قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

گذر زمان قسمت شانزدهم

سرش حسابی شلوغ شده بود و نمیتوانست مثل قبل به بهشت سربزند عمو شهرام بچه ها هم که رفته بود واقعا نمیدانست چه طور بچه ها راشاد کند

هرچند  سامان صنم و رضا وحتی ستاره کو چولو هم کمک شایانی بودند اما احساس میکرد بچه ها به خصوص سامان کوچولو هر روز گرفت تر میشود سامان از بچه های بازمنده ی فاجعه ی بم بود انگار پدر و مادرش هر دو پزشک بودند ولی اثری از بقیه ی خانواده نبود سامان یک کودک بود که او را یافته بودند در بقایای یک هتل

باران در دفتر کارش نشسته بود وتلفنی با دوستش  دکتر  فریبا جم که بعد از شهرام برای معاینه ی بچه ها می امد در حال گفت وگو بود که صدای در بلند شد

باران : بفرمائید

شهرام بود

شهرام : سلام

باران جواب داد

تا مدتی سکوت بینشان حاکم بود

توجه باران به حلقه ی ازدواج شهرام جلب شد

شهرام : راستش  بهتون حق میدم اگه به من اجازه ندید برای معاینه ی بچه ها بیامم بعد ا ز رفتار ناشایستم اون روز............

ولی من واقعا دلم برا بچه ها تنگ شده  احساس میکنم چیزی رو گم کردم

باران لبخند ملایمی زد و گفت : میدونی آقا شهرام خدا رفتگانتو رو بیامرزه مامان یکی از دوستانم ( مامان صنم و سامان رو میگفت ) میگفت رفتار هایی هست که فقط گزر زمانه که میتونه درستش کنه و من فکر میکنم اون رفتار هم از همین دسته من مطمئنم که بچه ها هم دلشون براتون تنگ شده

شهرام : پس من برم که دلم بسیار براشون تنگ شده

باران : آقا شهرام زدواجتم تبریک میگم

شهرام لبخند زد و گفت:  راستش میشناسیدش فریبا جم من فرستادمش تا از بچه ها بهم خبر بده

باران: خانم دکتر جم

شهرام : بله

باران : واقعا تبریک میگم اون فوق العاده است

شهرام لبخندی از روی رضایت زد و رفت

باران خنده اش گرفت چه دنیای کوچکی بود

باران

فریبا

رها و صنم 4 دوست خوب دوران دبیرستان بودند

حالا رها همکارش

فریبا همسر شهرام و دکتر بهشت

و صنم شاید.......

عجب دنیای عجیبی بود

سامان طبق معمول بدون در زدن وارد شد اما باران این موقع روز انتظارش را نداشت

سامان: باز که خانم دکتر ما تو فکره

باران :علیک سلام

سامان: سلام خانم در چه حالی در چه فکری؟

باران : داشتم فکر میکردم چه قدر دنیای کوچیکیه شهرام رو دیدی!

سامان بلند شد و به شوخی گفت : آهای ایها ناس چقدر من بد شانسم دکتر پور ابراهیمی شهرامه !!!!!!!!!!!

من داداشی!!!!!!!!!!

باران خندید : یواش آبرومونو بردی داداشَََََََََششششششششششی

سامان  ناگهان جدی شد وگفت: الان شهرام رو دیدم میگفت گفتی گذر زمان خیلی چیزا رو حل وفصل میکنه به نظرت هنوزم نمیشه رو من حساب کرد؟

باران منظورش را فهمید اما گفت : منظور ؟

سامان : تا کی قراره من داداشی تو باشم بارانم داریم پیر میشیما !

شاید اگر این بار صدای در بلند نمیشد باران بله را همینجا میگفت اما صدای در مانع شد

خانمی حدودا 35 ساله بود و برای فرزند خواندگی آمده بود

مدت ها بود که این خانم می آمد و میرفت تا یک کودک را انتخاب کند تمام شرایط راداشت و تقریبا اکثر کارهارا انجام داده بود و لابد امروز آمده بودکه بگوید کدام یک را انتخاب کرده است

خودش و همسرش هر دو پزشک بودند واهل کرمان چهره ی زن بسیار گرم وگیرا بود

باران هنوز فرصت نکرده بود که پرونده ی این خانواده را بررسی کند و نمیدانست چه جواب بدهد

باران : وای خانم من شرمنده ام هنوز نرسیدم پرونده تون رو بررسی کنم

زن بدون اینکه از کوره در رود لبخند زد و گفت : میدونم گرفتارید میخواین شفاهی براتون توضیح میدم اینطوری فکر کنم بهتر باشه

باران از خوشخلقی زن بسیار خوشش آمد و گفت : خوشحالم میکنید

آیا هیچ کدوم از بچه ها رو پسندید؟

زن لبخند زد و گفت : شاید باور نکنید شوهرمم میگه خیالاتی شدم من اومده بودم که یک نوزاد ببرم ولی یک احساس منو رو جذب یک پسرک 6 ساله کرد

زن شروع به گریستن کرد وادامه داد: انگار اون صدرا خودمه مخصوصا از وقتی فهمیدم بم پیدا شده

زن دیگر نتوانست ادامه دهد

باران نمفهمید چرا ناگهان از این زن متنفر شد یک احساس به اومیگفت این زن درست فکر میکند و سامانک او در واقع صدرا پسر این خانم است احساس میکرد دارند سامانش را از او میگیرند او عاشق سامانکش بود حالا اکه فکر میکرد سامان کوچولو همیشه منتظر 5 شنبه ها بو د و بارها دیده بودکه تمام حواسش پیش این خانم است یعنی این عشق مادری وفرزندی بودکه کودک ومادر را جذب هم کرده بود!؟

 داشت دیوانه میشد ولی میدانست این اتفاق خوبیست

هم برای سامانکش هم برای این خانواده اگر این کودک کودک واقعیشان باشد

سعی کرد آرام باشد و بر احساساتش غلبه کند

سامان که متوجه حال باران شده بود در حال گفته گو با زن بود

ساما ن :راستش من فکر میکنم این احتمال وجود داره اما خواهش میکنم قبل از اینکه نتیجه ی آزمایش دی ان ای که ما امروز ترتیبش رو میدیم نیمده چیزی به سامان یا همون صدرا اگه صدرا شما باشه نگید

زن مثل اینکه داشت بال در می آورد

رو به سامان و باران کرد و گفت خدا خیرتون بده خدا بچه هاتون رو براتون نگه داره

 به زور سعی میکرد خودش را کنترل کند آنقدر مهربان بود که باران فراموش کرده بود این زن میخواهد سامانکش را ببرد و ته قلبش دوستش داشت

صنم که هیچ کس متوجه آمدنش نشده بود گفت : ای خانم ما خواهر شوهر بشیم عمه شدن پیشکش

زن با خنده رو به سامانو باران  گفت : ببخشید فکر کردم زن وشوهرید

سامان : خدا از دهنتون بشنوه

باران فرار را بر قرار ترجیح داد

صنم : مثل یک دختر 14 ساله برخوردمیکنه

سامان رو به زن کرد و گفت : از همین حالا خواهر شوهر گریشو شروع کرده  خانم !

زن که کمی بهتر شده بود تشکر کرد و رفت

سامان کاملا احساس میکرد که باران با اینکه سعی میکند به روی خود نیاورد درونش آشوب است  کاش میشد آرامش کند کاش میتوانست

کاش باران اجازه میداد................

روز ها میگذشت بین بیم و امید تقریبا تمام فکر باران سامانکش بود و فکر سامان باران یک زندگی یک کودک ...............

هوا خیلی گرم بود کمتر کسی توی محوطه بود باران داشت قدم میزد که متوجه شد دو کودک در حالیکه در دو طرف یک درخت نشسته اند دارند گفتگو میکنند نمیخواست گوش باستد

 اما ...........

سامان کوچولو : ستاره تا حالا شده یکی رو دوست داشته باشی اما ندونی چرا ؟

ستاره : مثل بزرگ ها حرف میزنی من نمیفهمم چی میگی

سامان کوچولو : ستاره چند وقته یه خانم میاد بهشت من خیلی دوسش دارم حتی حتی بیشتر از مامان بارونم

این جمله را باعذاب وجدان میگفت وخود خبر نداشت عشق مادر وفرزندیست که او را به این حال در آورده

ستاره اینبار فقط گوش میداد توی چشمهایش که فتو کپی دائیش بود شعوری دیده میشد که باران را به شک انداخت که این کودک فقط 5 سال دارد

ناگهان دو کودک از جا برخواستند و به سمت تاب ها رفتند تا به باران معصومیت دنیای قشنگشان را نشان دهند  چه شادمانانه با هم مسابقه میدادند و سامان کوچولو سعی میکرد پاهایش را خیلی بالا نبرد انگار دوست داشت ستاره ببرد نه خودش

شاید فهمیده بود که روزهای آخر است تصور این موضوع باران را به هم میریخت

سامان کوچولو فیلسوفک محبوبش .....................

گذر زمان قسمت پانزدهم

صبح از شدت گشنگی از خواب بیدار شد

برای اینکه جا به جا غش نکند یک تیکه شونیز شوکلاتی در دهان گذاشت در یخچال یک قابلمه ی پر از ماکارونی داشت پس تصمیم گرفت به جای صبحانه ی شام رمانتیک تک نفره بخورد !

یک دوش کامل و بعدهم یک عالم ژل وکرم پس از حمام حسابی میتوانست حالش را جا بیاورد

اما قبل از عملی کردن ایده اش باید ماکارونی ها را روی بخاری میگذاشت تا گرم شوند

همین کار راکرد ناگهان به فکرش رسید یک معجون از سوسیس و پنیر پیتزا و گوجه برای روی ماکارونی تهیه کند

بعد از  دوش وبه قول خودش ژل بازی یک آرایش تمام عیار کرد یک لباس دکلته ی سیاه براق

( یک لباس شب به تمام معنا ) پوشید مگر خودش دل نداشت !

خودش هم خنده اش گرفته بود

اما ادامه داد تمام پرده ها را کیپ کرد  آنقدر کیپ که واقعا انگار  شب است

تمام در ها را به حال بست حالا واقعا یک حال تاریک داشت !

توی خانه ی قدیمی باران آن روز در ودیوار هم متعجب شده بودند

اما باز هم باران کم نیاورد غذا را توی یک بشقاب چینی قدیمی که یادگار مادرش بود ریخت

تازه گل هایی گه سفارش داده بودهم رسید یک دسته ی بزرگ نرگس آن ها را با دقت توی گلدان بلوری جدیدش چید

برای چند لحظه احساس کرد خیلی جوان تر از یک انسان 32 ساله است کلی سس روی ماکارونی اش خالی کرد بعلاوه ی معجون عجیبش

تا نشست مشغول شود زنگ در به صدا در آمد بدتر از این نمیشد میخواست خود را به نشنیدن بزند اما اگر اتفاقی در بهشت افتاده بود چه ؟!!!

سامان پشت در بود

سامان : سلام باران میشه در رو بزنی ؟

باران : نه امری دارید ؟

سامان : نه !!!!!!!!!!! خوب یک لحظه بیا پایین

باران چاره ای نداشت پس گفت: بیاین تو

باران نمیدانست چه کند همین یکی را کم داشت

در را زد و رفت تا لباسش را عوض کند اما نرسید آرایشش را پاک کند سامان داشت از تعجب شاخ در می اورد

سامان وقتیآن سور وسات رادید  با خنده گفت: ببخشید ساعت چنده ؟

باران خنده اش گرفت  : خوب هوس یک شام رمانتیک کرده بودم شب ها هم انقدر خسته ام که ...........

سامان حالا با صدای بلند میخندید: پس تصمیم گرفتی به جای صبحونه یه شام رمانتیک بخوری!!!!!!!!!!!!!

باران میدانست واقعا مسخره است اما به روی خود نیاورد

باران : تنهایی آدم رو دیوونه میکنه

سامان با شیطنت گفت :خوب چرا تنها موندی این همه عاشق سینه چاک داری !

به صورتش اشاره کرد وادامه داد: اینم از الطاف یکیشون

باران تازه متوجه کبودی صورت سامان شد

باران : با شهرام درگیر شدی ؟

سامان امروز از دنده ی شوخی بلندشده بود : من نه ایشون با بنده درگیر شدن حالا به چه جرمی خدا عالمه

شیطنت از چشمهای زیبایش میبارید

سامان : حالا ببینم نمیشه این شام رمانتیک ببخشید صبحونه ی عجیب  رو دو نفره بخوریم !

باران: چرا نشه ؟

هر کس جز سامان بود مزاحم به شمار میرفت اما سامان با وجود آن خاطرات تلخ مرد رویاییش بود

هر دو مشغول شدند هر دو با اشتها

باران : شما من  مسخره میکردید ؟! نه اینکه خودتون اصلا لب نزدید

سامان : باران خودتون نه خودت خواهش میکنم من رو مثل یک برادر بپذیر تو هم  مثل صنم

این جمله باران را آتش زد مثل برادر   !!!!!!!!

هرچند سامان هم حال بهتری نداشت او شاهد حر ف های باران و شهرام بود و فکر میکرد کاری کرده است که محال است دیگر باران تن به ازدواج دهد پس تصمیم گرفته بودمثل یک دوست خوب همیشه داشته باشدش

باران رفت تا آرایشش را ملایم کند تا به بهشت برود

در همین حین سامان میز را جمع کرد شمع هارا فو ت کرد

کاش این جاخانه ی خودش بود 

مهم خانه نبود صاحب خانه بود

 کاش  میشد صاحب این صاحبخانه شود شاید گذر زمان میتوانست همه چیز را درست کند

باران داخل شد وبه خاطر زحمتش تشکر کرد

سامان : پوشیدی یعنی باید برم !؟

باران : نه داداشی باید منو به بهشت برسونی

کاش انقدر با احساس داداشی خطابش نمیکرد  

ان روز و روز های بعد سامان بعد از ظهر هایش را در بهشت میگزراند

یکی دو ماهی گذشته بود وداداشی داداشی از دهان باران نمی افتاد

سامان : باران میتونیم کمی باهم صحبت کنیم

باران :چیزی شده !؟

سامان : ببین باران تو تخصصتو کاملا گذاشتی کنار نمیخوای شرکتتو دوباره راه بندازی

باران سکوت کرد نمیتوانست بگوید هنوز جرئت نکرده ساختمانی را که سامان 4-5 سال پیش به او تحویل داده بود را ببیند

باران : نمیدونم

سامان : خوب بیا بریم ساختمونشو ببین حد اقل ببینیم ها ؟

باران پذیرفت اما سامان انگار خیلی هیجان داشت

وقتی وارد راه پله شدند با وجود اینکه ساختمان نو وشیک بود انگار در آن خاک مرده پا شیده بودند سامان از باران خواست خودش کلید را بندازد

باران فکر کرد این دومین افتتاحیه ی ساختمان است یک بار همه بدون سامان و اینبار هیچ کس

ولی  با سامان  اما این افتتاحیه کجا و آن افتتاحیه کجا !

قطعا این لذت بخش تر بود

آرام زیر لب زمزمه کرد:

دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه 

                                                 هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا

هنوز در همین  حال بود که وارد شد همه جا خاک گرفته بود امانمیشد انکار کرد که عالی ساخته شده است دفتری که مثلا دفتر خودش بود را دید به سمتش رفت تادر  را باز کند که ناگهان صدای دست و گیتار و بلند شد اصلا نفهمید تمام همکاران قدیمی اش اینجا چه میکنند نگاه قدر شناسانهای به سامان انداخت و آن روز را حسابی خوش گزراند

گذر زمان قسمت چهاردهم

باران داشت به کار های روزانه اش میرسید  پنج شنبه بود و طبق معمول همیشه قرار بود به قول بچه ها عمو شهرام بیاید

شهرام پور ابراهیمی یک پزشک همسن و سال باران بود که پنجشنبه ها علاوه بر رسیدگی به حال بچه ها برای  آنان پیانو هم میزد و با بچه ها حسابی بازی میکر د بچه ها عاشقش بودند و عمو شهرام عمو شهرام از دهانشان نمی افتاد

ناگهان سر وصدای شادی بچه ها بلند شد لابد عمو شهرام بود دیگر

چند لحظه ای نگذشته بود که صدای در بلند شد و شهرام  با چند شاخه رز زیبا ی مخملی وارد اتاق باران شد

شهرام : سلام خانم مدیر

و شاخه ی گل را با احترام ومحبت روی میز باران گذاشت

باران : سلام دکتر خوبید ؟ چرا باز ما روشرمنده کردید؟! خودتون گلید

شهرام : چه حرفیه قابل شما رواصلا نداره

باران در حالیکه از روی سپاسگزاری لبخند میزد به این فکر کرد که شاید به جای دلبستن به سامان که انقدر به او شکاک است به همین آقای دکتر فکر کند .......هنوز در این فکر بود که شهرام گفت : با اجازه تون من دیگه برم پیش بچه ها

دلم براشون حسابی تنگ شده

باران :مگه شما الان پیششون نبودید؟!

شهرام : نه هنوز ندیدمشون

قبل از اینکه باران فرصت کند به بیاندیشد که پس آن سر وصدا ها چه بود در دوباره به صدا در آمد و این بار سامان بودکه وارد شد

نگاهی به گل هاو  باران و شهرام انداخت و توی دلش حسابی خالی شد و

 گفت : انگار مزاحم شدم

باران دوست داشت کمی او را اذیت کند پس گفت :نه به هیچ عنوان آقا سامان شهرام دیگه داشت میرفت پیش بچه ها

شهرام که برای اولین بار بود از سوی باران با نام کوچک خطاب میشد تعجب کرد اما به روی خود نیاورد وگفت : درسته فعلا با اجازتون من برا ویزیت بچه هابرم

 و رو به سامان گفت : خوشحال میشم شما هم تشریف بیارید توجشن

 ورفت

سامان آرام نشست

باران در سکوت نشسته بود که گلی خانم با دو تا لیوان شربت پرتقال آمد

باران : بفرمایید آقا سامان

سامان مثل اینکه اصلا آنجا نبود و مانند کسی که روحش را از فاصله ی بسیار دوری احضار کند گفت : بله ؟

باران خنده اش گرفت : هیچی میگم نوشیدنیتون رو بفرمائید

این بار او در موضع قدرت ایستاده بود ...............

سامان  خیلی زود توانست به خودمسلط شود بالاخره سنی از او گذشته بود

سامان : راستش اومدم در مورد رفتارت با بچه های اینجا صحبت کنم

باران : بله میشنوم هرچند روانشناسای زیادی در مورد این مسائل با ما در ارتباطن ولی میشنوم

پر واضح است که لحن این جواب باران مملو از بی تفاوتی و تحقیر بود

با این وجود سامان سعی کرد با آرامش جواب دهد

سامان: ببین باران روابط من و تو هیچ ربطی به این بچه ها نداره سعی کن منطقی تر رفتار کنی و دیدت نسبت به من باعث نشه به حرفام توجه نکنی

فکر نکنم هیچ روانشناسی اجازه بده تو از بین این بچه هافقط یکیشونو با خودت بیرون ببری فکر نکنم درست باشه انقدر این بچه  ها رو به خودت وابسته کنی

مطمئنی 2 روز دیگه بین بچه ی خودت و این بچه ها تبعیض نمی زاری اون وقت میدونی چه بلایی سر این بچه ها میاد ؟

بعلاوه این بچه ها رانمیتونی تا ابد اینجا نگه داری

 این بچه ها باید بدونن جامعه نه تنها بهشون لبخند نمیزنه بلکه اکثر مردم باهاشون خوب هم بر خورد نمیکنن

خودت میدونی بارون به این بچه ها دید بده اعتقاد

من میدونم پیانو لازمه شادی لازمه اما این بچه بیش از شادی به خدا نیاز دارن سعی کن دید این بچه رانسبت به خدا درست کنی یک شادی دائمی بهشون هدیه بده

عزیزم تو با این رفتار هم خودت رو پیر میکنی هم ........

باران : مرسی از راهنماییاتون اگه دیگه حرفی نیست بریم پیش بچه ها

سامان دیگه از اینهمه بی تفاوتی عصبی شده بود

سامان : بشین من این همه راه نیمدم که با این قیافه رو به رو بشم

باران : یک چیز ی هم بدهکارم شدم انگار

 انگار فراموش کردی چه طور همه ی زندگی منو نابود کردی!؟

 منی که با همه ی سختی ها شرکتمو رو رو پا نگه داشتم

 آنچنان شکستی که هیچ انگیزه ای برای ادامه ی کارم نداشتم

 سال ها تو غربت تحت نظر روانشناسای معروف سعی کردم تو رو مردی که برای اولین بار  توی زندگیم راهش دادم و به چه راحتی کنارم گذاشت به گناهی که حتی نمیدونم چی بود فراموش کنم

من اینجا رو یه روز از روی خیر خواهی زدم

ولی الان این بچه ها همه چیزمن

مطمئنا دو روز دیگه منو نمیزارن برن منم که محتاجم میفهمی ؟!!!

سامان باور نمیکرد این بارانه که داره این طور صحبت میکنه میشد از نگاهش بوی تنفر رو استشمام کرد

شاید درست نبود اما سامان آرام دستاشو روی دست باران گذاشت

و گفت: گریه کن

 باور نکردنی بودکه اشکهای خودش هم جاری شد کاش انقدر اشتباه نمیکرد

چند دقیقه ای گذشت تا باران آروم شد

سامان : بارونکم

باران طوری نگاهش کرد که یعنی من بارونک تو نیستم

سامان : وقتی دکتر بهشتتو شهرام صدامیکنی توقع داری من بهت بگم دوشیزه ی محترمه ی مکرمه !!!!!!!!!!

باران بعد از مدت ها یک لبخند زد یک لبخند از ته دل

سامان: بارون وکیلم ؟!!

باران از لحن کودکانه ی سامان خنده اش گرفت چرا نمیتوانست نسبت به این آدم بی تفاوت باشد را اصلا نمیفهمید

سامان دست باران را در دست داشت که با سامان کوچولو مواجه شدند سامان کوچولو به دست هایشان خیره شده بود و این باعث شد باران دستش را از دست سامان بیرون بکشد

سامان کوچولو آرام جلو آمد و با سامان دست داد مثل یک مرد بزرگ باران احساس کرد سامان کوچولو واقعا جلوی سامان احساس مردی میکند

ساعت ها بازی کردن با بچه ها و  جشن و از همه مهم تر تماشای سامان که حسابی با بچه ها گرم گرفته بود وشده بود یک عمو سامان به تمام معنا باران را سر حال آورده بود هنوز سامان غرق در بازی با بچه ها بود که بارن برای تماس با صنم به سمت اتاقش حرکت کرد

احساس کرد کسی پشت سرش است اما وقتی برگشت کسی راندید تا خواست به راه خود ادامه دهد با دکتر شهرام پورابراهیمی رو برو شد

دکتر به نظر عصبی می آمد

شهرام بی مقدمه شروع کرد : هیچ وقت فکر نمیکردم این همه مدت سر کارم

باران : متوجه منظورتون نمیشم چه طور ؟

شهرام آرام دست های باران را گرفت و در چشم هایش زل زد

باران احساس حالت تهوع کرد سریع دستش راکشید و کمی از دکتر فاصله گرفت

شهرام با خنده ی تمسخر آلودی گفت : اگه مدت ها اون شازده که معلوم نیست کیه و از کجا اومده این کار رو بکنه با لذت تو چشمای خیره میشی اما من ...

اینه جواب این همه وقت صبوری من من رو بگو که این همه واسه تو وبهشت مسخره ات وقت گذاشتم

باران باشنیدن بهشت مسخره احساس بدی کرد و باصدایی که شاید شهرام هرگز از او سراغ نداشت فریاد زد:

ببین اگه اومدنت به اینجا دلیلش من بودم نه بچه ها همون بهتر که اصلا که نیای

میدونی من نه به تو نه به هیچ مرد دیگه ای تو زندگیم دیگه اعتماد بکن نیستم سعی کن اینو بفهمی همهتون فقط نقش بازی میکنید من رو باش که فکر میکردم تو یه آدم خوش قلبی که دلت براشادی بچه هامی تپه !!!!!

دیگر باران تاب آنجا ماندن رانداشت فقط خودش را به ماشینش رساند انقدر احساس بدی داشت که بعد از ساعت ها وقت گزرانی در کوچه ها هنوز نمیدانست کجا میخواهد برود نه حوصله ی خانه ی سوت وکور خود را داشت

نه حوصله داشت با بچه ها سر وکله بزند دلش یک همدم یک هم صحبت میخواست

به خانه رفت هیچ اشتهایی در خودسراغ نداشت پس  سعی کرد بخوابد چه  تلاش بیهوده ای

حوصله ی تلفن را هم نداشت که میتوانست باشد صنم یا همکارانش در بهشت حوصله ی هیچ کدام رانداشت

پس تلفن را روی پیغامگیر  گذاشت