قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

تقدیر قسمت سوم

رنگی نوشت : غلط های املایی را اعلام نمایید باتشکر قصه گوی پر غلط !!!!

من خوب خوبم دو قلو ها هم شییییییییییییییییییطون شییییییییییییطون !

حامد بدون هیچ حرفی سوار ماشینش شد و در جلو را نیمه باز کرد

حامد : منتظر چی هستی بشین دیگه !

فرزانه : میشه من عقب بشینم

حامد : نه خیر خانم ، روزمو  نو خراب نکن دیگه! بزار چشمشون حسابی در بیاد !

فرزانه : چشم کیا ؟

حامد : بشین تا بگم .

فرزانه بی هیچ حرفی نشست، در حالی که فکر میکرد :مامان هانیه کجایی دختر مظلومتو ببینی !

حامد باخنده گفت : جون من نگاشونو دیدی  ؟! حال کردم .

فرزانه : بله ؟

حامد : دختر تو مطمئنی رتبه یک کنکوری ؟! آخه آدم انقدر ساده ؟!!!!نمیگی الان من بدزدمت ؟

فرزانه سرش را پایین انداخت

حامد باخنده گفت :حالا خجالت بسه ٬من میخوام بدزدمت!!! پس نباید مسیر رو یاد بگیری !!!!

در داشبردو باز کن وچشاتو با چش بند ببند یالا !

فرزانه دیگر داشت واقعا وحشت میکرد .....

حامد بادیدن قیافه ی فرزانه غش غش خندید، الهه ی ناز را گذاشت و سعی کرد کمی جدی باشد تا دخترک را نترساند ..

حامد : ببینم برنامه نویسی بلدی ؟

فرزانه: تا حدی ... ایییییییییی  

حامد : دوست داری کار کنی ؟

فرزانه : اگه بتونم عالیه ولی به درسم لطمه نخوره ؟!

حامد : ببین پیشاپیش بگم تو نه تنها 4 سال آینده رو، بلکه حداقل ده سال !سخت رو پیش رو داری همش درس وکار وخستگی !

تنبلی هم نمیتونی بکنی، فکر شوهر وبچه ونی نی ومادر شدنم، باید از سرت حالا حالا هابیرون کنی !

و زیر چشمی فرزانه را پاید ، از قیافه اش خوانددخترک اصلا انتظارش را نداشت یک پسر به این راحتی با او حرف بزند، اما فرزانه همه کس نبود حامد میخواست او را قبل از اینکه شکل بگیرد به زن رویایی اش تبدیل کند.

 نه اینکه بخواهد او را عوض کند، نه، میخواست یک همراه تمام عیار برای خودش بسازد .اما تصمیم گرفت ادامه ی این بحث را به بعد موکول کند

 فرزانه گفت : چرا

حامد خنده اش گرفت ،میخواست بگوید نکنه از همین حالا بچه میخوای  !اما دلش نیامد دخترک ساده را بیش از این خجالت زده کند وبا محبت گفت : چون رتبه یک کنکوری !!!!حالا بیخیال

 نگه داشت وگفت : حالا نمیپرسی سورپریزم چیه ؟

فرزانه فقط داشت به این مرد عجیب نگاه میکرد !

حامد : کی قراره یخت ذوب شه شما ؟ بگو برم همون موقع بیام ها ؟

فرزانه بالاخره خنده اش گرفت و طلسم شکسته شد .

حامد : اینه ! حالا یالا رانندگی بلدی یا من باید رانندگی هم یادت بدم ؟!

فرزیانه : تابستون رفتم کلاس رانندگی گواهینامه گرفتم .

حامد : کی با 10 جلسه راننده میشه دختر ؟!

فرزانه : تو تابستون همش من پشت ماشین علی نشستم !

حامد میخواست بپرسه علی کیه ولی فکر کرد، این دیگر خیلی گستاخانه است.

 پس گفت : حالا که رانندگی بلدی ماشین میخوای ؟

فرزانه : میخواین برام بخرید ؟!

حامد با خنده گفت : ایییییییییییی من اگه پول داشتم ................. نه دختر میگم تو رتبه یک کنکوری؟ ها ؟

فرزانه : فکر کنم

حامد :گاج هم به رتبه یکی های امسال 206 هدیه میده ! نمیخوای ؟

فرزانه واقعا شوکه شد .......

حامد : نمیدونستی ؟

فرزانه : نه ؟!!!!!!!!!!

تازه فرزانه فهمید ،چرا روبه روی ساختمان بزرگ گاج که منتشر کننده ی کتب کمک آموزشی وتست برای کنکور است ایستاده اند....

هر دو پیاده شدند وبا کلی استقال رو به رو شدند ،البته موسسه هرچه کرد حامد!!! نپذیرفت

خواهرش !!!!!در تبلیغات موسسه  شرکت کند پس آنان هم دست برداشتند و خیلی راحت یک

پژوی نقلی را به نام فرزانه کردند !!!

فرزانه باور نمیکرد ،به این زودی کار تمام شود. کلی از حمایت های حامد که خود را براد ر ش معرفی کرده بود لذت برده بود کیفور کیفور .........

اگر حامد هم نبود او نمی پذیرفت در تبلیغات شرکت کند اما حامد حتی از او نپرسید میخواهد یا نه !!!!

فرزانه : من با ماشین خودم میرم .

حامد : ماشین خودم ؟!! بابا دست مریزاد !پیاده شو باهم بریم، به من نهار ندی من از همین تریبون به مامانت اعلام میکنم با یه پسر خیلی خوشتیپ تا حالا بیرون بودی دیییییییی

ناگهان صدای موبایل فرزانه بلند شد !

مادرش بود ....

فرزانه: حالا چه کار کنم ؟

حامد: وا جواب بده ؟

 فرزانه :مامانم اگه بفهمه

حامد : چی رو ؟

فرزانه نشست پشت ماشینش و کلافه بدون اینکه  جواب حامد را بدهد رفت !!!!!!!!!!!

با خود فکر کرد اصلا نمیفهمه ایراد داره ما با هم رابطه داشته باشیم !

تازه وقتی راه افتاد یادش آمد نمیداند کجاست ؟! او که تهران را بلد نبود !

حامد هم که از رفتار دخترک پاک کلافه بود، به خودش قول داد اگر دخترک سالم به خوابگاه برگردد دیگر کاری به کارش نداشته باشد .

آخر او چه طور میتوانست خود را به خوابگاه برساند ؟!

ترافیک فرزانه رادیوانه کرده بود، اصلا نمیدانست چه کند ؟

ناگهان یادش آمد میتواند به دائی علی زنگ بزند ؟

دخترک جلوی یک رستوران ایستاد به نام کندو !

خودش نمیدانست اما دو راهی یخچال بود بالاتر از ظفر از یک نفر پرسید  کجاست و به دائی زنگ زد...

فرزانه : سلام علی

علی : سلام  گلم خوبی؟ دانشگاه خوب بودفرزان

فرزانه : عالیم یه سورپریزم دارم ..... اینجانب قصد دارم شما رو به یه نهار دعوت کنم نپرس چرا یالله بیا...

علی : کجا ؟ چرا ؟ فرزانه تو از این کارا نمیکردی ؟

فرزانه : شیک بیایا!!! شریعتی دو راهی یخچال رستوران کندو ...

( طوری حرف میزد که انگا ریک عمر است کندو پاتقش ( رنگی نوشت : امیدوارم همینطوری نوشته بشه !!!!) است ! انگار نه انگار که از ناچاری و گمشدگی !!!! میخواهد نهار بدهد تا او را به دانشگاه برگردانند ! )

علی : تو الان اونجایی ؟ فرزانه !خوبی دائی ؟

فرزانه :  خوبیم عالی .....بیا دیگه یالا

علی که فکر کرده بود، فرزانه میخواهد یکی از ساندویچ های به اصطلاح بچه ها کارگر خفه کن ! بوفه را به خوردش دهد داشت شاخ در می آورد !

کندو !!!!!!!!!!

 راهی شد وقتی ما جرای ماشین راشنید کلی خوشحال شد !البته او هر گز نفهمید دوست راهنما ،یک پسر بوده است فرزانه آن روز را تاشب حسابی با دائی  خوش گزراند بدون اینکه یک  لحظه فکر کند حامد نگرانش میشود .....

علی با وجود کار زیاد  دلش میخواست فرزانه را از تنهایی !!!!!!!!درآورد پس تا شب او را گرداند

دربند وآلو های جنگلی قرمز رنگش که حتی یادش هم آب به دهان آدم می اندازد ...

اما در آن طرف ماجرا حامد داشت دیوانه میشد نکند برای دخترک اتفاقی افتاده باشد نکند ......

و اصلا حوصله نداشت به خانه برود دم خوابگاه به امید آمدن فرزانه ایستاده بود، که ماشین فرزانه رادید....

پس سریع خودش را مخفی کرد !هیچ نیازی نبود فرزانه بداند که او چه قدر نگران شده ا ست !!!!!!!

و بیخیال مثل همیشه، موبایلش را در اورد و برای اولین بار به شماره ای که دیشب از موبایل مادر

کش رفته بود sms  زد : نوش جان فرزانه خانم  ، دربند خوب بود !!!!!!!! بشکنه دستی که نمک نداره !

 

 

 

 

 

تقدیر قسمت دوم

رنگی نوشت : هنوز که چشم نخوردم شکر خدا دیییییییییییییییییی

پایه اید بریم سر قصه ؟ پس یا علی

مرسی از نظرات همه ی دوستان راستی

دیگه واقعا بریم سرا قصه

 

شب هنگام بود که به تهران رسیده بودند

تهران مثل یک نگین میدرخشید ،اما این تنها تصویری نبود که در انتظار فرزانه بود .

تا چشم کار میکرد چراغ !و هر چراغ نشان از یک خانه! و هر خانه را اگر نماد 3 نفر هم بگیریم این همه انسان! این هه عقیده! این همه تقدیر !...........

که میدانست ؟ شاید امروز روز ازدواج یک نفر بود ،شاید هم روز طلاق کسی دیگر !تولد یکی و مرگ یکی دیگر  !خیلی پیچیده بود !

در این شهر بزرگ انسان ها برای هم وقت نداشتند! شاید یک خواهر و برادر سالی یکبار بیشتر هم را نمیدیدند اما عجیب بود ،این انسان ها در دنیای مجازی خیلی گرم از هم استقبال میکردند !!!!

چاره ای نبود، دائی علی باید فرزانه را به خوابگاه میرساند وخود به بیمارستان میرفت. شب کاریهایش به عنوان یک رزیدنت قلب وعروق، شروع شده بود .

حالا فرزانه مانده بود و یک دنیا دلواپسی !

آرام در زد و وارد اتاق مسئول خوابگاه شد .

خوابگاه هنوز در حال تعمیرات بود، قبلا اتاقی را در کوی فاطمیه ( یکی از خوابگاه های دانشگاه تهران ) گرفته بود .

فرزانه : سلام

خانم فرجام : سلام دخترم

فرزانه : من فرزانه شایسته هستم

 زن لبخند زد میشناسمت دخترم، تو تلوزیون دیدمت !تو واقعا ماییه افتخاری گلم!

فرزانه از اینکه این زن انقدر مهربان است ،خیلی خوش حال شد .

لحن زن خیلی دوستداشتنی بود .یک زن حدودا 39 – 40 ساله ی بلند قد با چشمانی بسیار جذاب و یک لبخند منحصر به فرد دوستداشتنی ....

فرزانه : خانم فرجام  هم اتاقیام اومدن ؟

خانم فرجام  : نه فرزان جون !ببینم میتونم اینطور صدات کنم ؟

فرزانه : بله حتما !

خانم فرجام : میشه منو ترنم صدا کنی ؟

فرزانه : چه اسم قشنگی ! ترنم  چشم

ترنم و فرزانه در حال گفت وگو بودند که ناگهان صدای زنگ در امد ترنم برخواست و جواب آیفون را داد

بله ؟

کوفت ! چی چی ؟!باز زده به سرت حامد !بیا تو ببینم چی میگی ؟

و رو به فرزانه گفت:  پسرمه !

یک پسر خوش پوش با چشمانی کپی ترنم وارد شد .حدودا 25 ساله وگفت :

How are you mama ?

ترنم : خدا یا شکرت که این پسر ما عقل درستی نداره ! هوا موا من حالیم نیست !به زبون آدمیزاد !حرف بزن ببینم چی میگی ؟ پسر باخنده گفت :

                          nothing important 

ترنم :حامد میزنمتا !

حامد: من چاکر مامان جونمم هستم .

ترنم : چی چی جونم ؟

حامد: اهاخانم فرجام و نیشخندی زد

ترنم د رحالیکه کیفش را برداشت تا به سمت پسرش پرت کند گفت : چی چی ؟

حامد : بابا نزن ترنم جووووووووووووووون خوفه ؟

ترنم رو به فرزانه گفت : میدونه من دوست دارم ترنم صدام کنه اذیتم میکنه !

حامد که تازه متوجه حضور فرزانه شده بود ،چند لحظه فرزانه بر انداز کرد  و سلام کرد .

 سپس مشغول ور رفتن با موبایلش شد ....

ترنم :فرزانه شام خوردی ؟

فرزانه : راستش .........

ترنم : آخ جون میریم فست فود سروش دوست حامد !

ونگاهی به حامد انداخت ...

حامد : من میرم تو ماشین منتظرم و

 مادر برای اولین بار بود که میدید پسرش دختری را با مهر نگاه میکند

فرزانه هیچ نگفت

اماترنم رو به حامد گفت : حامد !فرزانه رو کمک نمیکنی وسایلشو بالا ببره ؟

برعکس همیشه پسر جوان بی هیچ اعتراضی دو تا از ساک ها را برداشت و شروع به بالا رفتن از پله ها کرد !

ترنم همان شب متوجه شد ،پسرش در دام افتاده است !

پسر بیخیال و زیبا یش که تمام دختر های خوابگاه عاشقش بودند ....

ناگهان وسط پله ها در یکی از چمدان ها باز شد و محتوایش که کلش کتاب بود روی زمین پخش شد....

حامد : وااااااااااااااای چه قدر کتاب !!!!!!!!

فرزانه با خجالت زیر لب  گفت : فکر کردم میخواین بگین وای ریختمشون!

حامد : با شیطنت گفت : دوست داری اینو بگم ؟

فرزانه هیچ نگفت یعنی حامد مهلت نداد!!!!!!!

 چون ناگهان فریاد زد: وووووووویییییییی

بار هستی میلان کوندرا میتونم قرض بگیرمش ؟

برق چشمان حامد باعث شد فرزانه مخالفتی نکند هرچند حامد منتظر اجازه ی فرزانه هم نمانده بود !و کتاب را در آغوش گرفته وداشت میرفت ! اصلا انگار یادش رفته بود امده تا اساس فرزانه را بالا ببرد! فرزانه کلافه شروع به بالا بردن وسایلش کرد که آقا با ز فیلشان یاد هندوستان کرد !!!! و به سمت فرزانه تقریبا حمله ور شدند !

فرزانه وقتی به خود آمد که کتاب در دستش بود و حامد داشت تمام وسایل را بالا میبرد !

فرزانه به عمر همچین آدم عجیبی ندیده بود !

آنقدر حامد وترنم سر به سر هم گذاشتند که فرزانه ی مظلوم  آنشب داشت از خنده میمرد بیچاره مادر چه قدر ناراحت بود که نکند به ددخترش سخت بگزرد !

ترنم شب را پیش فرزانه ماند، تا دخترک از تنهایی نترسد و راحت بخوابد! اما فرزانه از استرس فردا ،روز اول کلاس ها، نمیدانست چه کند.

هرچند زمان ثبت نام با محیط دانشگاه آشنا شده بود ،اما............

چند بار تا صبح بلند شد و ساعت را چک کرد تا نکند دیر برسد !!!!!!!!!!

صبح ترنم هر جور بود صبحانه را به خوردش داد !

ترنم مثل یک مادر برایش دلسوزی میکرد .

هر جور بود راهی شد ....

سرویس ها به قطار جلوی درب خوابگاه ایستاده بودند، هرچند خیلی نو نبودند ولی خوب شنیده بود خوب سرویس دهی میکنند. از خوابگاه به پردیس مرکزی ( انقلاب ) و سر راه از جلوی تمام دانشکده ها ی دانشگاه  اعم از فنی های بالا و تربیت بدنی، زبانهای خارجی ،فیزیک ،مدیریت ،اقتصاد، علوم اجتماعی یا به قول بچه های دانشگاه پردیس دو عبور میکرد .

 ایستگاه سرویسها جنب درب شرقی دانشگاهش بود ،بچه ها یکی یکی پیاده شدند تا نوبت به فرزانه رسید .

فرزانه نمیدانست چرا؟ اما خیلی دلش میخواست از درب جنوبی از زیر سر در معروف وارد شود ............

پس قدم زنان خود را به آنجا رساند ؛با افتخا ر کارت دانشجویی موقتش را نشان داد و وارد شد ! باور نمیکرد این همه راه باشد ،حسابی از هوسی که کرده بود پشیمان بود !اما چاره ای نبود.

وقتی به دانشکده ی فنی رسید؛ واقعا نا نداشت و نمیدانست تکلیفش چیست؟ واز کجا باید بداند کلاس ریاضی یک فنی مهندسی ،که درس ساعت

8-10  اش بود کجا تشکیل میشود ؟! دو دختر با ظاهر های عجیب متوجه کلافگیش شدندو او را راهنمایی کردند، که روی مکان کلاس ها زده شده است !

کلاس اول تازه تمام شده بود که فرزانه باز آن دو دختر را دید، که پشت سرش بودند .

یکی از آنان جلو آمد وگفت : سلام دوباره ! اسم من مژگانه، من با دوستم شرط بستم تو رتبه یکه هستی ؟ مگه نه ؟!

فرزانه با خجالت تصدیق کرد و آن دو دختر از این همه تواضع او حسابی کیفور شدند !دانشجوی معماری بودند و البته درس های عمومی مهندسی  در فنی پردیس مرکزی برقرار بود، پس در چند کلاس هم کلاسی فرزانه بودند .

در حال حرف زدن بودند که ناگهان شادی دختر دیگر رو به مژگان گفت : اون جا رو !!!! جناب خوشتیپ اینجا چه کار میکنن یعنی ؟!!!!!!!

مژگان : داره دنبال کسی میگرده انگار !

و رو به فرزانه ادامه داد :المپیادی بوده مثل تو داره نانو تکنولوژی میخونه البته ارشد !چشم همه دنبالشه ولی آقا به عهدی محل نمیده !!!

فرزانه آنقدر ساده بود که به وضوح برگشت و به پسرک نگاه کرد این که حامد بود !!!!!!!!!

حامد هم فرزانه رادید و انگار یافت انچه را که دنبالش بود .

 حامد : سلام خانما

و رو به فرزانه گفت : دو ساعته دارم دنبالت میگردم! آخه کی روز اول میاددانشگاه ؟

فرزانه : بله ؟

حامد : بده اون برگه ی انتخاب واحدتو ببینم

خودش متوجه شد دارد زیادی آمرانه صحبت میکند پس افزود: لطفا !

فرزانه بی حرف برگه را در آورد و به دست حامد داد....

حامد نگاهی به آن انداخت وگفت : صابریان که نمیاد این هفته رو ،

موسوی هم عمرا بیاد  خوب میمونه  نیکخواه بهرامی  که میادمتاسفانه ......... با این حساب تا 4 وقت داریم

با کلی ذوق گفت:  پس  بیا بریم میخوام سورپریزت کنم‌!!!

فرزانه داشت شاخ درمی آورد ! انگار این پسر 100 سال بود او را میشناخت ! نمیدانست چرا با شادی و مژگان ،که داشتند از تعجب میمردند ،خداحافظی کرد ودنبال حامد راهی شد !

بماند که بدش نیامده بود!

البته فکرش را هم نمیکرد این پسر شوخ بیخیال المپیادی باشد !

 

 

 

تقدیر قسمت اول

سلام اینم از داستان بعدی ....

فرز شدم !!!! دییییییییییی

چمم نزنید بعد خودتون طلب کار شیدا ...

جون من نظر دادن یادتون نره ها

امروز به خاطر دیدن ۴ تا نظر کلی خوشحال شدم

اما هین که میخونید هم لطف میکنید

من بلد نیستم ویرایش کنم حتما بگید بهم از نظر جمله بندی درسته ایا ؟

اصولا من فارسی صحبت کردن بلد نیستم میدونی !!!!!!!!!!!!!!!!!

بسه برم سر قصه تا دوقلو ها نیمدن سراغم   :رنگی نوشت !!!!

..............

آرام بود وخجالتی

سکوت وسکوت وسکوت شده بود علنی ترین صفت وجودیش .

شاید به همین دلیل نمیتوانست سریع با افراد رابطه برقرار کند.

 به یاد نداشت حتی برای یکبار هم که شده او آغاز کننده ی یک رابطه باشد , اما بعد از مدتی دوستی کردن تازه افراد متوجه میشدند این انسان آرام ومتواضع چقدر دوست داشتنی است .

به حق او یک دوست واقعی بود وهست

و حالا که چند روزی تا آمدن رتبه های کنکور بیشتر نمانده بود ,مادر به جای اینکه دعا کند زحمات دختر باهوشش به نتیجه برسد؛ دعا میکرد با بهترین دوستش؛ فاطمه, در یک دانشگاه قبول شوند. بعلاوه  در شهر کوچکشان فقط دانشگاه آزاد وجود داشت  و مادر دلش میخواست تک فرزندشفرزانه بعد از این همه سال درس خواندن با قبولی دریک دانشگاه خوب به بار نشستن زحماتش راببیند .

توقع زیادی نبود؛ مادر فرهنگی فرزانه به سختی و به تنهایی تک یادگار شوهر از دست رفته اش را بزرگ کرده بود؛ به اصطلاح هم پدر دخترک بود هم مادرش ....

اگر فرزانه در شهر دیگری قبول میشد مادر نمیتوانست همراهیش کند چراکه  پدر ومادر پیر خودش به کمک وحضورش نیاز داشتند پس مادر حق داشت بخواد دخترش حد اقل دوستی در شهر غریب داشته باشد....

مادر ؛بیخبر از تقدیر رقم زده شده در حال راز و نیاز به درگاه بی نیاز بود که صدای تلفن بلند شد .

مادر: دخترم فرزانه چرا جواب تلفن رونمیدی ؟

ناگهان مادر یادش آمد فرزانه چند قرص خورده وخوابیده است پس بلند شد و تلفن راجواب داد.

مادر : سلام بفرمائید

صدای پشت خط : سلام خانم منزل آقای شایسته ؟

مادر : بله بفرمائید .

صدای پشت خط : من از سازمان سنجش مزاحمتون شدم تبریک میگم خانم فرزند شما رتبه ی اول کنکور  ریاضی و فیزیک شدن. آماده باشید چون شب اعلام نتایج برای مصاحبه خدمتتون میرسن .بعلاوه ما برای بچه های تک رقمی یک مراسم معرفی رشته های نوین داریم میخواستم ازتون دعوت کنم تشریف بیارید تهران .

مادر ماتش برده بود رتبه ی یک !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

صدای پشت خط : الو خانم خوبید ؟ گوشی هنوز دستتونه ؟!

مادر درحالی که صدایش میلرزید گفت :بله خانم بله متوجه شدم؛ اگه بدونید چه حالی دارم .....

صدای پشت خط :حق دارید خانم؛ حق دارید .خدا فرزند تون رو حفظ کنه برا خودتون ومملکت. حضور اینا تو فامیل هم افتخار بزرگیه چه برسه به شما که مادرش هستید ...

گفتم بازم میگم خدمتتون؛ لطف کنید آماده ی حضور خبرنگاران برای مصاحبه  باشید

مادر : راستش دختر من خیلی خجالتیه نمیشه معافش کنید ؟

صدا :چه حرفیه خانم 2 میلیون آدم یاحتی بیشتر مایلن دخترتون روببینن! در هر حال وظیفه ی مابود که اعلام کنیم چون از صدا وسیما اسامیه رتبه های 1 رو خواستند؛ گفتیم آماده باشید .

مادر : لطف کردید. راستی این معرفی رشته هاکه گفتید چی بود ؟

صدا : ببنید خانم؛  دوشنبه ی آینده چندتا از بزرگترین دانشگاه های کشور این مراسم رو برای معرفی رشته هایی مثل نانو تکنولوژی و بیوتکنولوژی برای رتبه های یک تا 9 بر گزار کردن, البته نامه اش میرسه خدمتتون طی امروز وفردا؛ دیگه مزاحمتون نباشم خدانگهدار.

مادر : همیشه خوش خبر باشید ؛خدانگهدار .

مادر هنوز باور نمیکرد !چه طور بایدبه فرزانه میگفت ؟!

 خودش هم نفهمید چه طور  شماره ی علی، برادرش را که رابطه ی فوق العاده ای با فرزانه داشت گرفت.

علی یک دانشجوی تخصص قلب در دانشگاه علوم پزشکی تهران بود.

 آوردن خوب در فامیلشان بی سابقه نبود اما یک !!!!!!!!!!!! واقعا یک چیز دیگر بود !

 

مادرفرزانه  : سلام علی جان

علی :به به هانیه خانم سلاام احوال خواهر گلم چه طوره ؟

مادر فرزانه : علی کی امتحاناتت تموم میشه؟ !

علی : تموم شدن امروز . مگه اتفاقی افتاده ؟

مادر : اتفاق نه چیزی نشده فقط اگه میتونی بیا و ناگهان شروع به گریستن کرد!!!

علی که هرگز خواهر صبورش را اینطور ندیده بود ؛حتی فکر هم نمیکرد این اشک اشک شوق باشد. به فرودگاه رفت ،شانس آورد یک جا در فرست کلس خالی شده بود .

پس راهی شد وقبل از اینکه استرس فرزانه بر قرص های خوابی که خورده بود غلبه کند خود را به شهرشان و سپس خانه ی خواهر رساند.

علی چند بار زنگ در را زد تا بالاخره در گشوده شد.

علی : سلام هانیه، مامان وبابا که چیزشون نشده ؟

هانیه از دیدن چهره ی برآشفته  ی علی خنده اش گرفت  اما به روی خود نیاورد وگفت :نه بابا

علی : پس؟!! نکنه فرزانه .........

هانیه : بله دسته گل به آب داده! اونم چه دسته گلی .......

علی : فرزانه !!؟اون اصلا میدونه دسته گل چیه ؟

علی کمی فکر کرد وادامه داد:

ببین هانیه هر دختری تو این سن ممکنه دل به یک غیر همجنس بده ولی مطمئن باش فرزانه عاقل تر از اونه که .................

هانیه : دختر من !!!!!!!! نه خیر علی آقا دخترمن از این کار ها نمیکنه !

هانیه یک زن مذهبی به تمام معنا بود ،نه اینکه خشکه مقدس باشد. نه! امابا این روابط مشکل داشت؛ مخصوصا برای فرزانه اش. البته مطمئن بود دخترک مظلومش اگر بخواهد هم توانایی برقراری همچین ارتباطی را ندارد، او اگر با همجنسان خود ارتباط برقرار میکرد شاهکار بود! مادر حسابی دخترکش را دست کم گرفته بود .

علی : پس چی ؟ میگی تا سکته ام ندادی؟

هانیه شوخی اش گرفته بود. بعد از مرگ فرهاد، همسرش، این اولین بار بود که از اعماق وجود احساس شادی میکرد ...

هانیه : سکته !!!!!!! متخصص قلبو سکته !! راست میگن انگار کوزه گر از کوزه ی شکسته آب میخوره ها!!؟ و خندید .........

علی : شانس ما رو تو روخدا ! خانم شوخیشون گرفته !!!

فرزانه : پس سعی کن نمیری !!! از سنجش زنگ زدن و گفتن فرزانه ی من ....

علی : فرزانه ی تو ؟

هانیه : شده رتبه ی یک!

علی فریاد زد : چی ؟!!!!!!!!!!!

صدای فریاد علی باعث شد فرزانه از خواب بپرد .

دخترک جوان اول باور نکرد صدای دائی محبوبش است، تا بلند شد وبه حیاط پر از دار ودرختشان آمد مادر همه ی جریان تماس تلفنی را گفته بود .

فرزانه : وااااااااااای دائی علی کی اومدی !؟

علی و هانیه یک طور عجیب دخترک  نظاره میکردند.

فرزانه : چیه من شاخ بالای سرم سبز شده ؟

هانیه :نه گلم یک لحظه بیا بشین اینجا.

بیچاره فرزانه! فکر کرد باز احمد پا برای خاستگاری پیش گذاشته، پس با بی میلی نشست.

مادر آرام آرام بود و داشت به گل هایی که با فرزانه درون باغچه کاشته بودند، نگاه میکرد .زیر لب گفت : فرزانه دخترم تو واقعا مایه ی سر فرازیه منی .

فرزانه غرق در لذت بود، مادرش که هیشه او را عاشقانه دوست میداشت و شادیش شادی او بود اینک شاد بود .

علی آن شب تمام ماجرا را از سیر تاپیاز برای دختر خواهرش گفت و دخترک آنشب و روزهای بعد احساسات ضد ونقیضی را استشمام کرد .....

از یک طرف بهترین رشته ها و از سمت دیگر جدایی از مادرش دوستانش شهرش و...

حتی احساس میکرد، دلش برای باغچه یشان هم تنگ خواهد شد!!!تنها دلخوشیش دائیش بود و بس !حضور علی در تهران نعمت بود نعمتی بزرگ !

بعد از مصاحبه واعلام نتایج تبریک ها بود که از در ودیوار میبارید. بیچاره احمد پسر همسایه برایش یک قران هدیه آورد برایش آرزوی خوشبختی کرد ورفت .

فرزانه برای اولین بار نسبت به این مرد احساس پیدا کرده بود، البته نه عشق بلکه  یک حس دلسوزی عمیق........

گذر روزها و روزها و روزها

سفر به تهران

شرکت در سمینار به اصطلاح نخبه ها که حتی شنیدنش فرزانه را به خنده

  میانداخت ، ن خ ب ه !!!!!!

و بالاخره فرزانه تحت تاثیر قرار گرفت و نانو تکنولوژی تبدیل شد به رشته ی رویایی اش !

نانو سفری بود به ریزترین ذرات یک ماده که خواص کل راداشت؛ مولکول ها .

چون وضع خانه ها در تهران به هیچ عنوان خوب نبود؛ قرار شد دخترک بعد از تعطیلات به خوابگاه برود ........

روزهای خوش تابستان زود سپری شد .مثل همه ی روزهای خوش دیگر .........

وکم کم زمان جدایی فرا رسید.

 مادر دخترکش را به دست تقدیر میسپرد.  مگر چاره ای جز این هم داشت ؟

روز خداحافظی  با وجود اینکه علی تمام سعیش را برای عوض کردن فضا کرده بود؛ اما فاطمه بهترین دوستش ،که قرار بود در مرکز استان مهندسی کامپیوتر بخواند و این را مدیون کمک های همیشگی فرزانه بود، و هانیه وفرزانه گریسته بودند .......

فرزانه تمام سعیش را کرد تابتواند بین بیم وامید به امید دل ببندد .

و آینده ی نامعلوم را شاد و زیبا ببیند !

اما فکر اینکه چه طور با بچه های هم اتاقی رابطه برقرار کند داشت دیوانه اش میکرد .