قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت هفدهم

اول نوشت: دیر شد قبول دارم !


دوم نوشت: نمیخوام روز بگم و نتونم بهش پایبند باشم !


سوم نوشت: این قصه خودش دلش خواست این سمتی بره !!!

من بی تقصیرم !


داستان نوشت:

فکر هایش کی تمام میشد؟

یعنی میشد که تمام شود؟

آن روزها هنوز هم توی ذهنش گنگ بودند !

چه طور شد که فواد مونا را به خانه منتقل کرد ؟

تا اینجا را کمی به یاد داشت.

از شیفتی بودن فواد خسته شده بود

بیمارستان هم مونا را جواب کرده بود

برادر مونا ، منوچهر هم نه می آمد نه رضایت میداد  دستگاه ها جدا شوند!

مو نا را به خانه آوردند

و ایما شد هم خانه کسی که ....

دو قلو هایش بزرگ و بزرگتر میشند

در حالیکه نمیدانستند این خاله مونا چرا همیشه خواب است ؟!!!

آنروز های تلخ ... آن رو های سخت از کجای زمان شروع شد؟

صبح بود صبح یک روز پائیزی

ایما کلاس داشت

به پرستار بچه ها زنگ زد

خانم معتضد گفت تا 15 دقیقه دیگر میرسد

ایما راهی شد

بعد از ظهر که بازگشت انگار از آسمان طوفانی از بلا نازل شده است

اورژانس و پلیس درب منزلش بودند...

و دوقلو های ترسانش..

دوان دوان وارد شد و از این جا به بعد فقط هاله ای به یاد داشت ..

هاله ای مبهم...

و چه بهتر که مرگ دردسر ساز مونا را فراموش کرده بود !

و شکایت منوچهر را ...

و روزهای سخت دادگاه را ...

گویی شب قبل شیر اکسیژن  مونا بسته شده بود !

و ایما هووی او ... و بالطبع  اولین مظنون  به شمار میرفت !

کم به یاد داشت ... آری ... اما محبت و حمایت فواد را عمیقا چشیده بود

آن روزهای سخت ...

آن روزهای سخت ...

ایما از حل و فصل ماجرا هم خیلی به یاد نداشت

فشار شدید استرس هایش در  روزهای بازداشتگاه و دوری از دوقلو ها آنقدر آزار دهنده بود ، که نه تنها آن قسمت خاطرتش نسبتا پاک شده بود ، بلکه بیخوابی، استرس و بی تابی شده بود قسمتی از شخصیتش....

فواد هم کم آزار ندید ! نگهداری از دوقلو ها و مهربان کوچکش بدون مادرشان ... !

سر کله زدن با منوچهر، وکیل و دادگاه ! و دوری از ایمای عزیزش که روز به روز پژمرده تر میشد ..

عاقبت با چه تلاشی توانست اثبات کند مشکل از دستگاه بوده است و نه آنها ... اما ... اما این پایان مشکلات نبود !

بازگرداندن همه چیز به وضعیت عادی چه سخت بود ! اما شده بود !

 

-: میگم ایما به نظرت این بچه ها دیر نکردن ؟

ایما با صدای فواد از هزاران فرسخ آن طرف تر احضار شد !

-: چی؟ دیر؟

 ساعتش را نگاه کرد ! 4 بعد از ظهر بود !!!

ایما با تحیر گفت : چرا چیزی نمیگی خوب ؟ مردی از گشنگی که !

فواد خندید! -: ایما من دو ساعته دارم غر میزنما !!! بیا املت درست کردم !

پدر و مادر نگرانی دیر کردن بچه ها را فراموش کردند و جوانانشان هم مشغول ایام خود بودند !

مهربان سر کلاس ، ایمان سر کار و فتان هم ! اوه او داشت چه میکرد؟ !

-: داره دیر میشه بزار بقیه شو واسه فردا !

-: اینه !‌پس فردا هم میام دنبالت !

-: نه خیر! منظورم این بود که بقیشو بعدا خودت برو ! تو که همه جا رو بلدی !

از صبح که به اصطلاح قرار بود تهران را نشان یاشار بدهد متوجه شده بود پسرک همه جا را مثل کف دست بلد است !

با چند سال نبودن که دیگر جای زمین و آسمان عوض نمیشد !

-: فتان من خیلی از جمع دوستات خوشم اومد !

فتان در دوران کارشناسی اش مدیر مسئول یک نشریه شده بود و دوستی بین این گروه ادامه یافته بود ! حالا 5-6  سالی بود که دور هم بودند !

انواع و اقسام بحث های هنری میان این جمع روان بود ! وایل ایما وصله جوری نبود اما کم کم همه عاشقش شده بودند او پر معلومات و مهربان و از  خودگذشته بود !

-: آره آقا یاشار فوق العاده ان !

-:  ببینم فتااااااااااااااااان خااااااااانووووووووووم عضو نمی پذیرید؟

فتان به قیافه پر شیطنتش خندید !  یک چیزی مثل حس ششم در قلبش زنگ زد یاشار همسر او میشد !

این حس را قبلا هم تجربه کرده بود

قبل از ورود به دانشگاه...

وقتی داشت انتخاب رشته میکرد با دیدن "مهندسی معماری دانشگاه تهران" یک حس عجیب داشت !

بله بله او همین رشته قبول میشد ! و قبول شد !

 یک روز در مسیر دانشگاه در خیابان طالقانی حس کرد او در این مکان به سر کار خواهد رفت ! و از قضا با تغییر مکان شرکت مهندسی عمو مجید همین هم شد !

اووووووووه او همیشه حس میکرد بلوار کشاورز حوالی پارک لاله ! همین جاها بوی عشق در مشامش خواهد پیچید !

او و یاشار الان کجا بودند ! یاشار پیچید ... هتل لاله و بله بله ! بلوار کشاورز !!!

این حسش بوی عشق بود ؟!

خنده اش گرفت ! شاد بود اما همه چیز زندگی روی روال بود و از هیجان خاص خبری نبود!

 ...................


بعدا نوشت:

من لینک دو داستان قبلی رو درست کردم ! یه نگاه بندازید اگه موردی داشت بهم بگید

 

نظرات 13 + ارسال نظر
زی زی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:37 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

سیلااااااااااااااام !
غصه نخور قصه گو جون !
مهم اینه که ما خیلی دوست داریم و هی میایم چک می کنیم یه وختی نذاشته باشی از دستمون بپره !
بیچاره ایما ! طفلونکی ! چقد اذیت شده....
خو (ببخشید با عرض معذرت ! ) مرتیکه خودت خواهرتو داری کن ! چرا می ندازیش سر زن و بچه ی مردم ؟
پر رو ! لوس ! مسخره !
ولی می دونی چیه ؟ گذشته از شوخی دلم برای مونا سوخت . خدا بیامرزتش !
آخا منو به ایما معرفی کن ! باچه ؟ من خیلی خوفماااا
فتان عجب حس ششمی داره ...
راستی ! اسم خودت چیه ؟ دوقلوهات دخترن ؟ یا پسر ؟
خیلی بامزه س ! من دوقلو دوست دارم...
مامانمم امروز به این نتیجه رسید که بچه های من دوقلو بشن ! هرچی می گم سخته می گه نه !
حالا فعلا کو تا شوهر کنیم ما !
دیگه چی می خواستم بگم ؟ یادم رفت
ببخشید من عادت دارم طولانی کامنت بذارم.....

سلااااااااااااام !
ممنونم !
خدا روشکر !
حس میکنم این داستان یه میزانی برای بعضی ها نچسب شده!
مهران و مهربان دوقلو های شیطون بنده هستن !
که عاشقشونم اما واقعا واقعا واقعا سخته !
عزیزم!
دوقلو دوستی شوخی نیستا !
یعنی سختش واقعا سخته ! بارداریش یه جور! نوزادیشون یه جور! کودکی شون و همیییییییییین طور بگیر بیا بالا !
هر وقت خدا بخواد!!!
چه مزه ای هم داره خوندن کامنت طولانی !!!
زی زی بی تعارف یه چیزی بگم؟
دختر چقد وبلاگت پخته است !
و افکارت !
محجبه ای مثل این فتان خانوم ما ها؟
ببینم اصالتا کرمانی هستی؟
از "خورش سبزی" پست "خاطره "ات میگم !
کرمانی ها هم به خورشت قورمه سبزی میگن خورش سبزی
شما که زحمت اومدن میکشی !
اگه حس داشتی زحمت یه شکلک هم بکش
اوهوم
اینطوری من ملزم میشم زودتر بزارم !
مدلمه !

الهه یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:58 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام خانومی .خسته نباشی .

ببین زی زی جونو ول کن ! من عروس مورد پسند ایما ام !

شوخی کردم .

راستی یه جاهایی این آخرا به جای فتان نوشته بودی ایما ،
گوگولی ها خوبن ؟؟؟؟؟؟

سلااااااااااااام !
من داره به ایما حسودیم میشه !
مهران منم پسر خوبیه ها !!!
مرسی که گفتی الان میخونم درست میکنم
خدای من اینا الان که دختر خاله شون میخواد بره کلاس تابستونی من رو کچل کردن !!
که ما میخوایم بریم استخر و چه و چه و چه !!!
باید یکی رو استخدام کنم این ها رو بین این همه کلاس جا به جا کنه !
البته اگه بتونم بنویسمشون !
باباشون که میگه همون کلاسای مهدشون بسه !
بچه داشتن هم دردسریه ! که البته شیرینه !

زی زی یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:00 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

سلامی دوباره !
خوب می دونی منم اولش جا خوردم ... ! فک نمی کردم اینجوری بشه...ولی چون خودمم می نویسم درکت می کنم...گاهی وقتا شخصیتا دستشونو به کمرشون می زنن و می گن که داستان اونجوریی که تو دوست داری نیست....و خوب چون خودت ساختیشونو خیلی دوسشون داری مجبور می شی حرفشونو گوش بدیو باقی داستان رو اونطوری که اونا روایت می کنن بنویسی..
عزیزم...مهران...مهربان ! اسماشون چه بامزه س !
من می دونم چقدر سخته و البته مامانم هم . چون دخترعموم دوقلو داشت اما نمی دونم مامانم امروز چی شد هی می گفت دوقلو خوبه ... تازه هی می خندیدو می گفت اگه تو یه خواهر دوقلو داشتی...یا یه برادر دوقلو و هی حالت های بدبختی منو با یه نفر اضافه محاسبه می کرد !
البته خواهر دوقلو خوبه...فک کن ! داداشمو تهنا می ذاشتیم و می رفتیم !
من ؟ نه بابا من نپخته ام ! مطمئنی وبلاگو درست اومدی ؟
من اصالتا اصفهانیم . اما 18 سال به خاطر شغل بابا اهواز زندگی کردم..!(الان بیست سالمه و بابا هنوز بازنشست نشده ! ) اونجام بعضیا می گفتن قرمه سبزی بعضیا می گفتن خورشت سبزی...منم چون مامانم می گفت خورش عادت کردم...
تو کرمونی هستی ؟ وای ! من خیلی از کرمونیا خوشم میاد...یه دوست خانوادگی کرمانی داریم..ماه !
لهجه شون مهمون نوازیشون مهربونی بی حد و اندازه شون !
بله من چادریم !
زحمت چیو بکشم ؟ شکلک ؟ من یه کوچولو دیر دوزاریم میوفته !

سلام !
خوبه که درک میشم !
کجا مینویسی؟ بلاگ داستان داری؟ یاتو 98ia?

کهههههههههه اینطور یه اصفهانی جنوب کشور نشین !
من پدر بزرگ و مادربزرگهام همگی کرمانی و شیرازی ان !
اما مامان و بابام تهران متولد شدن و خودم هم ...
فامیل کرمانی دارم
هروقت میای که فقط سر بزنی ببینی آپم یا نه اگه حس نظر نداشتی
حد اقل به اندازه یه شکلک نظر بده !
می دونی من و همسرم فامیلیم و هر دو ارث دو قلو داشتیم و من بسیار دلم میخواس یک جفت داشته باشم !
اما ...
من انقدر سن پایین بارداری رو تجربه کردم که میتونم ادعا کنم صدمه دیدم و دیگه قادر به حفظ جنین نیستم !
البته دیگه هم نمیخوام
اما تجربه تلخ سقط کودک خیلی آدم رو اذیت میکنه ! که من یکیشو تجربه کردم ....
حالا دخترک صبر کن ببینیم ایما تو رو واسه پسرش میگیره !
شاید دوقلو دار هم شدی !!!
این شخصیت های داستن این دفعه که خیلی دیکتاتور بودن ....

الهه یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ب.ظ

خو مهرانم خوبه .

سن که مهم نیست قصه گو جونم ،مهم تفاهمه .
اتفاقاً هم سن و سالای مهران هی عاشقم میشن .
نمونه اش پسر داییم ، هی به مامانش میگه من خیلی الهه رو دوس دارم ، یه روزم خیلی جدی گفته بود مامان چی میشه الهه زن من بشه ؟!!!!!!!!!!
ای جان ،بله دردسر شیرینه ، همه کاراشون شاید یه خورده سخت باشه ولی لذت داره

فک کن من بخوام یه روز واسه مهرانم زن بگیرم !
یعنی فکرشم که میکنم خنده ام میگیره !
عزیزم ! بچه رو !
میدونی داشتن دوقلو ها فرصت درک تفاوت های این دو تاجنس تو یک سن رو بهم داده !!!
دخترم عاشق کوچولو ها و عروسک و خاله بازی و آرایشه و حتی خرید !
و البته اعتراف میکنم مهربان من خییییییییییلیییییییی خانومه !
و مقید به مرتب بودن ظاهرش و ست بودن و اینااا کلا !
ماجرائیه واسه خودش
اما پسرم در کمال نا باوری به داشتن یه همسر و همراه علاقه منده !
یعنی همین حس زن گرفتن !
داشتن یه دوست ٬ عروسک ـترجیحا زنده - حدود سن خودش ...
قبلا یه بار مهران بهم میگف مامان نمیشه یه زن 5 ساله برای من بگیری !
میدونی الهه دلم سوخت !
ما زن ها زندگی رو تو جزئیاتی به جز اصل خود همسرمون پیدا میکنیم و اونها واقعا صرف داشتن تو آرامش نسبی پیدا میکنن ...

الهه دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:31 ب.ظ

خیلی وقتا دید بچه ها با اون بچگی شون شنگ و منطقیه .ولی از نظر ما بچه ان .

ای جانم ،ببین به سنشم فکر کرده ،
اتفاقاً خواستگاری رفتن خوبه ، ما چند بار واسه داداشم رفتیم

الهه دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:39 ب.ظ

زی زی دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

چی شد چی شد ؟ سر من کلاه رفت ؟
نه من مهرانم دوست دارم ! الهه ! پاتو از زندگی و داستان عشق من بکش بیرون !
عزیزم ! این مهربان چه بامزه س ! ماشاالله
یه چیزی بگم .... ! منم یه دوست دارم که یه دوقلوی دختر داره و اونم یه بچه سقط کرده ... می دونی هیچ وقت جرات نکردم ازش بپرسم بچه ش چی بوده و چرا سقط کرده چون دلم نمیومد دوباره یادش بندازم ! خیلی تلخه .
من یه داستان تو 98 ایا دارم اما اصلا دوسش ندارم..
اما اگه خیلی مایلی !! اسمش هست گناه من
امروز تو خیابون به تجربه مادر شدن فکر کردم و احساس کردم هیچی شیرینتر از این نیست که بفهمی مادر شدی...
ولی واقعا بچه دار شدن سخت و استرس زاست...چه یک چه یه جفت !

از دست شما دو تا !
ممنونم ! ولی واقعا به نظر خودم هم مهربان موجود جالبیه !
میدونی من اصلا خیلی دختر تمام عیاری نبودم !
یعنی چه طور بگم کلا اکثر دهه شصتی ها همین طورن !
بچه جنگن و بیشتر جدی ان تا جینگول!
حالا دختر من انقدددددددددددددر جینگول از آب در اومده که گاهی کلی خنده ام میگیره !
آره عزیزم واقعا تلخه ...
بعد از دوقلو زایی رحم آدم ضعیف میشه
و توی ماه های بالا بچه ات فشار میاره و ...
میدونی خیلی ها اون اوایل که من از بیمارستان اومده بودم خونه گمونشون واسه دلداری میگفتن حالا تو که یه دو قلو داری و اصلا زیادت هم بود 3 تا ...
نمیدونستن فقدان یه کودک شکل دار که باهاش ساعت ها حرف زدی
حتی اگه اولش نخواسته باشیش چقدر درد آوره ....
من یه عکس از اون کودکم دارم ...
یه پسر کوچولو موچولو ...
بگذریم ...
خوب زینب خانوم گل !
حتما نگاه من رو میخونم...
چرا دوسش نداری؟ من این داستان رو با وجود اینکه از دستم در رفت دوس دارم !
اوهوم !
مامان شدن خیلی شیرینه اما پرمسئولیت هم هست ...
بله چه یکی چه چند تا !

زی زی دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:59 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

این آدرس پروفایلمه : http://www.forum.98ia.com/member42989.html
تو بخش تاپیکا داستانم هستش . گناه من

ببینم احیانا سایتی که ازش حرف زده بودی همین 98ia نبود ؟
چرا Banned شدی؟

الهه دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ب.ظ

زینب (اینجا چرا وردنه نداره؟؟؟).

اگه تو مهرانو می خوای پس ایمان باید مال من باشه ،تازه سنشم بیشتر بهم می خوره ، عروس مورد پسند ایما هم هستم تو برو عروس قصه گو جونمون بشو ،خودم میام عروسیتون با سبد آب جمع می کنم !!!!!!!

اتفاقاً من کناه منو دوس داشتم .دختر یخده اعتاد به نفس داشته باش

میگم قصه گو جونم به جای نظرات اسم اینجا رو بذار چت باکس

الهه مهران فروش !
پسر منو فروختی !
حالا ببین من یه مادر شوهر خوبی میشم واسه زی زی جوون !

زی زی سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

آمدیم نبودید رفتیم !
بیش از پنج بار سر زدم !
بیکارم ؟


امروز اپ میکنم !
ببخشید عزیزم !

زی زی سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

باشه الهه ! بهم می رسیم !
به نظر من مهران خیلی گوگولی تره ! تازه اسمشم قشنگ تره !
ایمان کج و کوله هم ماله تو !
فک کن ! ایما هی بهت ایراد می گیره ولی من چی ؟ قصه گو جون هی بهم می گه عروس گلمممم !
دلت بسوووووزه !

آره قصه گو ! همون سایتیه که گفتم..فهمیدم که کسایی که فک می کردم می شناختمشون اونایی نیستن که نشون می دن...! اما یه خواهر پیدا کردم و با داستانای شاذه عزیزم آشنا شدم !
خودم خواستم بن بشم ...
داشتم از درس و مشق می افتادم .

الهه ؟ واقعا دوسش داشتی ؟ به نظرم من خیلی توش گند زدم ... ! می تونست خیلی بهتر باشه
با چت باکس موافخیم !

ای بابا من بهتره تو دعوای شما بیننده باشم کلا !
اوهوم آفرین اینه !مهران من بهترررررره
اکثرا فروم بازی تهش همین میشه ...
خوب کردی دختر به درس و مشقات برس
منم که تا اینجا که خوندم خوبه که !
همه چیز میتونه بهتر باشه ولی مفهومش این نیست که الان بده !
از دست شما ها

باران سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 ب.ظ

سلام

نمیشه الهه ،ایمان مال من باشه .تو و زی زی با هم به توافق برسید.

خو چیکار کنم ،منم می خوام

قصه گو جونم خسته نباشی.

سلام !
من نمیفهمم ایمان این وسط تو قصه چه نقشی داره که انقدر سرش دعواس خو؟!!
اگه یاشاری فوادی چیزی میگفتید باز راهی به جایی !
ممنونم عزیزم !

الهه سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ

باران حالا که زینب پاشو از زندگی من کشیده بیرون تو اومدی؟؟؟؟؟؟؟؟

دورت بگردم قصه گو جون بگو ایمان چی نداره !!!!!!
فوادو می خوام چی کار؟؟؟ سن بابامه ! حالا اگه قدیمش بود یه چیزی !!! یاشارم دوسش ندارم ، تو نخ فتان ! من به خواهر شوهر آینده ام خیانت نمی کنم !!!! تازه شم تو این عالم بی شوهری همین ایمان هم بسی قنیمته !!!!!

از دست شما دو سه تا !!!
ای بابا !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد