشت: سلااااااااام
آپ بعدی امشب دیر وقت البته !
داستان نوشت :
یاشار کوچولو ذوق کنان کف میزد !
اما نه چهره علی و نه چهره هیچ یک از بچه ها به جشن تولد نمیخورد !
ایما نمیفهمید اما بهت نگاه فواد بعد از گفت و گو با علی آزارش میداد ...
..........
اعصاب فواد به همریخته بود ...
چه باید میکرد؟
از یک طرف مونا بود وعشق
و از طرف دیگر ایما و آرامش
یکی دل ستان
یکی ........
افسوس چه کسی فکرش را میکرد مونا پس از آن تصادف وحشتناک و کمای طولانی مدت زنده بماند؟!
راه چاره چه بود؟
مونا تازه از بستر بیماری برخواسته بود
و پس از چند دوره افسردگی تحمل ازدواج فواد را نداشت ! داشت؟!
ایما پس از مبارزه فراوان اعتماد به نفس بر باد رفته اش را مجددا به دست آورده بود ......
افسوس ...
.....................
دخترکی روی ویلچر نزدیک میشد
چرا فواد با این همه غم به ایما چشم دوخته بود؟
خداحافظی که نمیکرد ! میکرد؟
همه بهت زده بودند
و مونا با عشق فوادرا مینگریست...
...................
چیزی توی سر ایما میکوبید
چیزی جلوی چشمانش هاله ای از غم شده بود
این مونا بود
او را در تصاویر آلبوم قدیمی دیده بود ...
یعنی
یعنی
از کما بازگشته بود ...
نفسش به شماره بود ...
............
-:چرا همتون بهتتون برده ؟ منم موناااا
صدای مونا بود
با برادرش منوچهر آمده بود ...
علی و همسرش
مجید و الهام
آرش و ساناز
کوثر و کوروش
یکی یکی به او خوش آمد گفتند
تا نوبت فواد رسید
مونا با لبخند به سراغش رفت ...
-:فواد خوبی پسر !
این تویی ؟
چقدر پیر شدی ؟
قهری هنوز با من؟ !
به خدا این چند سال از عمرم که تو خواب رفت بسه واسه تنبیه..
فواد بهت زده بود
یک به یک به خاطرش می آمد
دوستی شان.........
عشقشان...........
عقدشان......
لجبازی مونا برای مهاجرت.......
رفتن او به اتریش.....
و تصادفش ...........
ایما با قدرتی خارق العاده به مونا لبخند میزد
نگاه مونا به او افتاد
-:خانوم رو معرفی نمیکنی فواد؟
دل فواد پیچ رفت .... چه میکرد؟ ......مونا ......... ایما
ایما لبخند به لب گفت
-:من خواهر الهامم٬خانوم مجید و خندید
همه با حیرت به او مینگریستند
و او در دل میگریست
خدایا
چه شوک عظیمی
من به جای ایما قلبم ایستاد
عزیزم
قصه است ....
خدا نکنه
ننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننهههههههههههههههههههه
خیلی نا مردی
ای بابا !دوست دارم یه ذره عشق یواشکی بنویسم خوووووووو