قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت شانزدهم

اول نوشت: این سال 91 چقدر مهمون بازی داره ها !!!

ما شب ولیمه مکه دعوتیم باز ! دو قلو ها که خوش خوشانشونه !

دوم نوشت: آپ بعدی فردا ...

فتان  عصبی بود اما چهره اش مثل همیشه آرامشی مطلق را به نمایش میگذاشت .

کمتر کسی میتوانست استرس دخترک را دریابد

اما ایما ...

بالاخره مادرش بود!

از صبح که دخترک با غر غر برخواسته بود، دوشی گرفته بود و دور خود میگشت استرس او را با لبخندی آرامش بخش دنبال میکرد.

ایما عاشق بوی سبزی تازه بود .در دو سه گلدان یک متری  سبزی خوردن کاشته بود ! البته نه به تنهایی به کمک ایمان سر به راهش !

یک پاسیو ی دوستداشتنی در خانه ی مدرنشان آرام بخش فضا بود !

و گلدان های حاوی سبزی !

 از آنها به میزان لازم برای صبحانه شاهی ، ریحان و تره چید .

در حینی که سبزی ها در آب غوطه ور بودند خیار و گوجه خرد کرد.

خاکشیر با آب گرم همیشگی ایمان، آبلیمو عسل مهربان را آماده کرد

-: سلااااااااام  مامانی چه بوهای خوبی میاد !

پسرک شکمویش بوسه ای روی گونه اش گذاشت !

-: خجالت بکش ایمان! مرد شدی دیگه مامان جون !

-:همین دیگه چون کارم دست گیره ماچت میکنم هوامو داشته باشی ... بالاخره دستی هم واسه ما بالا بزن ایما خانوم !

و دوباره مادر را بوسید !

این دیگر چه وضعی بود بچه هایش همگی همزمان میخواستند ازدواج کنند !

بابت دو قلو های 27 ساله اش نگرانی نداشت ایمان و فتان عاقل و مستقل بودند اما .... اما امان از مهربان

عاشق مهربان بود اما میدانست این دخترک احساساتی کار دست خودش میدهد !

صدای فواد به خود آوردش !

-: هووووووی ایمان زن منو ماچ نکن ها !

-: بکنم چی میشه بابا ؟ مامانمو میبوسی !

-: ای بی تربیت ! به به ایما خانوم چه حالی میده این صبحانه رو دست جمعی رو تخت تو پاسیو خورد !

حرف پدر برو بود !

هرچند به لطف قول فواد به یاشار تا 15-20 دقیقه دیگر قرار بود یاشار به دنبال  فتان بیاید تا به او شهر و گالری ها را نشان دهد اما او با همه استرس و انتظاری که داشت به سمت اتاق مهربان رفت تا او را بیدار کند

مادر چای و گل گاو زبان دم کرد وبرای فواد چند برگ نعنای تازه را توی آب جوش انداخت ایمان و فواد روی تخت سفره انداختند و...

تا همگی دور سفره نشستند زنگ در به صدا در آمد

یاشار بود !

ایمان از او دعوت کرد به صرف صبحانه داخل شود !

ایما ابتدا حس خوبی نداشت اما به یاشار هیچ ربطی نداشت که روز  جشن تولد او اولین روز ملاقات ایما و مونا بوده است !

بعلاوه اینکه پسرک نا خود آگاه تلاش میکرد در دل او جا پیدا کند !

یاشار بعد از سلام و علیکی به جمع گفت

-: به گمونم مادر خانومم دوستم داره که به موقع رسیدم !

همه خندیدند و ایما با مهربانی به چشمان پسرک که منتظر نگاهش میکرد لبخند دیگری زد و گفت : حتما همین طوره یاشار جان فقط بشین تا چای بیارم برات !

فتان از روی عادت که هر وقت سر میز کسی چای میخواست پیشقدم میشد، برخواست اما در نیمه راه پشیمان شد !

این دیگر چه وضعی بود !

آن از پدر که بدون در نظر گرفتن شرایط کاری فتان قول همراهی امروز را به یاشار داده بود !

این از برخورد گرم مادر !

این هم از تحویل گیری خودش !

اما خوب مهمان بود دیگر و در ضمن او برخاسته بود و بدون چای نمیتوانست بازگردد!

اشکالی نداشت در طول روز جبران میکرد !

چای را که جلوی یاشار گرفت او با محبت تشکر کرد !

-: این چای خوردن داره !

نگاه محبت آمیز یاشار به  فتان ایما را آرام میکرد ...

اول از همه مهربان ساز رفتن زد !

ایمان آرام زیر گوش مادر غر غر کرد:- این مرتیکه یاشار میخواد با فتان بره کجا ؟

-: شششششش یواش تر مامان ! بابا قولش رو بهش داده !

-: میگم چرا از صبحیه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه ! بگو میخواین قل من رو ... استغفرالله ! آدم قحطه ؟هیشکی نبود این  یاشار رو ببره بیرون به من میگفتید چه کار فتان دارید ؟

خاطرات مهد و کودکی اش زنده شده بود ! فتان خواهر او بود ! مال او بود ! قلش بود !

ایما به هر طریق او را همراه مهربان راهی کرد...

و فتان و یاشار را نیز ...

خودش ماند و فواد و یک دنیا فکر ...

دو لیوان چای ریخت و روی صندلی راحتی اش نشست

به گذشته فکر میکرد ...

به آن روز هایی که فواد بازگشته بود و با او و دوقلو ها زندگی میکرد ...

مونا در بیمارستان بود و سایه اش هنوز روی زندگی او ....

نمیدانست شاید هم سایه ی او و دوقلو ها افتاده بود روی زندگی آن دیگری ... نمیدانست !

روزها هفته شدند و هفته ها ماه ها  !  حدود 9 ماه گذشته بود و مونا برای بار دوم در کما بود ... فواد حاضر به قطع دستگاه ها از مونا نبود و این ایما را آزار میداد

نه مرگ او را نمیخواست اما ...

نظرات 7 + ارسال نظر
sokout پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:11 ب.ظ

دلم خواست
چهصبحانه ای چه فضایی چه مامانی

عزیزم !
این فضا ها رو فقط لازم نیست مامان ها ایجاد کنن !
تو هم به عنوان یه عضو خانواده میتونی ...

زی زی پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:46 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

سلاااام !
اول !
طفلکی مهربان ! اووووه ! ایمانو باش ! چه غیرتیه ! آقا یه چیزیو بگم ؟ چرا ایمانو فتان کوشولو به نظرم میان ! بیست و هفت سااااااااال ؟ نمی خوان ازدواج کنن ؟ منم مجردمااا اگه ایمان خوبه منم خیلی خوبممم !

سلااااااااام !
بله بله اول! اما با یه فاصله!!! !
ای جانم چرا ؟ چون احساساتیه ؟ نترس لنگه خاله الهامشه !هیچییییییییی نمیشه!
عزیزم ! فکر میکنم چون من ناگهان تو 27 سالیشون ظاهر شدم !
بعد م 27 ساله ها هم کوشولوان !!!!
ای جانم !
این ایما اگه به جای ترس و تردید مداوم یک کم چشماشو باز میکرد حتما میدید زی زی عزیز رو !
حالا شاید من بتونم متوجه اش بکنم !
راستش اون قسمت غیرت ایمان تصور خودم از آینده دوقلو هامه

شاذه جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:10 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

سلام
دیشب هرکار کردم کامنتم سیو نشد.
مرسی که زحمت می کشی و می نویسی. خیلی قشنگه

سلام !
ممنونشاذه الان دارم ماه نو رو باز میکنم !
نمیدونی
با وجود اینکه میدونم شنبه ها باید منتظر بود چقدر بعضی وقت ها با امید بازش میکنم !

اطلس جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:31 ب.ظ http://www.terminal2.blogfa.com

اینا چه قده زود بزرگ شدنداااااااااااا

آره عزیزم بچه ی همسایه شنیدی زود بزرگ میشه ؟
بچه ی داستان که دیگه نگو

باران جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ

سلامممممممممم

یعنی الان مونا پَر

وای از دست این الهام خودش کم بود پسرشم

خسته نباشی

سلااااااااااااام !
صبوری کن !
واقعا !
ممنون

الهه شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:30 ق.ظ

مامانم میگه من 9 ماه و 9 روز هم دیر تر به دنیا اومدم ،ولی خودم خیلی عجولم ! اینا اشتباه می کنن !!!!

آهان فهمیدم ،لابد ایما ،فواد رو زور کرده دستگاه ها رو جدا کنن .

می دونی دلم کانون گرم خانواده اینا رو خواست .همیشه دلم می خواد خودم یه همچین زندگی صمیمی ای واسه خانواده آینده ام فراهم کنم ،ولی مامانم میگه اینا فقط مال قصه هاس ... اما به نظر من آدم اگه بخواد میشه ... نظرت چیه؟؟؟ البته با این موافقم که زندگی همیشه پستی و بلندی داره

عزیزم !

کمی حاد تر !

الهه جان این آرامشو صمیمیت رو از همین الان هم میتونی تو خونه تون داشته باشید !
عزیز من قبول دارم آدم تا دختر خونه است نمیتونه یه کارهایی رو مدیریت کنه اما یه کارهای کوچولویی هست که اثراتش بسیار عمیقه !
و این یه نوع تمرین واسه آدم هم محسوب میشه !
ناگهان آدم با ازدواج نمیتونه از این رو به اون رو بشه !
بعد هم صبوری چیز مهمیه !
علاوه بر سرپایینی و سر بالائی هاش زندگی گاهی زیادی یک نواخت میشه ...
دیگه احساسات آدم رو برنمی انگیزونه و اون وقته که واسه صمیمیته باید مایه گذاشت !
از همین حالا تمرین کن !
تمرین های کوچیک
زندگی بعدی آدم هم - هرچند زیر بناش با خود آدمه- چیز خیلی متفاوتی نیست !
تفاوت تو نگاه توئه !
مامانت چون میدونن صبوری ماها کمه میگن اینا مال قصه هاس !
اما شدنیه !
پذیرش وضعیت و شکر گزاری از خدا میتونه کلیییییییییی آرامش و صبوری به آدم عطا کنه!

نصیحت نبود !‌ نظرم بود !

الهه شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد