قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت بیستم

اول نوشت: این روز ها دختر ها کمتر خواستگار میبینن !

منظورم خواستگار های سنتی ایه ! بله کاملا !

و این به نظر من خوب نیست ! آمده بحث در مورد این موضوع ام !

و حتی ممکنه داستان بعدی ام یه جورایی به این ربط داشته باشه ! اوهوم


دوم نوشت : زینب جون میدونی من واقعا بابت توجه ات ممنونم !


سوم نوشت: بچه ها من از نوتم نوشته هامو خیلی ریز میبینم با اینکه زوم رو 100٪ و تو pc درشت ! مشکل با سایز نوشته ها که ندارید ها ؟


داستان نوشت:

تقریبا از او نا امید شده بود !

بیش از تقریبا !

میشد گفت کاملا هیجانش خوابیده بود و زندگی آرامش را داشت

کارش....

درسش ...

و جمع های دوستانه اش...

یکشنبه های نمایشنامه خوانی...

پنجشنبه های  کلاس های نقاشی ...

یاشار هم گه گاه در جمع دوستانش حاضر میشد ..

آن روز صبح کلافه از بگو مگویش با ایما درباره آشنایی با یک خواستگار جدید ٬

داشت وارد پارکینگ شرکت میشد که متوجه ماشین یاشار شد ..

راه افتاد و به محل پارک همیشگی ماشینش رفت

پارک کرد و پیاده شد

یاشار هم پارک کرد

-: سلاام

-: سلام خوبید آقای مهندس ؟

از قیافه ی یاشار کلافگی میبارید ! تند جواب داد

-:نه خانوم مهنددددددددس ممکنه بیاین اتاق من! کارتون دارم

-: در چه مورد باز نقشه ها ایرادی دارن ؟

یاشار سری تکان داد و رفت

و فتان نفسی تازه کرد این دیگر چه مشکلی داشت ؟!رویایی که نبود بماند طلبکار هم بود !!!

به اتاقش رفت...

صبحانه اش را خورد..

و به اتاق یاشار رفت

خیلی کم به آنجا میرفت

کلافگی یاشار شدید تر شده بود  مدام قدم میزد !

-: فتان من یه مشکلی دارم !

-: و اون چیه ؟

-: تو منو بیچاره کردی !

-: من!!!

-:ببین فتان این که من از تو خوشم میاد نه حالا از بچگیمون کاملا واضحه ! اما اما تفاوت عقیدمون نوع نگاه متفاوتمون به زندگی ...همه اینا وحشتناکه  و من من خیلی تلاش کردم که از تو بگذرم ! به خودم گفتم به خاطر عشق ازش بگذر ...

تو آدم اون نیستی ....اون خیلی پاک تر از توئه ...اما تو لعنتی نمی زاری ...

دیدنت ...اون محمد گروهتون که ....خواستگارات ...

دیروز مامان میگفت ...

برای چند لحظه سکتو کرد

به سمت فتان آمد

-: فتان من خواستگاری کردن بلد نیستم ! کلی چرند گفتم میدونم ! ببین من تو رو دوس دارم و میخوامت ‍! من نمیتونم زندگیمو بی تو تصور کنم ! میفهمی ؟

اما خوب دوست دختر داشتم به اندازه موهای سرم ...یکی درمیون ده تا درمیون نمازی خوندم و نخوندم ..من اینم !

نمی دونم این واسه تو یعنی چی !

یعنی یه گنهکار ؟یه هوس باز؟ یه موجود مزخرف؟ نمیدونم !

اما... اما این آدم تو رو میخواد ...

با همه ی اون چیزی هایی که هستی و هست ...

قول تغییر نمیدم اما آماده پذیرشم

فتان در بهت بود !

این هم شد خواستگاری ؟

نمیشد کمی رمانتیک تر باشد؟

نمیشد کمی افکار این مردک به او نزدیک تر باشد ؟!

-: چیزی نمیگی؟

-: میشه فکر کنم ؟

-: به قبول کردنش آره اما به رد کردنش نه واقعا ... فتان بی انصافی نکن ...

-: تو میگی تغییری وجود نداره ..

-: نگفتم قصد دارم تا آخر عمر بدو ام دنبال دخترای دیگه بعد تو ٬ معلومه زندگی ام چیه ها ؟ فتان ؟

فتان با آرامش نگاهش کرد این موجود کلافه همسرش میشد تک تک سلول های میدانستند

یاشار به حرف آمد

-: باشه باشه فکر کن ولی نه مثل صرفا یه خواستگار مثل اونای دیگه ! فتان من تو رو میخوام !

صف شادمانی قسمت نوزدهم

 سلاااااااام !


........

فتان لنز ها یش را از چشم خارج کرد

آرام آرام آرایش چشمانش را پاک کرد

روسری و چادری را که برادرش برایش گذاشته بود به سر کرد و از در خارج شد

ایمان با لبخند نگاهش را از او دزدید

حس کرده بود که روزهای آخر مجردی خواهرش ، فتان، همراه تمام لحظه های زندگی اش  است .

هاله ای مبهم از ترس های کودکیشان در ذهن داشت ..

از همان روزها او شده بود حامی تمام عیار فتان..

زودتر از او پایین رفت و شروع به صحبت با یاشار و عمو علی کرد

اما نتوانست در لحظه ی ورود فتان نگاه از چشمان پرخنده  ی یاشار بردارد

مرد ابله چه طور خواهر خجلت زده اش را نگاه میکرد !

عمو علی آمده بود تا با پدر مشورت کند که یاشار در شرکت مهندسی مجید فعال شود یا در یک پروژه پاره وقت دانشگاهی،

که با حضور عجیب  فتان انگار رشته حرف ها از هم گسسته بود...

اما رفتار متین جمع سبب شد فضا به حالت عادی بازگردد

نتیجه ی مذاکرات پدر و عمو علی و یاشار و ایمان داشت به همکاری یاشار با شرکت عمو مجید منتهی میشد

و این اعصاب فتان را به بازی گرفته بود ...

آن شرکت لعنتی محل کارش بود.. و فقط همین را کم داشت

دائمی شدن نگاه خندان و خبیث یاشار را !

نگاه یاشار خبیث نبود ! نه  نبود ! اما  به حق شرمی در آن دیده نمیشد و این اعصاب دخترک را به بازی میگرفت

وقتی بر خلاف میلش به این جمع بندی رسیدند که بهترین کار برای یاشار پذیرش پیشنهاد مجید است دل توی دل فتان نبود !

بد تر از این هم میشد ؟

نفهمید کی خانه ی آنها را ترک کردند

نفهمید کی شب و روز جای خود راعوض کردند فقط مصمم بود که دیگر به آن شرکت نرود !

اما مگر شدنی بود؟

ضعف نشان دادن هیچ چیز را بهتر نمیکرد .

باید با مادر حرف میزد باید با مادر حرف میزد

از تمام ترس هایش

از همان ترسی که در 9 سالگی ،در شب جشن تکلیفش آغاز شده بود

از حس بد تمام دوره ی نوجوانیش

و حالا باز این حس تجدید شده بود؟

به قلبش که رجوع میکرد با یک نه بزرگ مواجهه میشد

خود را سرزنش میکرد اما از نگاه یاشار،از لبخند توی آن نگاه ناراضی نبود ! خجلت زده اما نه ناراضی !

صبحانه اش را هم میان افکار رنگارنگ خورد

وقتی به خودآمد که با صدای ماشین های اطراف متوجه سبز شدن چراغ قرمز شد !

بهتش زد !!

چه طور تا اینجای مسیر را با ناخود آگاهش آمده بود ؟!

تقریبا به شرکت رسیده بود آرام به نگهبان چراغ داد و درب پارکینگ باز شد

.وارد شد

ماشینیش را پارک کرد و به طبقه سوم محل کارش رفت !

او و یاشار هر دو آرشیتکت بودند

او در تهران مدرک خود را گرفته  بود و یاشار با نبوغش در این رشته، در ایتالیا درس خوانده بود !

بی شک دومی حاذق تربود و با تجربه تر

وارد اتاق که شد

متوجه شد خبر آمدن یاشار به این جا رسیده است !

-: دختر نمیدونی این مهندس جدیده چه لعبتیه !

فتان با آرامش گفت : مگه دیدیش ؟

-:نه اما ...

فتان خندید و آنها هم ! یاشار جذاب بود اما بی شک هوش از سر همکارانش نبرده بود !

از صبح در انتظار حرکتی از سمت یاشار بود اما او حتی در هنگام معارفه اش توسط عمو مجید پا را از گلیم دراز تر نکرد !

هنگام ناهار هم حرکتی نکرد

دخترک آرامش یافت !

روزهای اول حضور یاشار منتظر حرکت خاصی بود  از لجبازی و شیطنت گرفته تا عشق اما خبری نبود

دخترک کلی حسرت خورده بود !

پس کجا بود آن مرد رویایی او ؟!

این یاشار هم که تو زرد از آب در آمده بود !

ایما هم حس کرد

اوایل فتان با حسی جدید میرفت و میآمد اما بعد از یکی دو ماه همه چیز روی روال بود

یاشار توی مهمانی ها شرکت میکرد اما هیچ خبری از حرکت جدید نبود که نبود !

 

صف شادمانی قسمت هجدهم

اول نوشت: سلاااااااااام

داستان نوشت

ایما پرده را کنار زد، هم زمان ماشین یاشار پیچید توی کوچه ...

چه لبخند عمیقی روی لب فتان بود ...

مادر لبخند زد اما درصدی از نگرانی هم به قلبش هجوم آورد

خود را دلداری داد فتان عاقل  و فهمیده بود اما  بالاخره جوان بود

ایما سعی کرد خود را کنترل کند

پرده را انداخت و رفت تا چای  دم کند که زنگ به صدا در آمد

فتان بود .

-: سلااااااااام

-: سلام مامان خوبی ؟ میگفتی یاشار هم بیاد تو !

-: نه بابا نمیشه هر روز هر روز بیاد اینجا که !

ایما ابرویی بالا انداخت

-: مگه هر روز هر روز قراره با تو بره بیرون ؟

فتان هول شد

-: خوب نه

مهربان پر از  شور وشادمان وسط پریییییییییید

-:مامان چه کارشون داری خوب !من از یاشار کلی هم خوشم میاد !بزار دامادمون بشه دیگه !

ایما و فتان هم زمان گفتند -:دامادمون !!!

و زنگ در هم به صدا در آمد

ایمان بود

اخمالو وارد شد !

یک شاخه گل دستش بود و یک تابلو نقاشی !

-:مثل اینکه اینا رو تو ماشین یاشار جا گذاشته بودی فتان! آره ؟

ایما دخالت کرد ، ایمان نباید با خواهرش توی جمع با این لحن توبیخ کننده حرف میزد !

-:حالا چرا نگفتی یاشار بیاد تو ایمان جان !

-: کاری نداشت اینجا اومده بود اینا رو بده که ازش گرفتم !بهش هم گفتم خودم دربست در خدمتشم هرجا که دلش میخواد بره میبرمش !فتان تو راحت باش به کارت برس !

قیافه ی هر دو خواهر وا رفته بود!و ایما نمیتوانست لبخندش را کنترل کند

پس روی برگرداند و به سمت صندلی راحتی اش رفت !

-:دخترا... ایمان... یکیتون برا همه چای بریزه !تازه دم کردم .کیک هم توی یخچال هست.

فتان در حالیکه به سمت اتاقش میرفت زیر لب گفت : برا من نریزید اول دوش میگیرم بعد چای میخورم !

دخترک دوشش را گرفت

یک دوش حسابی با  مخلفات !

کلی پاهایش را با روغن بچه ماساژ داد

از پودر زاج سفید استفاده کرد

دست و پایش را به کرم مورد علاقه اش آغشت

یک پیراهن فانتزی سفید با گل های فسفری به تن کرد

با یک جفت صندل  فسفری

 دستبند و ربان موهایش هم فسفری بودند!

هوس آرایش کرد !

لنز های سبز مهربان کجا بودند ؟

دعا کرد او توی اتاقش نباشد ...

و او نبود !

لنز ها را برداشت و به چشم گذاشت !

موهای لختش با ربان سبز رنگ و چشم های سبز جدیدش  چه هارمونی جالبی داشت !

آرایش چشم هایش هم بامزه شده بود !

آرام آرام از پله ها پایین رفت صدای همه از پاسیو می آمد !

فتان کم آرایش میکرد  و خوب دوست داشت الان مامان و بابا را سورپریز کند !

مامان و  بابا  با بهت نگاهش میکردند

و فتان نمیفهمید موضوع چیست !

مشکل کجا بود ؟!

ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد !

چرا مادر چادر به سر داشت؟

متحیر به اطراف نگاه کرد !

یاشار و عمو علی اینجا چه میکردند؟ !

تمام حس های قدیم اش به یاشار زنده شد ...

مثل همان روزی که دزدکی نگاهش میکرد !

این که همین چند لحظه پیش رفته بود!

جای این فکر ها نبود ! بود؟ با شتاب به سمت هال و سپس طبقه بالا رفت

نفس نفس میزد و غرق عرق شده بود !

چقدر به خودش وعده یک لیوان چای خوشرنگ بیدمشکی مادر را داده بود !

حالش کلا گرفته شده بود !

و روی پایین رفتن نداشت

در بهت بود !

وقتی خودش را در آینه دید بهتش بیشتر شد

با آن پیراهن روی زانو با آستین های نیم وجبی ....

اوه دیگر چه طور باید توی چشمان یاشار و عمو علی نگاه میکرد ؟!

در آرام باز شد

ایمان بود

با محبت کنارش نشست

-:فتان جان چیزی نشده که !یه اتفاق بود ...ما حواسمون نبود تو حمومی و یادمون رفت بهت خبر بدیم ...پاشو لنز ها رو در بیار الان چشمت قرمز میشه با این اشک ها !

فتان هیچ نمی گفت ...

اما حضور ایمان عالی بود !

از ایمان متشکر بود !

بله متشکر !

حس بهتری  داشت !

از حرف هایش و نگاه مطمئنش..

ایمان بلند شد و یک روسری سفید و یک چادر مغز پسته ای به او داد

و خندان گفت: این پسره که انقدر تو بهته نمیتونه یک کلام حرف بزنه !

فکرشم نمیکرد به این زودی این شکلی ببینتت !

اما جدی ادامه داد !

-:همین الان چادرتو سر میکنی و میای پایین  مگر نه دوباره دیدنشون برات سخت میشه !من بیرون منتظرم تا بیای مفهومه !

فتان سری تکان دادو ایمان از در خارج شد !



بعدا نوشت:

داشتن 12 تا نظر تو 3 روز برای قسمت قبل یه جورایی یه رکورد بود !

ممنون

به نظر میرسه الان توان نوشتن یه قسمت دیگه رو هم دارم حتی !

قسمت بعدی در آینده نزدیک خواهد بود !