سلام باران او را به خود آورد
سامان : سلام خوبید ؟
باران : بله ممنونم .صنم جون بهتره من مزاحم جمع خواهر برادرانه تون نباشم
دیگه میرم
صنم : کجا ؟مگه من میزارم باران سامان که غریبه نیست ها ؟
سامان هنوز در بهت به سر می برد
سکوت سنگینی حکمفرما بود
صنم: راستی سامان جون نهار همونی که دوستداری درست کردم
سامان با تحیر صنم را که انگار آن پسر کوچک را مخاطب قرار داده بود نگاه میکرد
صنم متوجه همه چیز شده بود شاید به همین دلیل ادامه داد :
آقا سامان
این پسر کوچولو که می بینی
سامان کوچولوی خوشگل ماست از بچه های بهشت
میدونی که باران جون بعداز اینکه برا شرکت
ساختمون جدید رو ساختید تو ساختمان قدیمی یه بهشت ساخت پر کوچولو های ناز
سامان کمی فکر کرد وتازه متوجه شد که این کوچولو نه از بچه ی باران بلکه از بچه های پرورشگاهی است که آن را بهشت میخواندند.
ناخدا گاه بدون اینکه حضور کودک را در نظربگیرد نفس راحتی کشید و گفت: پس این آقا کوچولو پسر باران نیست
نگاهی گزرا به باران به سامان فهماند اشتباه کرده است و حرف درستی نزده
و گریه ی آرام کودک او رامطمئن ساخت که چه اشتباهی کرده است
سامان کوچولو :مامان باران تو مامان منی مگه نه !؟
باران: آره من مامان تو و همه ی بچه های بهشتم گلم
سامان کوچولو :مامان پس بیا بریم بهشت
وصدای گریه ی معصومانه اش شدید تر شد
ستاره کوچولو نگاه سر زنش آلودی به دائی کرد و او هم شروع به گریستن کرد !
سامان آرام به کودک نزدیک شد ولی کودک از او مانند یک دشمن یا چیزی مانند آن فرار کرد و خود را به باران رساند
باران با صدای تحکم آلودی گفت: می ریم سامانکم
شاید اگر کارمندان باران آنجا بودند جرئت نمیکردند هیچ حرف دیگری روی حرف باران بزنند اما سامان خیلی جدی رو به باران گفت: میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم و خود به سمت اتاق رضارفت
انقدر جدی و باجذبه حرف زده بود که صنم حتی از تعلل باران تعجب کرد!
باران آرام وارد اتاقی شد که سامان در آن بود اتاقی پر ازکتاب و سامان داشت یکی از کتاب ها را ورق میزد
باران دوست داشت برای چند لحظه زمان بایستد تا بتواند سامان را بر انداز کند
چقدر جافتاده تر شده بود
اما وقت اینکارها نبود این مرد همانی بود که غرور باران را خدشه دارکرده بود..
سامان :ببین بارون تو داری اشتباه میکنی
باران: بارون !!!!!!!؟
سامان : باران خانم یا هرچیز دیگه الان این مهم نیست مهم اینه که با پشتیبانیه بیجا از این پسرکت با خراب کردن من اینده ی اونم خراب نکنی
باران: نمیفهمم
مخش هنگ کرده بود مثل آن موقع ها حضور سامان دیوانه اش میکرد سعی کرد تمرکز کند
سامان با سکوتش این فرصت را به او داده بود
سامان : بشین باران
باران: اما الان اون بچه در موقعیت بدیه
سامان : پس به من بسپر من درستش میکنم و بعد باهم بحث میکنیم این نوازش تو باعث میشه این بچه ها به جای کنار اودن با واقعیت دل به یک خیال زیبا ببندن تو مامانشون باشی وبهشت خونشون در صورتی که واقعیت یه چیز دیگه است اونا بی سرپرستن و تو فقط یه سرپرست مهربونی نه بیشتر اونا باید بدونن تو جامعه چه خبره سخته ولی این بچه ها محکومن بیشتر از سنشون بفهمن
باران : برعکس تو ی من هم بهت اعتماد دارم هم قبولت دارم هرکار درسته بکن فقط من نمیخوام اون بچه آسیب روحی ببینه
سامان متوجه تیکه ملایم باران شد
اینکه باران با یک لغت برعکس بی اعتمادی سامان رو به رخش کشیده بود
لبخند زد سری تکان داد و آرام به سمت باران حرکت کرد این بار باران از او فرار میکرد
سامان ایستاد و ناخود آگاه خندید و گفت: فکر کنم امروز مثل هیولا ها شدم هم اون بچه هم تو ازم فرار میکنید
شیطنت وار نگاهی به باران انداخت نگاهی که باعث شد باران با این سن وسال مثل یک دخترک 18 ساله تا بناگوش سرخ شود
سامان آرام خارج شد صنم در آشپز خانه بود و ستاره داشت سامان کوچولو را آرام میکرد
سامان خنده اش گرفت چون احساس کرد این رابطه ی کودکانه میتواند روزی یک عشق به تمام معنا شود که رضا و صنم را به ستوه آورد
ارام به سمت سامان کوچولو رفت و به او گفت: سامان بیا بریم بیرون باید باهم مردونه صحبت کنیم
شاید لغت مردانه کودک را واداشت از جا برخیزد وبدون هیچ هراس یا تردیدی بدون یک نگاه به باران همراه سامان بیرون رود
این چند ساعت میتوانست این فرصت را به باران بدهد که تصمیم خود را بگیرد هرچه بود او اینک 32 سال سن داشت و نمیتوانست رفتار 5 سال پیش سامان که نشان از بی اعتمادی اش بود را به این سرعت فراموش کند
4 ساعتی گذشته بود اما هنوزسامانها !!!!!!! برنگشته بودند
باران تنها کسی نبود که نگران شده بود ستاره کوچولو هم بیتاب بود و صنم هم متحیر از بهانه گیری های ستاره اش عاقبت تصمیم گرفت او را بخواباند
وقتی به زورکودک 4 ساله اش راخواباند پیش دوست عزیزش باران برگشت
صنم: تو فکری بارون خانم !؟
باران :صنم به نظرم کار اشتباهی کردم به اصرار ستار ه فقط سامان کوچولو آوردم فکر کنم بقیه ی بچه ها اگه بفهمن خیلی ناراحت بشن
صنم :خو ب درسته
با شیطنت ادامه داد: فقط به سامان کوچولو فکرمیکردی !
باران :نه دارم به حماقت خودمم فکر میکنم مه چه طور سامانکم رودادم دست مردی که منو مثل یه هرزه .............
صنم وسط حرفش پرید و گفت :چرند نگو
خوب میدانست که این فرصت چند ساعته باران را به حالت عادی برگردانده و دیگر خبری از عشق به سامان نیست
در همین حین سامان ها رسیدند کودک برعکس همیشه که تا باران رامیدید شتابان به سمتش می آمد انگشتش را در دهان خود میگذاشت و با بازی کردن با موهای باران آرامش میگرفت ارام به سمت باران آمد وسلام کرد
باران متحیر کودک را تماشامیکرد و با تعجب پرسید: خوب بود خوش گذشت !
سامانکم بریم ؟
سامان کوچولو : آره مامان عالی بوداگه باید بریم بریم و نگاه قدر شناسانه ای به سامان انداخت وگفت : مامان عمو سام نمیاد بهشت !
قبل از اینکه باران حرفی بزند سامان گفت : چرانم یام اگه دعوتم کنی همین الانم میام
باران قبل از اینکه کودک شادی خود را بروز دهد گفت : ببین پسرم الان که دیر وقته
عمو سامت میتونه بعد ها بهتون سر بزنه
و بلافاصله بلند شد که بروند که ستاره بیدار شد و باز کوچولو ها شروع به بازی کردند باران نمیدانست مگر بازی با دارت چقدر جذاب است که کودکان ول کن نبودند پس به صنم پیشنهاد داد ستاره را نیز باخود به بهشت ببرند
صنم حرفی نداشت
ولی دائی سامان فکر میکرد شاید اینکار آنقدر ها هم درست و به صلاح نباشد چرا که قطعا از ده سال دیگر که این دخترک 4 ساله و پسرک 6 ساله
14 و 16 ساله میشدند صنم به این راحتی اجازه نمی داد که به برای باز ی باهم بروند
اماچیزی نگفت او خوب متوجه شده بود باران حالا شمشیرش را از رو بسته
ولی خوب نمیشد کاری کرد باران حق داشت
کاش میشد که در همان چند ساعت بهت زدگی باران او راعقد میکرد !!!!!!!
ولی گذشته از این حرف ها باید با باران درمورد بچه های بهشت صحبت میکرد
تا سامان در این فکر ها بود باران وسامانکش رفته بودند!
باران قبل ازحرکت کمربند سامان کوچولو رابست و هیچ توجهی به این حرف که این کمربند را دوست ندارد نکرد قفل کودک را هم فعال کرد و راه افتاد
سامانکوچولو : مامان شما اسم منو از روی عمو سامان گذاشتید؟
باران نه میخواست دروغ بگوید نه مطمئن بود کودک این حرف راکف دست سامان نگزارد که بله از عشق سامان خان زیباترین کودک بهشت را سامان نام نهاده بود
باران : چه طور مگه ؟
سامان کوچولو : من خیلی خوشحالم که اسمم مثل اسم عموئه
سامان کودک راجادو کرده بود !!!!!!!!!!!
باران بلافاصله بدون فکر گفت :اون خیلی مرد خوبیه پسرم
سامان:اون تو رو دوست داره !
بارن : چی !!!!!!!!!!!!!!
ساما ن کوچولو : هیچی
و دیگر هیچ نگفت و تا بهشت خود را به خواب زد
باران که تمام وقتش را روی بهشت گذاشته بود میدید که چقدر این سامان کوچولو منتظر است
انگار او هم منتظر بود به قول سامان کوچولو عمو سام را دو باره ببیند !
هرچند باران خوشحال بود و ترجیح میداد این آتش زیر خاکستر دیگر شعله ور نشود اما ته دل دلخور بود چرا که 4 – 5 روزی از دیدارشان گذشته بود و سامان نه به بچه ها سر زده بود نه حالی از باران پرسیده بود !
ترس اینکه نکند واقعا هیچ جایی در دل سامان ندارد مثل خوره به جانش افتاده بود هرچند به روی خود نمی آورد ولی باز هم فکر اینکه نکند آن روز واقعا اتفاقی آمده و با یک زن قرار داشته است راحتش نمی گذاشت
سامان بین خواب وبیداری بود
احساس کرد که صدایی میشنود چشمانش را باز کرد صدای زنگ تلفن بود
تلفن روی پیغامگیر بود
صدای کودکانه ی ستاره دختر خوردنیه صنم.............
چه کودکانه سعی میکرد آرام صحبت کند
دائی جون ............
سلام دائی
امروز سوژه میادا
الانه که مامانم بیدار شه
خداحافظ دائی جونم قولت یادت نره ها به مامانم نگی که من بهت زنگ زدما نگی من از خاله بارون جون باهات صحبت کردما
بوس بوس دایی جون
سامان چند بار پیام دخترک را شنید سوژه!!!!!!!!!!!!!
لابد از این برنامه های تلوزیونی شنیده بود
هنوز آخرین خاطره را نخوانده بود
اما باید امروز حسابی به خودش میرسید
اگر خود باران بود اگر ......
به سمت حمام رفت
دوش آب گرم را باز کرد خودش هم نفهمید که کی غرق در خاطرات گذشته شد
غرق آخرین خاطرات با باران
چند روز بعد از آشتی صنم ورضا
وقت مسنجر را بازکرد
با آف های باران روبه رو شد
>>
آقا سامان کجایی ؟
نکنه ما رو یادت رفته !!
ها ؟
مشکل صنمت حل شدما رو یادت رفت........
<<
خوب به خاطر داشت چه قدر آنروز با دیدن این جمله برافروخته شده بود وبا خود پنداشته بود لابد حالا که نتوانسته رضا را به دست آورد به دنبال من است! حتی یک لحظه هم باخود نیندیشیده بود که چقدر این فکر احمقانه است!
وقتی یادش آمد چقدر بی توجهی کرده بود وچقدر دل باران را به درد آورده بود دوست داشت فریاد بکشد با توام توانی که در خود سراغ داشت
حتی حرف های مادر هم اثر نداشت
هرچه مادر میگفت: داری زودقضاوت میکنی پسرم
به گوشش نمیرفت که نمیرفت
آخرین روز ها که در نوع خود بی نظیر بود !
بعد از آنکه پروژه ساختمانی شرکت باران را تمام کرده بود برای تحویل پروژه یکی از همکارانش را فرستاده بود و هرچه صنم اصرار کرده بود که خود برود نرفته بود
حتی یاد آوریش هم این روزها برایش ناراحت کننده بود
هنوز میتوانست داد و فریاد های صنم زمانیکه بعد از افتتاحیه ی ساختمان جدید شرکت باران به سراغش آمده بود را بشنود :
"سامان تو دیوونه ای دیوونه میفهمی ؟
یه خل به تمام معنا
تو حق نداری بارون رو بشکنی
من هیچ وقت ندیده بودم باران انقدر مشتاق باشه
انقدر به خودش برسه
فکر کردم اشتیاق دیدن ساختمان جدیده
اشتیاق به بار نشستن زحمت هاش..........اما
اما وقتی به جای تو مهندس موسوی اومد و باران حتی نیومد تو ساختمون نه من همه فهمیدن این همه اشتیاق برا تو بوده
سامان اون بچه نیست یک خانم 28 ساله است برا خودش کسیه بفهم !
تو حق نداری
تو حق نداری "
خوب یادش بودصنم آن روز انقدر داد زد که فریادهایش به هق هق تبدیل شد
با گریه میگفت : " اگه فکر میکنی اون برا رضا نقشه کشیده بوده اشتباه میکنی
رضا میگه تو این چند وقت قهر ما اگه باران نبود شاید هیچ کدوممون سر عقل
نمی اومدیم
راست میگه باران یه آدم مطمئن میخواسته که به رضا نزدیک بشه تا حس حسادت منو برانگیزونه ولی هیچ کسو بهتر از خودش پیدا نکرده
ترسیده اگه کس دیگه ای این کارو بکنه واقعا قصد سوءی پیدا کنه و............"
اما همه ی این حرف ها ی اثر بود........
وسامان آنروز ها فکر میکرد که همه ی این حرف ها از روی سادگی صنم است و باران واقعا او را به بازی گرفته
همه ی اینها یک طرف
ولی هر چه فکر میکرد نمیفهمید چه طور توانسته بود در مقابل التماس باران برای اینکه بداند گناهش چیست سکوت کند !
و چه طور این همه سال ..............
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد
نکند باران الان ازدواج کرده باشد و صنم به این دلیل به او نگفته باشد که الان با باران در ارتباط است
ناگهان تمام شوقش ذوب شد
ولی سعی کرد خود راکنترل کند
یک اصلاح کامل
یک ست لباس اسپانیایی رسمی به قول صنم یک تکسیدو
عطر
یک کروات قرمز رنگ
سوزن کرواتش و.....
و راهی شد
سر راه خواست یک دسته گل هم بخرد اما با خود فکر کرد اینطوری هم کاملا مشخصه که سر زده به خونه ی صنم نمیرود و از حضور باران مطلع است
گذشته از قولی که به ستاره کوچولو داده بو د بهتر بود این ملاقات اتفاقی به نظر برسد
پس از خیر گل گذشت و تصمیم گرفت بگوید یک قرار کاری داشته است و از نزدیک خانه ی صنم عبور کرده اما باور نکردنی بود آدم با این ظاهر یک قرار کاری داشته باشد ولی ......
وقتی زنگ در رو زد ستاره جواب داد:
"سلام دایی جون"
حتی قبل از اینکه حرفی بزند !خنده اش گرفت چه قدر دنیای معصومانه ای دارند بچه ها !!!
از پله ها بالا رفت و هنوز به خانه ی صنم نرسیده بود که صنم شتابان به او نزدیک شد
صنم : تو اینجا چه کار میکنی ؟
سامان : سلامت کو ؟
صنم : سلام حالا
سامان: چیه عجیبه اومدم خونه خواهرم وقتی نمیام غر میزنی میام راهم نمیدی
صنم : نه نه منظورم این نبود ولی نباید به من یه خبری بدی
سامان: بله ؟باید اجازه بگیرم !!!!!!!!
صنم : نه ولی من الان مهمون دارم
سامان با شیطنت گفت : خوب داشتی باشی نکنه رضا از مهمونت خبر نداره ! ها ؟نکنه زبونم لال مهمونت خانم نیست...... اصلا این جا چکار میکنه؟! چشمم روشن من باید ببینم این مهمون شما رو ........
و صنم را کنار زد و به سمت خانه ی صنم دوید
حالا مطمئن بود الان باران را می بیند
چشمش که به باران افتاد تپش قلبش چند برابر شد
باران پشت به او و رو به آینه ایستاده بود.....
سامان احساس کرد استرس و هیجان را میتواند در صورتش ببیند شاید هم اینطور آرزو میکرد چه قدر بارانش پیر شده بود!
با این وجود در ست صورتی ملایمی که به تن داشت بی نهایت زیبا به نظر میرسید
باران هنوز متوجه او نشده بود وداشت شال سفید رنگش را مرتب میکرد
سامان با خود فکر کرد کاش میتوانست جلو برود
دست در خرمن موهای باران او را رو به خود برگرداند وخیره در چشم های زیبایش او را ببوسد از او به خاطر همه چیز عذز خواهی کند و.........
صدای پاهای صنم رویای قشنگش را به همزد مجبور بود باران را از حضور خود آگاه کند پس آرام سرفه کرد تا باران از حضورش آگاه شود
قبل از اینکه باران برگردد یک پسرک تپل بامزه از اتاق ستاره خارج شد و رو به باران گفت
مامی جون اینو ببین ...
سامان احساس سر گیجه کرد یعنی این پسرک فرزند باران بود! ............
سلام دوستان
اگر ناراحتتون کردم واقعا عذر می خوام من این داستان رو ادامه دادم
یعنی راستش چون خیلی وقفه افتاد تصمیم گرفتم تا آخرشو بنویسم بعد بزارم
تا حالا هم ای ۱۵ صفحه ای شده
اگه نتونم تمومش هم بکنم تا شنبه هر چی شد رو میزارم
قول میدم پایین ۲۰ صفحه نباشه
راستش من مشغولیت کاریم زیاده
شرمنده ی همه ی دوستای عزیزی که اومدن و نتیجه ای نگرفتن
من عذر میخوام
شاید تذکر نرگس جون باعث شه من آدم شم
شما به بزرگیه خودتون ببخشید همه که مثل شاذه جون خوش قول نیستن