نخون جونم نخون
برو از قسمت ۱۲ به بعد جدیده نخوندی
من تا آخرشو گذاشتم
شما تیکه تیکه بخونید چشمای خوشگلتون درد نگیره مخصو صا نرگس خانم گل
و الهه ی عزیزم
بچه ها شنیدید مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد اگه شما ها یک چند تا کامنت برا آدم بزارید آدم متوجه میشه دارید میخونید
من واقعا این طوری احساس میکنم دارم را دیوار صحبت میکنم
یک کم در مورد قصه نظر بدییییییییییییید
بعد از ظهر یک روز بارانی بود ستاره هم تحویل پروژه داشت هم خسته بود هم دست تنها برای کارهای بهشت معلوم نبود خانه ی دائی سامانش چه خبر بود شاید هم همان قصه ی قدیمی خواستگار بود و هیچ کس جرئت نمیکرد به ستاره چیزی بگوید به خانه که رسید صدای صدرا همه ی خانه رابرداشته بود لابد دائی اینها آنجا بودند اصلا حوصله نداشت پس قبل از اینکه کسی متوجه اش شود به اتاقش پناه برد البته او نتوانسته بود آمدنش را از یک جفت چشم تیز بین که منتظرش بود پنهان کند
ستاره داشت به نقاشی های قدیمی نگاه میکرد با رها و بارها این نقاشی ها را درکلاس های روانشناسی اش تجزیه و تحلیل کرده بود خاطرات را خوب به خاطر نداشت اما ........
صدایی گفت :
این نقاشیای کودکانه انقدر جذابن
ستاره احساس کرد خیالاتی شده است آنقدر به مردک فکر کرده بود که میدیدش و صدایش رامیشنید !
اما انگار واقعا سامان کوچولو ی آنروزها این جا بود
سامان : ستاره گوشات مشکل پیدا کرده !
ستاره در حالی که سعی میکرد دفتر را قایم کند گفت: سلام
سامان:سلام دوست قدیمی
ستاره : تو سامانی ؟
سامان : اگه خدا قبول کنه !!!!!!!!
ستاره : خوبی ؟چه قدر بزرگ شدی
سامان : مگه تو کوچولو موندی !
ستاره : بریم بیرون
سامان : احساس کردم حوصله ی جمع رو ندار ی
ستاره : گاه این طوریم نمیدونم چرا
سامان با شیطنت گفت : اون وقتا به نقاشیای من پناه میبری !
ستاره :آره به کودکیام به کودکیامون به تاب بازیامون به نقاشیهام به نقشی هات به هرچی که بو ی ریا نده به هر خاطره ی ای که راست راسته نه مثل امروز که همه ادا در میارن دروغ میگن
سامان : میخوای به او روزا برگردیم ؟
ستاره با خنده گفت: چیه ماشین زمان داری یا جادو گری؟
سامان در حالی که سرش رو پایین میانداخت گفت : تو جادوگری که با یک نگاه منو دلبسته کردی ..........
سامان آرام بیرون رفت انگار نه انگار که تاچند لحظه یپیش داشته برای اولین بار اظهار عشق میکرده گفت : مامان بارون میشه وساطت منو بکنی برم بهشت رو ببینم
صدرا : نیمده پسر خاله شد ! مامان بارون !!!!!!!!!
سامان : مامان بارونت اول مامان من بوده ا فسقلی بعدشم من نیمده پسر خاله نشدم داداش شدم ! اصلامیدونی اسمتو رو واسه خاطر من گداشتن صدرا
همه خندیدند
صنم گفت :حالا سامان جون ستاره کجا بودکه تو باهاش بری !
سامان جوان : همین الان اومد
دائی سامان که احساس کرد صنم خواهرش دارد به عشقی که به نظر او نه الان بلکه 20 سال پیش پدید آمده بود شک میکند گفت : ای بابا هی سامان سامان میکنن من قاطی کردم
هی خیال میکنم با منید
بارن خندید و گفت: کی با تو کارداره پیرمرد !
صدرا : خوب بابای منو صدا میکنیم : سامان خان
انقدر بامزه سامان خان را ادا کرد که همه خندیدند
سامان خان به سامان جوان اشاره کرد که بیا و خودش در اتاق ستاره رفت دست ستاره را در دستش قرار دادو گفت : من و باران خیلی لفتش دادیم شما دل دل نکنید
و رو به سامانکرد وگفت : ببینم چه میکنی مرد
ستاره روی نگاه کردن به دائی را نداشت
دائی سامانش که خوب میدانست نگرانی ستاره مامان بابایش هستند دستش را زیر چونه ی ستاره گذاشت با نگاهی به چشمان ستاره که از نگاه کردن به چشمان دائی طفره میرفت گفت : رضا و صنم با من تو اقا سامان ما رو دریاب
سامان جوان قدر شناسانه سامان خان را در آغوش گرفت و گفت: پدر ی رو درحقم تموم کردید
سامان خان پسر را در آغوش کشید احساس اینکه این پسر پسر خودش باشد غرور آفرین بود سامان جوان هیچ کم نداشت ............
آن شب بچه های بهشت ساعت ها صحنه های عجیبی دیدند
خانم مدیر وقتی از ماشین پیاده شده با مرد جوانی تا لب تاب هامسابقه ی دو داد
مرد جوان با اینکه جلوتر بود ایستاد و دست در دست خانم مدیر می چرخید انقدر که لابد سرشان گیج رفته بود خانم مدیر همشه میگفتاین کار خطر ناک است !!!!
تازه با مرد جوان ساعت ها کودکانه تاب بازی کرده بودند و مثل سال ها پیش باز هم مرد جوان سعی میکرد پاهایش را کمتر بالا ببرد شاید این بار هم میخواست نبرد نه به خاطر اینکه آغاز جدایی بود نه
به خاطر آغاز یک زندگی آغاز یک عشق
//////////////////////
سال ها بعد یا شاید قرن ها بعد دیگر نه بارانی بود نه سامانی نه صنم نه رضا نه سامان جوان نه ستاره ونه ...............
اما بهشت بود با تمام خاطرات قشنگ هزاران عشق پاک که شاهدش بود .......
زمان گذشته و می گزرد و خاطرات را چه ما باشیم چه نباشیم در یاد دارد
خاطرات عشق ها غم ها و ناآرامی ها ......
20 سال بعد
////////////////////////////////////
صدرا پسر باران و سامان داشت داخل کشوی اتاق ستاره مدیر فعلی بهشت دنبال عینک مادرش میگشت
باران یک زن 53 ساله ی حواس پرت شده بود انقدر عینک و موبایل و نوتش را اینور وآنور جا میگذاشت که تا به پسرش صدرا زنگ میزد صدرا می خندید و میگفت : باز حضرت اشرف چی شونو جا گذاشتن ؟
مثل پدرش سامان بازیگوش بود و شیطان و البته درسخوان سال اول دانشجویش بود عمران می خواند و دوست داشت همکار پدرش شود
هنوز هم صدرا عینک مادر را نیافته بود که همان گلی خانم سابق که البته 20 سالی پیر شده بود با عجله به اتاق آمد :
آقا صدرا ستاره نیست ؟
صدرا : میبینی که نیست گلی خانم
گلی خانم :آقا بیاین یک آقا اومدن اصرار دارن بیان تو هرچی میگم فقط 5 شنبه ها میتون بیان تو به گوششون نمیره که نمیره
صدرا گفت : به نظرتون من میتونم توگوششون بکنم !
صدرا وقت به نگهبانی رسید با یک مرد 26 ساله ی بلند بالا رو به رو شد مرد بسیار خوش پوش بود لابد آمده بود پولی بدهد
صدرا : سلام آقا
مرد بدون اینکه عینکش را بردارد خیره به صدرا چشم دوخته بود
مرد جوان: سلام شما باید پسر آقای سامان باشید
صدرا : اینطور میگن ول یباور کنید نه بابا نه مامان نه ستاره ببخشید مدیریت اینجا نیستن منم اومدم عینک مامان حواس پرتمو ببرم اصلا حوصله ندارم آقا خدا خیرت بده برو بعدا بیا
مرد لبخند زد به یک عینک که روی میز نگهبانی بود اشاره کرد و گفت : این نیست ؟
صدرا تا عینک را دید گفت : اقا دمت گرم خود خودشه من فکر میکردم مامان میادبه ستاره کمک میکنه به خاطر همین میزه اونو گشتم نگو بارون جون وردست آقا اسد الله
آقا اسدالله و مرد خندیدند
ستاره تازه رسیده بود و مکالمه ی صدرا را میشنید
ستاره :صدرا باز تو بهشتو گذاشتی رو سرت پسر ؟!!!
صدرا : به به خانم کودک شناس بیا بیا فکر کنم این اقا اومده خوب بتیغیش ولی رفیق منه ها پول یه تاکسی بزار ته جیبش بمونه
ستاره : صدرا برو پی کارت
ستاره یک خانم زیبا و خوشخلق 24 ساله بود فقط مشکلش این بود مه نه کسی را دوست داشت نه خواستگار هایش را میپذیرفت
مرد با تعلل بر گشت عینکش را برداشت و برای چند لحظه به صورت ستاره زل زد هیچ اثری از آن دختر 5 ساله نمانده بود همانطور که مرد به هیچ عنوان به 6 سالگیش شباهت نداشت
ستاره احساس میکرد این مرد جوان خوشپوش را خوب میشناسد اما نمیتوانست به یادآورد این مرد همان سامان کوچولوست که هنوز هم گاهی اوقات دفتر نقاشی اش را ورق میزد شاید به عشق کودکی هایشان روانشناسی کودک خوانده بود واینک مدیر بهشت بود
ستاره : سلام اقا امری داشتید
سامان : سلام نه خانم بعد مزاحم میشم
ستاره : خود دانید با کی کار داشتید؟
سامان :با باران خانم فکر کردم هنوز اینجان
ستاره : هستن اما الان خونه ان سرمای سختی خوردن
سامان : میتونم آدرسشونو داشته باشم
ستاره : اخه من که شما رو نمیشناسم
سامان : حد اقل اگه مقدوره شمارشونو لطف کنید
ستاره: یادداشت کنید ولی واقعانمی دونم چرا دارم بهتون اطمینان میکنم 22245.......
اخه من شما را قبلا ندیدم
سامان : نبایدم بشناسی ستاره خانم دنیا همینه
ستاره : خواهش میکنم خودتونو معرفی کنید
سامان لبخند زد وگفت : نه دیگه
و رفت و ستاره را در خماری گذاشت
ستاره نمیفهمید چرا انقدر احساس خفگی میکند نه تنها آن روز بلکه تا چند روز تمام فکرش مشغول این مردک بود
چیزی تا آمدن نتیجه ی آزمایش دی ان ای نمانده بود یعنی قرار بود سامان امروز دنبال نتیجه اش برود و باران بی تاب بود مثل یک مادر
و در آن طرف قضیه مادر صدرا تمام فکرش این بودکه آیا این سامان مغرور مهربان همان صدرا خودش است بارها آلبوم ها را نگاه کرده بودبه نظرش این کودک کپی کودکی های برادر خودش بود اما بیتاب بود بیتاب
سامان آمد لبخند زنان اما جرئت نگاه کردن به باران را نداشت به سمت خوابگاه بچه هارفت بایدبه سامان کوچولو میگفت نام واقعیش صدرا است
باران : سامان اون صدراه مگه نه ؟
سامان : اینطوری به نفعشه زیر سایه ی 2 پدر مادر ش بزرگ میشه اونم پدر مادری که ........
باران دلش میخواست فریاد بزند زیر لب گفت: من بدون سامانم چه کار کنم؟ بازم سامانمو ازم گرفتن بازم تنهایی
سامان : بارونم من مگه من مردم تو تنها باشی !اصلا جهنم الضرر اسم بچمونو میزاریم سامان 2 ها !
باران : سااااااااااااااااااااامان
سامان : فدای سامان گفتنت بشم یک لحظه این جا باش
به سمت خوابگاه رفتو سامان کوچولو را آورد
باران سامان کوچولو را که حالا حسابی مرد شده بود را با چشم هایش بدرقه کرد وچشمهایش را بست
چند لحظه ای نگذشته بود که سامان برگشت و ارام گفت: خانم نمیخوای به جای ناهار به بنده شام رمانتیک بدی ؟
باران بدون اینکه چشمهایش راباز کند گفت : کجا بردنش
سامان: بردنش یه شام رمانتیک به جای ناهار!!!!! بهش بدن وبهش بگن بچه ی مایی دیگه
باران: بس کن دیوونه
سامان : من لمس لمسما تو فحشتو بده راااااااااااااااحت
باران : ای بابا
سامان : جواب منو ندادیا
باران : چی پرسیدی ؟
سامان از بسته بود ن چشم های باران سوء استفاده کرداو را ب وس ی د و گفت: زنم میشی ؟
صنم : اه اه اه بسه بابا
جلو بچه ها !!!!!!!!!!
بیاین ببینید دختر من چه با افسوس داره تاب بازی میکنه
باران اصلا از کار سامان خوشش نیامد اما...................سامان بود آخر
راست میگفت صنم غصه از چشم های کودک میبارید
سامان باز هم با خود فکر کرد آیا این احساس کودکانه روزی به یک عشق تبدیل نمی شود ؟
در هر حال مصمم بود که باران و ستاره را به حالت عادی برگرداند
ساعتها گشت وگزار و رستوران و .......توانست حال همگی را بهتر کند چند روز دیگر مصادف بود با دومین سالگرد مادر صنم وسامان
بنده ی خدا چقدر آرزو داشت دامادی پسرش نوه هایش و......... را ببیند اما دست روزگار نگذاشت
باران از سامان خواست تا او را به بهشت برساند
اصرار های ستاره همنتیجه داد وصنم وستاره هم به بهشت رفتند
باران : میخوام یه جشن خدا حافظی برای صدرا بگیرم
سامان از اینکه باران سامانکش را صدرا خوانده بود متحیر شد
سامان : عالیه منم کمک میکنم می خوای چه کار کنی حالا ؟
باران : فکر کنم یک مهمونی توی یک رستوران برا بچه ها خیلی جذابه و........
وقتی به در بهشت رسیدندبا یک سوناتا مواجه شدند که سامان کوچولو یا همان صدرا از آن بیرون پرید
و بلافاصله مادرش باران احساس کرد هرگز اینقدر سامانکش را شادمان ندیده است
باران : سلام آقا صدرای گل
صدرا ساکت بود
مامان صدرا ( مهوش ) : چرا جواب نمیدی پسرم
صدرا : یعنی من دیگه سامانت نیستم مامان بارون نمیشه آدم دو تا مامان داشته باشه!
باران : چرا گلم چرا نشه!
صدرا رو به مادر خود کرد وگفت: مامان مهوش
مهوش : جون دلم خوشگلم
صدرا : میشه من یه چیزی ازتون بخوام ؟
مهوش : چرا نمیشه
صدرا : مامان میشه من هنوزم سامان باشم ما که داریم از اینجا میریم این اسمم یه یادگاری
آخه من دلم میخواد مثل عمو سامان باشم
من دلم میخواد یادم بمونه این روزارو یادم باشه تنهایی رو دلتنگی رو ترحم نگاه آدما رو و نگاه مهربون مامان بارونمو یه نگاه بدون ترحم ..........
مهوش : توی چشمای پسرش زل زده بود چرا نمیشه سامانکم
مثل دائیت میمونی گلم چرا نشه
خدا میدونه اگه باران جون نبود اگه ........
نمیخوای هدیه های دوستات رو بدی !
سامان کوچولو دوید و کلی هدیه را بین بچه های تقسیم کرد دقیقا میدانست که هر هدیه مال چه کسی است
وقتی به سمت باران آمد و یک تابلو که نقش بوسه ی یک کودک را بر گونه ی مادر ش ثبت کرده بود را با تمام محبت به او هدیه داد باران واقعا دلش میخواست مادر بود مادر
هر کسی سهمی داشت حتی باغبان را هم فراموش نکرده بود
این سامان کوچولو لابد بارها فکر کرده بود که اگر پول داشت برای تک تک این آدم ها چه هدیه ای میخرید مگر نه به این سرعت این همه هدیه ی مناسب ...........
و دفتر نقاشی اش را هم به ستاره کوچولو هدیه ی داد
پدر سامان کوچولو در انگلستان تخصص می خواند و سامان کوچولو و مهوش فرصت زیادی برای ماندن نداشتند پدر بی تاب ملاقات پسر بود و پسر هم یک بار به ستاره گفته بود آرزو میکند پدرش مثل عمو سامان باشد آنان باید سریع تر راهی میشدند و مادر دوست داشت پسرش را به سفر مشهد ببرد و بعد رهسپار دیار غربت شوند
پس باران مجبور شد جشنش را همان شب بر گزار کند یک جشن پر از بغض و دلتنگی و تنهایادگاری ای که میتوانست به سامانش بدهد ساعت قدیمی پدرش بود باران عاشق این ساعت بود یک ساعت زنجیر دار بینهایت زیبا
باران نمیخواست به فرودگاه برود تحملش رانداشت
پس رفت تا ساعت را بیاورد اما وقتی برگشت سامان و مهوش رفته بودند خود را به فرودگاه رساند باور نکردنی بود گفتند انگار هواپیما پریده است دلداری های سامان هم فایده نمیکرد باران مثل مرغ پر کنده تغلا میکرد وقتی چهره ی معصومانه ی سامان را از پشت شیشه دید به سمتش دوید از پشت شیشه دستش را رو ی جای دست کودکانه ی سامان میگذاشت
مهوش هم اشکش در آمده بود تمام مردم ایستاده بودند وبه این صحنه ها زل زده بودند آنقدر مردم اصرار کردند تا مامور فرودگاه اجازه داد باران چند لحظه وارد سالن انتظار پرواز شود سامانش راب ب وس د و ساعت را به گردنش بیندازد
یک خداحافظی کوتاه برای باران
باران نمیتوانست فراموش کند وقتی راکه دست کودک را بین بقایای هتل در بم دیده بود
کودک را بیرون کشیده بود اما چاره چه بود بهتر بود به مراسم سالگرد می اندیشید