قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت دهم

اول نوشت: دوستان باز هم میگم قصه اس !

دوم نوشت: من وقتی این داستان رو میخواستم بنویسم یه چیز دیگه تو ذهنم بود ! یه چیز دیگه از کار در اومد !!!

سوم نوشت: این پست واقعا یه سورپریزه واسه الی عزیزم که دلگیر شده از قصه !

داستان نوشت:


زمان می گذشت

در آرامشی که شاید ...... قبل طوفانی بود

برآمدی شکمش خلاء فواد را پر رنگ تر میکرد

پدری که باید می بود

همسری که ...

برآمدگی شکمش٬ خلاء فواد را کم رنگ تر میکرد

تنهایی که فواد پر میکرد.... پر بود با شکم بر آمده ... با کودکان نیامده

مادر بودن چه رنج عظیم و شگفت انگیزی بود !

 و چه مسئولیت عظیم تری روی شانه های ایما...

همان لحظه ای که فهمیده بود دیگر مادر شده است. درک ِ حس ِ مادرانه از درون٬ همان کافی بود که استوار تر قدم بردارد .

آرام گام بر میداشت . در آرامش و در فکر به سوی بیمارستان میرفت

میرفت و با دو کودک باز میگشت

چه کسی تصویب کرده بود همراه مادر جدید یک پرستار برای کمک  باشد؟ چه کس در این کشور بی عاطفه ؟

همو شده بود یار این روز های سخت ایما ...

کودکان به دنیا آمدند

و ایما مادر شد

چه رنجی بود دیدن کودکانی که تیه گاهی ندارند جز تو ! و ایما چه غم شیرینی داشت ..

دوقلو هایش عجیب ترین موجودات روی کره زمین بودند !

او اینطور فکر میکرد یا این تمام واقعیت بود؟ نمیدانست !

اما نگاه فواد توی چشمان پسرک

لب های خودش توی تصویر دخترک ....معجزه بود یا روال زندگی؟ نمیدانست!

هرچه بود برای او شگفت آور بود ...

روز های پر آرامشش سپری میشد و هر روز حساب میکرد

یک ماه دیگر

29 روز

28

27

26 تای دیگر

25 روز تا...

چه زود فقط یک هفته مانده به پروازش شده بود

و چه زودتر

اینک که در پرواز تهران نشسته بود و مهماندار با تحیر به سه ماهه های زیبایش رسیدگی  میکرد

تمام وجودش ترس بود

نگفته بود که آمده است

میخواست به هتل برود

و دو ساعت بعد با فواد توی فرودگاه قرار داشت

با فواد

و بی کودکانش

 اول  باید تصمیم نهایی فواد را می شنید

رسید

به هتل رفت

بازگشت

فواد رسید همدیگر را دیدند

چشمان فواد جواب سوالش بود ...

فواد بی حرف میراند

ایما بی حرف در فکر فتان و ایمان بود...

چشم که باز کرد جلوی درب هتل بودند !

-: فواد چرا اینجا اومدی ؟

-: نمیدونی؟

فواد پیاده شد درب سمت ایما را گشود دست در کمرش انداخت و به سمت هتل و اتاق بچه ها رفتند

پرستار داشت دوقلو ها را تاب میداد که وارد شدند !

فواد حرف نمیزد

اشک میریخت

کودکانش را یک به یک در آغوش گرفت اما در تمام این لحظات یک لحظه دست ایما را رها نمیکرد

آنقدر آرام نوازش هایش را آغاز کرد که ایما چشم باز کرد در آغوش همسر خفته بود !!!

ایما گیج و عصبی با خود کلنجار میرفت ! قرارشان این نبود ! بود؟

میخواست برخیزد که گره دستان فواد محکم تر شد

صدایش خش داشت

میلرزید

یعنی گریسته بود؟

-: ایما ٬ سخت بود ؟ چرا بهم نگفتی؟ میدونی چه حالی شدم وقتی 2-3 ساعت پیش با دو تا فرشته ...

هق هق میکرد !

چقدر گریه ی یک مرد رنج آور است !

ایما نا خود آگاه در آغوشش کشید

-:شششششششششش مرد که گریه نمیکنه !

-: ایما قول بده تنهام نزاری ! ایما من بی تو نمیتونم ! دنیا با من بد کرده ! مونا تازه از بستر بیماری پا شده !  بچه ها مون کوچیکن !

ایما دوباره سخت شده بود اما فواد با جدیت گفت : ایما فکر رفتن ٬ طلاق یا هرچی که هست رو از سرت بیرون کن ! مفهومه ؟ من عاشقتم ! توی تموم شب ها و روز های این سال مزخرف ایمان آوردم که عاشقتم !

هر شرطی رو میپذیرم و هر تصمیمی رو اما نمیزارم بری !

 

 

 

نظرات 13 + ارسال نظر
sokout شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ب.ظ


وای سوپرایز
مرسی
من الان اینجوریم
خیلی قشنگ بود


وای خواهش میکنم
غصه نخور !
اینجوری هم نباش
ممنون

اطلس شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ب.ظ http://www.atlasariya.blogfa.com

یعنی که چی؟؟؟؟؟؟؟
اصلا برا چی برگشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فواد که نمی خواد هردوتا را با هم داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رو دل نکنه یه وقت؟؟؟؟؟

اطلس جان عزیز دلم !
چون ویزا نداشت دیگه خو
گویا دوس داره هر جفتشون رو باهم داشته باشه

شاذه یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:10 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

چقدر لطیف و ناز و مهربان! مرسی

ممنونم
خوشحالم که واسه یه نفر ناراحت کننده نیس
و حسش اینه ...

الهه یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ق.ظ

عزیز دلم به خاطر من روالت رو بهم نزن .من هرچی باشم یه خواننده یا مخاطبم ، همیشه که همه چی به سلیقه ما نیست ..

ولی با این وجود مرسی که به فکرم بودی

در حال حاضر دلم می خواد فواد رو بزنم !!!!!!

ای بابا !
خو بزن این فواد رو !
کاری نداره که داره ؟
ببین این حواشی این جوریش یکی دو قسمت دیگه اس !
تو این داستان همه چی برعکسه اول ازدواج میکنن بعد نامزد بازی !
صبر کننننننن شووووما !
ولی خوب قبول دارم همه داستانا به دل همه نمیشینه !
من ازدواج خودم با عشق نبوده
همسرم رو دوست دارم بسیار زیاد البته
اما ...
توی این داستان فقط از همون حس محبت و آرامش زندگی خودم نوشتم
و متاسفم که دوسش نداری الی جونم

الهه یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:05 ق.ظ

راستی خانومی لینک داستان تقدیر مشکل داره .
می خوای من واست پی دی اف کنم ؟؟؟

لینک ر و درست میکنم
و pdf
به روی چششششششم

الهه یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ق.ظ

منم به عشق قبل از ازدواج اعتقادی ندارم ،به نظرم بعد از زندگی ،همون آرامشی که میگی باعث دوست داشتن میشه که این ا عشقای کورکورانه که با رفتن زیر سقف بیشترشون به بن بست می خورن بهتره .

کی گفته دوسش ندارم ؟؟؟ دوس دارم .خودتم که میگی جاهای خوب خووب میرسه .
مونا جون قصد مردن نداره ؟!!!
داستانه دیگه ! بزن بکشش !

نوچ
فکر مردن مونا رو از سرت در بیار ببینم

sokout یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام
اینجوری همش از غصه نبود
خوشحالی هم داشت
خیلی قشنگ حسو منتقل میکنی

سلام
عزیزم !
خوشحالم که خوشحالی !
مرسی خانوم

الهه چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 ب.ظ

کجایی بانو؟؟؟؟؟؟

سلام عزیزم نه هستم
امروز آپ میکنم
ولی یه قراری داشتیما
هرکی سر میزنه حد اقل یه شکلک مهمونم کنه !
ولی خبری نبود از شکلک پس یعنی سر زدنی هم ...

sokout پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام
آپ بعدی کی میشه؟

سلام
امروز

باران جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:52 ق.ظ

سلام
دلم می خواد فوادو بزنمممممممممممممم
خیلی عالی حسو منتقل می کنی...مرسی

سلام
خوش اومدی بارون جون
دختر من هم اسم شماس
ممنونم

الهه جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ب.ظ

عزیز کجایی ؟؟؟ نگرانتم

اطلس شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.terminal2.blogfa.com

پس کوشی شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نکنه دوباره رفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام عزیزم نه هستم
امروز آپ میکنم
ولی یه قراری داشتیما
هرکی سر میزنه حد اقل یه شکلک مهمونم کنه !
ولی خبری نبود از شکلک پس یعنی سر زدنی هم ...

الهه شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:39 ب.ظ

راستش سر میزدم ،حد اقل روزی دو بار .ولی راستشو بخوای صفحه نظراتت یه خورده دیر باز میشه ،منم مدیونی اگه فکر کنی تنبلم و کم طاقت!!!!!

احوال خانوم تنبل کم طاقت ؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد