رنگی نوشت : سلاممممممممممم
خوبم مرسی از احوالپرسی ها
بچه ها ) اصطلاحه شما ببخشید خانم های گرامی دی ) سوء تفاهم نشه من از ایرادایی که میگیرید خوشحال میشم
وقتی بهم میگید فلان کلمه فلان جور جمع بسته نمیشه بسی جای امیدواریه که اینهمه با دقت میخونید
مرسی از همه
راستی تا پایانش یه ۸ -۹ قسمتی مونده یعنی تا ۷ اسفند که میخوام برم سفر تمومش میکنم انشاالله
بچه ها شما ها هم قصه بنویسید یا اگه وبلاگ اینطوری میشناسید بهم معرفی کنید
یا کتاب ) رمان ( الکترونیکی باحال
تا بعد
فرزانه آنقدر غرق فکر کردن به واکنش دوستان وآشنایان بود ،که نفهمید کی به فست فود سروش رسیدند.
سروش ،دوست صمیمی حامد بود ؛که نمی شد هیچ شباهتی بینشان یافت و فرزانه از دوستی عمیقی که بینشان بود در تحیر بود !
سروش خیلی بزرگ تر از حامد و در واقع بزرگتر از سنش به نظر می آمد. با وجودی که 25-26 سال بیشتر نداشت ،یک پسر ۳-۴ساله داشت. ترنم برای فرزانه گفته بود؛ که سروش در ۲۰ سالگی دختر دوست مادرش را به اجبار خانواده عقد کرد ویک سال بعد صاحب محمد کوچولو شدند اما افسانه مادر محمد همان زمان از دنیا رفت .
سروش دیپلمش را هم به زور حامد گرفته بود، ولی در کار و حرفه ی خود موفق بود. یک کافی شاپ و یک فست فود داشت ،طبع شوخ وسر زنده ای داشت و همیشه پسرش ؛محمد همه جا همراهش بود. با وجود اینکه خودش صاحب مغازه بود همیشه خودش سفارش دوستان را میگرفت و می آورد .
سروش : به به آقا داماد عروس خانم از این ورا؟ بابا راه گم کردید ؟!!!!
و رو به فرزانه کرد و گفت : فرزانه خانم اگه بدونی شوهرت زمان مجردیش همش اینجا ولو بود !!! ولی بی عرضه عوض دختر بازی همش به کتاباش ور میرفت راحت بگم فست فود منو با کتا بخونه اشتباه گرفته بود !
حامد : خجالت بکش سرو ش !این حرف ها چیه جلو محمد؟!
سروش محمد رو در آغوش گرفت و گفت :محمد بابایی اسم دوستاتو بگو به عمو حامد
محمد : سمیرا، یلدا، مینا، فرشته ویوسف
سروش : دیدی بی عرضه ! این بچه از منو تو بیشتر دوست دختر داشته ! من هرچی به تو گفتم من خر شدم تو نشو به گوشت نرفت که نرفت !
و ادامه داد : میدونم سفارشتونو !
و برای دستور آماده کردنش رفت !
حامد : فرزانه چیزی شده ؟ از سروش دلخور شدی ؟
فرزانه غرق فکر بود : نه نه ....
حامد دستان فرزانه را در دست گرفت وآرام فشار داد : پس ؟!!!
هنوز فرزانه لب نگوشوده بود که سروش گفت : حالا تو بچه رو خراب میکنی یا من ؟ دست دختر مردمو ول کن دههههههه
و شوخی و شوخی و شوخی ولی فرزانه هرچه سعی میکرد ،نمیتوانست حواسش را جمع کند و به واکنش هایی که انتظارش را میکشیدند ، فکر نکند. حتی به واکنش احمد ، خواستگار قدیمی اش ،و مادرش هم فکر کرده بود !
انقدر غرق افکارش بود ، که سروش هم متوجه پکری اش شد و وقتی فرزانه به بهانه ی شستن دستها ش رفت تا کمی آب به صورتش بزند، سروش رو به حامد گفت : خجالتیه ؟ یا ناراحت ؟
حامد : خجالتی که هست ولی فکر کنم یه چیزیشه من هیچ وقت نمیفهمم این زنا چه شونه ؟!
سروش : حامد بهش فرصت بده خیلی جوونه فقط 18 سالشه و حالا شوهر داره میدونی چقدر از آزادیش سلب شده ؟ من هیچ وقت نفهمیدم چرا افسانه از باردار شدنش اونقدر خجالت زده بود
ولی حالا میفهمم بهش فرصت بده ؟
حامد : فرزانه که باردار نیست
سروش از ته دل خندید : میخوای باشه ؟!
فرزانه آمد و پسر ها بحث را عوض کردند. سروش بالاخره موفق شد کمی فرزانه را بخنداند و محمد کوچولو هم کلی از فرزانه خوشش آمده بود ومدام خاله خاله میکرد ...
حامد : سروش فکر نمیکنی محمد به یک مادر نیاز داره ؟ ببین چقدر جذب فرزان شده ...
محمد : مادر چرا ولی زن بابا نه! حامد نه ! بحث نکن در این باره ok?
حامد : باشه بابا نزن !
و کم کم با سروش خداحافظی کردند وراهی آرایشگاه شدند
حامد یک کتاب آورده بود تا بیکار نباشد.
فرزانه از پله ها بالا رفت و منتظر نوبتش شد .
آرایشگر : خانم شما امرتون چی بود ؟
فرزانه : اصلاح و ابرو
آرایشگر : راستش شما جنس موهاتونم حرف نداره میشه خواهش کنم این مش فشن رو امتحان کنید؟ این خانم ( به یک خانم اشاره کرد ) چند وقت دیگه عروسیشونه میخوان برا پاتختی از این استفاده کنن اما مدلشو رو موی کسی ندیدن...
فرزانه مکث کرد
آن عروس خانم جلو آمد شاید 27-28 سالی داشت و صمیمانه از فرزانه خواهش کرد
فرزانه : امتحانش میکنم اما اول موهامو مصری بزنید بعد مش کنید من خودم مبلغشو میپردازم
آرایشگر مشغول کار شد وقتی کار زن تمام تمام شد ،خودش از انتخاب به جای فرزانه ذوق زده بود. مش مو ها سرخابی رنگ بود و به موهای مشکی فرزانه بسیار می آمد و با سشواری هم که شده بود فرزانه بسیار دیدنی شده بود ...
دخترک وقتی خود را در آینه دید ،کلی ذوق زده بود .کاش حامد میتوانست زود تر موهایش را ببیند !حیف که باید تا 4 ساعت بعد که به شهرشان میرسیدند صبر میکرد !
فرزانه بی توجه به اصرار های آن زن خود پول را پرداخت و خارج شد قیافه ی حامد که سعی میکرد خود را کنترل کند وچیزی به فرزانه نگوید دیدنی بود !
فرزانه : ببخش! عصبانی ام نشو برات یه سورپریز دارم ..
حامد : باشه ولی میدونی چند ساعته اون تویی ؟!!!!
فرزانه از لحن همسر کمی رنجید اما مطمئن بود حامد وقتی او را با با موهایی که حقیقتا چهره اش را تغییر میداد ببیند خود ش از رفتارش پشیمان میشود .
راهی فرودگاه شدند و ماشین را در پارکینگی نزدیک مهر آباد گذاشتند .
فرزانه که اضطرابش را فراموش کرده بود باز با کنده شدن هواپیما از زمین به فکر فرو رفت و حامد که با گذشت زمان ساعتها معطلی را به دست فراموشی سپرده بود، به خواب رفت و همسر جوانش را در اضطراب رها کرد ...........
فرزان : حامد جان رسیدیم بیدارشو !
حامد چشمها را گشود و نگاهی به ساعتش انداخت. کمربند خود وهمسرش را باز کرد و دست او را محکم در دست گرفت .
رفتند تا ساکشان را تحویل بگیرند و به خانه ی پدری فرزانه بروند.
حامد : فرزانه داری میلرزی ؟!
فرزانه : نه نه فقط..........
حامد محکم توی چشم هایش نگاه کرد : فرزانه نمیدونم چته ؟ ولی دوست دارم بدونی دوست دارم ،خیییییییییییییییلی. من نمیخواستم تو سن کم آزادیتو ازت بگیرم با صدای بسیار آرامی ادامه داد :دلم نزاشت....
فرزانه فقط لبخند زد در سکوت ولی دیگر نمیلرزید ،نمیترسید، هرکه هرچه دوست داشت، فکر کند؛ اصلا فرزانه هول بود ،آری !هول بود... او عاشق بود و میتوانست به این عشق پاک تکیه کند . به مرد مهربانی که گرمای دستش داشت دل فرزانه راگرم میکرد گرم ومحکم .
فرزانه : حامد میای پیاده تا خونه ی ما بریم ؟
حامد : میشه تو اینطوری از من چیزی بخوای من نه بگم ؟
و زیر لب ادامه داد : من که مثل تو بد جنس نیستم ......
چشمانش برق میزد برقی
کودکانه
صمیمانه
شوهرانه
فرزانه با خجالت گفت : منم از این به بعد بد جنسی نمیکنم ...
حامد خندید : تا ببینیم !
15 دقیقه ای در سکوت گزراندند .
حامد : فرزان تو از با من بودن خجالت میکشی ؟
فرزانه : نه ولی از خودت!
حامد : از خودم خجالت میکشی ؟!!!
فرزانه آرام سر تکان داد حامد فقط خندید و دستان سرد فرزانه را محکم تر گرفت .
حامد : فرزان از خاطره هات بگو از بابات چی ازش یادته ؟
باید بحث را عوض میکرد .
فرزانه شایداز روی اضطراب شاید هم از روی دلتنگی اشک هایش جاری شد! انگار در این شهر حضور پدر را احساس میکرد.
کاش بابا بود!
کاش حامد را میدید !
فرزانه : حامد اول بریم بهشت زهرا ؟
حامد : من هرجا تو ببریم، میام! اشکاتو پاکن تو رو خدا گریه میکنما ....
فرزانه : مگه بلدی ؟
حامد : شب عقدمون وقتی تو خواب بودی گریه کردم !
فرزانه : بیدار بودم ................
حامد بی پدری خیلی سخته
حامد من هیچ وقت پشتوانه ی گرم پدر رو احساس نکردم !
حامد همه ی خاطراتم ازش محوه محوه ...
حامد شاید بخندی ولی بعدازدواج تازه میفهمم آرامش پدر داشتن یعنی چی ؟
حامد میخواست حال وهوای فرزانه را عوض کند
شب بود
تنهایی بود
سکوت بود
و دل گرفته
حامد هم طعم تلخ بی پدری را چشیده بود .
بی پناهی.... ولی او مرد بود تکیه گاه فرزانه! نباید میگذاشت عروسک زیبایش غصه بخورد ...
حامد : فرزان من باباتم !!!!!!! دست شما درد نکنه! همون فکر میکنه باباشم اینطوری ازم فراریه....
خیابان خلوت بود و زوج جوان تا بهشت زهرا قدم زدند .
حامد : میشه بری آب بیاری ؟
حامد نمیخواست فرزانه را تنها بگزارد اما رفت و فرزانه را با پدرش در واقع با مزار پدرش تنها گذاشت.
هنوز خیلی دور نشده بود که پسرکی قرآن خوانی را دید به او گفت آب بیاورد و بیاید و خود آرام پشت یک درخت ایستاد .
دوست داشت حرف های فرزانه را به پدرش بشنود،مگر فرزانه تا به حال حرف زدن او را با پدرش ندیده بود؟! .......
توجیه خوبی بود، پس گوش هایش را تیز کرد صدای فرزانه می آمد :
(بابا جونم خوبی ؟
بابایی!
و دخترک اشک میریخت ولی حرف ها داشت برای زدن :
با با کاش بودی !
بابا میدونی من عقد کردم ؟!)
انگار از مزار پدر هم خجالت میکشید ....
)بابا پسر خوبیه.
بابا اگه بدونی چقدر دلم میخواست بودی و اجازه ی عقد رو تو میدادی ...
بابا تو قبولش داری ؟
بابا حامد منو به عنوان دامادت میپذیری مگه نه ؟)
دخترک توان ادامه ی این گفت وگو را نداشت ،همیشه فقط او بود که حرف میزد:
(بابا تو رو خدا یه بار جوابمو بده باااااااااااا باااااااااااااا
من تنهام
بی پناهم
بابا اون شوهرمه ،نه پدرم !
اما من ازش توقع پدر بودن دارم بابا !خوب بابا نداشتم.
بابا تقصیر توئه یا زمونه ؟ بابا بابا .....
خوب شاید اون بچه نخواد! زن بخواد همسر اما من ........)
حامد نفهمید چرا به سمت فرزانه رفت! نفهمید چرا او را در آغوش کشید....
پسرک محو تماشایشان شده بود .
وحامد خنده اش گرفت !رو به پسرک گفت:قرآن بخون براش ..
و آب را از دستش گرفت اول صورت همسرش را با آب شست
گل پدر را!
بعد سنگ مزار پدر را
فاتحه خواند ...
و به بابای فرزانه قول داد نگزارد دیگر هیچ وقت دخترش اینگونه دلگیر باشد ...
در حال و هوی دلگیر بهشت زهرا بودند و فقط صدای قرآن خوانی پسرک میآمد که صدای موبایل حامد بلند شد .
ترنم بود .
ترنم : سلام کجایید بابا !مردیم از انتظار ....
حامد : پیش بابای فرزانه
ترنم سکوت کرد
حامد : زود میایم
ترنم : باشه عزیزم
حامد : بریم فرزان ؟
فرزانه برای اولین بار با تمام وجود بازوی همسر راگرفت و سرش را رو ی شانه اش گذاشت وگفت : بریم
حامد نشمرد چه قدر ولی مقداری پول در جیب پسرک گذاشت
چشم پسرک از شادی برق میزد این همه پول !!!!
•
دوم بد قول نشدم بستری شدم
یه درد فوری یه عمل فوری بهترم
یعنی راستش بعد سقطم هنوز وضع جسمیم خراب بودونمیخواستم شوشو رو ناراحت کنم آخه بچه ام خیلی کار میکنه
شوشو ذلیل خودتونیدا !!!!!!!
در هر حال دکتر که رفتم نیاز به یه عمل بود
الان شوشو اگه بفهمه من نتم کشته ام !
مهربان ومهران دست بوس همتونن
ادامه ی داستان رو میزارم بدون ویرایش چون هنوزم حالم خیلی خوب نیست
اعتراضم نکنید بله این چهار قسمته ! تا شنبه کم کم بخونید
جلوی چشمتونو بگیره به این طووووووووووولانی ای !
پیشاپیش از غلوط ( میشه این طوری جمع بست نهال جون ! دییییییییی )
پووووووووووووزششششششش
فرزانه با دریافت پیامک ( رنگی نوشت :فارسی را پاس بداریم دییییییییییی)
یک لرزش نا شناخته در قلبش احساس کرد
حتما ا و بود خودش هم خنده اش گر فت !
او !!!!!!!!!!!!!
در دل گفت دست بردار دختر بشین سر درست تمارین کلاس ریاضی اش را حل کرد و هنوز مشغول بود که صدای در آمد
فرزانه : سلام بفرمائید
ترنم : سلام دخترم
فرزانه مثل یک کودک به سمت ترنم رفت و او رابوسید ترنم که دختری نداشت حسابی این حرکت به دلش نشست
دخترک مامان کجا بوده ؟
فرزانه : مامان ؟!!!
ترنم : خودش هم خندید تو بگی مامان اشکال نداره اما من از حامد فقط 15 سال بزرگترم باید بهم بگه مامان ؟
واقعا فقط 15 سال ؟
ترنم بله واقعا ولی بحثو عوض نکن یالا کجا بودی
فرزانه خندید و با شیطنتی که در خود سراغ نداشت گفت : بعد از اینکه هدیه ی گاج رو گرفتم باعلی رفتیم کندو نهار خوردیم بعدم دربند
چون یاد اس ام اس حامد افتاد به سمت یخچال رفت و یک ظرفی پر از آلوی جنگلی در آورد و گفت اینم مال شما میخواست بگوید برای حامد هم ببرید اما رویش نشد
ترنم به سمتش امد با شوخی گوشش را گرفت و در حالی که چشمانش را نازک کرده بود و با شیطنت به ترنم نگاه میکرد گفت : علیییییییییییییی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فرزانه از لحن ترنم کلی خندید وگفت : دائیمه تخصص قلب میخونه
ترنم : نکنه خیال کردی من فکر کردم دوست پسرت اگه بود که تو الان زنده نبودی دیییییییییی
حتی اسم دوست پسر باعث شد فرزانه سرخ شود و وقتی یادش آمد امروز تا حوالی ظهر با حامد ..........
حسابی شرمنده شد .
ترنم دستش را جلوی چشمان فرزانه که به یک نقطه خیره شده بود تکان داد وگفت : یا خودش میاد یا خبرش غصه نخور
فرزانه ناخودآگاه گفت : خدا نکنه
ترنم خنده اش گرفت و در دل احساس شادی زائد الوصفی میکرد که این دختر زیبا و شایسته اینچنین غرق در فکر پسرش است بالاخره مادر بود و همه چیز را میتوانست در چشمان فرزانه وحامد بخواند حتی اگر به روی خود نمیآورد ....
ترنم : حالا میشه ظرف آلو رو ول کنی ! همش مال منو پسرمه
پسرم را با حالت عجیبی گفت و بعد فرزانه را زیر نظر نگرفت تا راحت باشد
ترنم : فرزان بلند شو بریم فست فود سروش حالا دیگه دخترم ماشین داره نیازی نیست منت آقا حامد بد اخلاقو بکشم بریم ؟
فرزانه از بریم کودکانه ی ترنم سر ذوق آمد و و گفت : بریم مهمون من
ترنم : پس من رفتم حاظر شوم
هنوز بچه های خوابگاه نیامده بودند و مشکلی نبود این همه تحویل گیری ترنم اما مطمئنا با آمدن بچه ها حسادت ها مانع میشد
فرزانه تماسی با مادر گرفت و در مورد ترنم توضیح داد مادر که متوجه شد دخترش شدیدا در این مدت جذب ترنم شده اظهار تمایل کرد که بیاید و با او آشنا شود وفرزانه هم کاملا موافق بود هم دیدار مادر را دوست داشت هم اشنایی مادر با ترنم را .......مادر قرار شد مادر فردا بیاید .
ترنم و فرزانه به راه افتادند ترنم بعد از کلی تعریف از رانندگی فرزانه با حامد تماس گرفت وتلفن را روی آیفون گذاشت
ترنم : سلام خابالو ی بد اخلاق
حامد : علیک سلام منو انقدر شرمنده نکن
ترنم : درس میخوندی ؟
حامد : نه آواز میخوندم !!!!!!!!!!!!!
ترنم :بخون سوتم بزن و تنهایی با کتابات حال کن منو دخترم که داریم میریم فست فود دیگه هم نیازی نیست منت سما رو بکشیم دخترم ماشین داره
حامد : کی مثل شما ودخترتون !!!!!!
ترنم : خوبی حامدم ؟
حامد : ای مادر من منو یک بار پسرم خطاب نکرده حالا دختر مردم شده ک........
ترنم : اها بگو حسودم چرا تعارف میکنی
حامد : ما حسود ماچاکر شما فقط یادت باشه من اگه برجم بخرم به شما دو تا شام بده نیستم
این همراه شما حرف زدن بلد نیست ؟ چقدر ساکته
ترنم : داره به منو تو میخنده
حامد : بهش بگو عوض خندیدن بپاد نره تو دیوار یه کاری دستتون بده دور درس خوندنم که یه دایره ی درست درمون کشیده فداش شم
فداش شم را کاملا اصطلاحی به کار برد اما فرزانه سرخ شد
ترنم : برو برو بزار ما به کیفمون برسیم تو هم به درست !
حامد : هیچکی نمی خواد منو دعوت کنه ؟
ترنم : نه آقا جمه زنونه یزنونه است
حامد باشه باشه هیشششششششششششششکی منو دوست نداره
ترنم : دقیقا زدی تو خال حالا برو خرجم زیادشد
وقتی ترنم قطع کرد فرزانه با احتیاط گفت : خوب میگفتید بیاد
ترنم : هههههههههههههه حالا میگی !!!!!!!
آنشب شب خوبی بود خیلی خوب
شاد و آرام اما بالاخره فرزانه فردا کلاس داشت و بد نبود به جای ولگردی تا نیمه شب بخوابد تا فردا سر کلاس چرت نزند ! این عین گفته ی ترنم بود
وقتی صدای ساعت موبایلش در آمد فرزانه احساس کرد انگار همین یک دقیقه پیش بودکه خوابیده اما وقت دانشگاه رفتن بود هر جور بود بلند شد وراهی شد
فرزانه اول از باشگاه دانشجویان یک نقشه ی تهران هدیه گرفته بود همان را همراهش برداشت اول مسیر رفتنش را چک کرد نقشه را در داشبورد گذاشت و راهی شد
به او اجازه نمی دادند ماشینش را وارد دانشگاه کند فرزانه حسابی کلافه شده بود که با پاتی بازی حامد که ناگهان پیدایش شد و بعد غیب شد قضه حل شد
حامد حتی فرصت تشکر را به فرزانه نداده بود
فرزانه اس ام اس زد : سلام متشکرم
هنوز دکمه ی سند را نزده بودکه شادی و دوستش را دید مشغول حرف زدن با آنان بود که
حامد جواب اس ام اس ش را داد : منم بابت آلو جنگلی ها و اولین اس ا م اس ت واقعا متشکرم خانم . کارت دارم کلاس ت که تموم شد یه اس ام اس بزن
دو دختر شک نداشتند که این خانم دوست حامد است اما قبل از اینکه چیزی بپرسند فرزانه گفت : ببخشید بچه ها من کلاس دارم فعلا
و جواب اس ام اس حامد را این طور داد : اگه جایی قراره بهم خونه هدیه بده حتما بهت اس ام اس میدم !
شیطنتش گل کرده بود خودش هم تعجب کرد ناآگاه از ا نکه عشق است که شیطانش کرده
حامد جواب داد : نه بابا ! شیطون شدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فرزانه بالاخره یک بچه درسخوان واقعی بود و تا بعد از ظهر که کلاسش تمام شد حتی یاد حامد هم نکرد
اما بعد از آخرین کلاس اس ام اس زد : آماده ام بریم خونه رو به نامم کنی
خسته وکوفته روی نیمکت های جلوی دانشکده نشسته بود ومنتظر جواب حامد بود که ناگهان یک نفر از پشت چشمانش را گرفت
حامد که از پشت داشت این صحنه را میدید احساس کرد دارد دیوانه میشود مخصوصا وقتی دید فرزانه با دیدن مرد کلی هم استقبال کرد و در دل گفت لابد علی آقاست دیگه هووووووووووم حامد خوش خیال !
علی چند لحظه بیشتر ننشست اما فرزانه 1 ساعتی معطل حامد بود که جواب تلفن هایش را هم نمیداد
پس به سمت خوابگاه رهسپار شد و 100 البته با کلی گله مندی از حامد ..........
وارد خوابگاه که شد اول به سمت دفتر ترنم رفت
حساب ترنم وحامد کاملا جدا بود.........
در زد ولی با هیچ جوابی مواجهه نشد در را از روی نگرانی باز کرد
با دیدن مادر و ترنم که هردو داشتند با اشک با هم گفتگو میکردند ناگهان جرقه ای در ذهنش روشن شد مادر بارها از بهترین دوستش ترنم سخن گفته بود یعنی این ترنم همان دوست محبوب مادر بود !!!!!!
مادر که تا آن موقع متوجه فرزانه نشده بود ناگهان او را دید و رو به فرزانه گفت : میبینی ترنم عزیزم چه قدر پیر شده ؟ !
همون موقع که از ترنم تعریف کردی باید میفهمیدم خودشه که به این زودی عاشقش شدی
و دیگر گریه امانش نداد
فرزانه هانیه و ترنم را تنها گذاشت تا راحت حرف هایشان را بزنند و خودش تمام سعیش را برای تمرکز روی درسش کرد 2-3 ساعتی گذشت که هانیه به دنبال فرزانه آمد تا با هم به خانه ی ترنم بروند
یک خانه ی قدیمی جالب و زیبا اما اتاق حامد یک اتاق کاملا امروزی بود یک تخت آکواریومی بسیار زیبا و تمیز که نشان از توجه صاحبش به آن بود و یک میز برگ کامپیوتر تشکیل دهنده ی یک قسمت از اتاق بود وقسمت دیگر مانند یک مخزن کتاب یک کتابخانه بود و یک عکس از مردی که شباهتی با حامد داشت لابد پدرش بود
فرزانه سعی کرد وقتش را در اتاق حامد بگزراند تا مادرش و ترنم راحت باشند.......
فرزانه آنقدر غرق آکواریوم وکتاب ها بود که متوجه صدای در نشد
از آن طرف حامد خیلی گرفته کلید را را چرخاند و وارد خانه شد سر وته سلام و احوال پرسی را با یک سلام خشک . خالی به هم آورد هنوز نمی توانست صحنه ی ملاقات علی و فرزانه را فراموش کند اینکه این علی که بود آزارش میداد هرچه به خود میگفت دست بردار کی تو چند روز عاشق میشه آخه !
حامد وارد اتاقش شد و متوجه فرزانه که لابه لای قفسه های کتاب خانه غر ق شده بود نشد
رو به عکس پدر
گفت : بابا پسرت بهت احتیاج داره ! به یه مرد که باهاش درد دل کنه کجایییییییییییییییییییییییییی؟!
بابا جلو چشم من یه دختر مظلومه اما خودم دیدم با یه پسره وسط دانشگاه
دیگه ادامه نداد و رو به ماهیهایش گفت : بی خیال اونم مثل همه
فرزانه متوجه موضوع شد وقت خجالت نبود پس گفت : حامد اون علی بود دائیم تخصص قلب و عروق میخونه
حامد با شنیدن صدای فرزانه اول فکر کرد اشتباه کرده ولی وقت فرزانه را با یک جفت چشم باران ی اش دید گفت : تو باید منو متوجه حضورت میکردی !
فرزانه : اینطوری از دستت میدادم ، بعلاوه متوجه نشدم ! لحنش را عوض کردو ادامه داد :ببینم چرا بار هستی منو گذاشتی لای کتابات ! ها !
حامد لبخندی زد به سمت در رفت وخیلی عامرانه گفت کامپیوترو رو روشن کن !
خودش رفت آبی به سر وصورت زد و آمد
داشت وبلا فاصله وصل شد ADSL
حامد : راستی تو این جا چه کار میکنی
فرزانه : مامانم با مامانت دوست قدیمی در اومدن
حامد اسم مامانت چیه ؟
فرزانه : هانیه
انگار حامد را برق گرفت خاله هانیه
او در خاطرات دور دستش هانیه را به یاد می اورد .........
مثل یک گربه بیرون پرید
حامد : وای خاله هانیه !!!!!!! خودتی
هانیه : آره وروجک محل ندادی که
حامد نشناختم اعصابمم از دست یک بنده خدایی.... خط خطی بود ............
یک ساعتی حامد وخاله هانیه اش مشغول بودند فرزانه میلش را چک کرد اما انگار حامد ول کن خاطرات گذشته نبود
فرزانه : آقا حامد
حامد واکنشی نشان نداد
فرزانه تکرار کرد : آقا حامد کامپیوتر وخاموش کنم
هانیه : حامد فرزانه دخترمه داره صدات میکنه
حامد : سعادت آشنایی داشتم در ضمن آقا حامد نیستم
هایه خندید : فرزان ، این از بچگیش یه دنده است حامد صداش کن
فرزانه : من یه دنده ترم آقا حامد
حامد خندید : به فرزانه جوووووووووووون بگید باش تا اموراتت نگزره !
شوخی های حامد کمی حال هانیه را بعد از یاد آوری خاطره مرگ شوهر عزیزش بهتر کرد
کامپیوتر همچنان روشنو جمع همچنان درحال خوش گزرانی ......
حامد به فرزانه اشاره کرد بیا تو اتاق
فرزانه هم مطیعانه دنبالش رفت
حامد........ را به فرزانه معرفی کرد و فرزانه را ثبت نام کرد
برای انجام پروژه های کامپیوتری ودر واقع یک کار الکترونیکی ..........
هانیه : کلی خوشحال شد : اما من که کامپیوتر ندارم
حامد تو سایتتون هست میتونی از کامپیوتر قبلی منم استفاده کنی تو سوئیت بالاست
مودم منم چهار پرته برات کابل کشی میکنم تو هم وصل شی
بالاخره میتونی 5 شنبه جمعه ها بیای
فرزانه و حامد غرق دنیای خود بودند که ترنم در زد
حامد : بفرمائید
ترنم با خنده گفت : نه خواهش میکنم حامد خان شما بفرمائید !
حامد : بله !
ترنم : کوفت جلو هم خونه ایه جدیدمون اینقدر کلاس نزار بلند شید بیاین برا شام
حامد : هم خونه ی جدید !
هانیه گفت : اگه دخترم مزاحمتون نباشه
به خاطر اخلاق خاصش گفتم بیاد سوئیت بالا زندگی کنه
حامد ته دلش قند آب شد و لبخند زد
رفتند شام بخورند صدای در آمد علی بود آنشب به تمام آنان حسابی خوش گذشت
برای آخر هفته کلی کار داشتند
تمیز کردن سوئیت بالا بعلاوه ی آوردن وسایل فرزانه چیدنششان خرید کتب دانشگاهی
هر کدام ساعت ها وقت میبرد اما فرزانه وحامد بدون کمک هانیه و ترنم همه ی کارها را راست وریس کردند
هانیه : ماشا ا... به بچه ات ! چقدر کاری و آقاست
ترنم : این طوری نبود این طوری شد دیییییییییی
هانیه : چی !
ترنم : گرفتار شده !
هانیه خندید : فکر کنم فرزانه ی من هم همینطور هیچ وقت نمیپذیرفت با یه پسر بیرون بره اصلا خجالت مهلتش نمیداد
ترنم : هانیه تو مخالفتی که نداری
هانیه : با چی ! خودشون که هنوز هیچی نگفتن
ترنم جدی ادامه داد: هانیه
هانیه : کی بهتر از تو وپسرت
دو دوست داشتند در آغو شهم گریه میکردند
که حامد سر رسید
حامد : بابا بس کنید الان میشینم یه یک ساعت گریه میکنما مثل فیلم هندیه !
ترنم : بس کن مسخره ! فرزانه کجاست
حامد : مثل یه فرشته خوابید ( مثل اینکه از دهانش پریده باشد با همان لحن شوخ همیشگی کفت : آخرین تابلو رو که نصب کردیم رو یمبل غش کرد
ولی ترنم سوتی را گرفته بود : که مثل یه فففففرشته خوابید ......
حاممد باخجالت راهی اتاقش شد و تا شب هم پیدایش نشد
شب راهم گفت با سروش قرار دارد و رفت
هانیه : ترنم بچه رو اذیت کردی !
ترنم : پسر نداری که ببینی چه لذتی داره سربه سر گذاشتن باهاش اونم یکی مثل حامد بیخیال و تفاوت من !!!!!!!! اینجوری گیر افتاده !!!!!!!!
فرزانه حرف های آنان را شنید پس مادر ها همه چیز را میدانستند .....
هانیه فردا صبح زود راهی شهر خود شد
هانیه : من دخترمو داماد آینده مو به تو میسپارم !
ترنم : فدای عروسم بشم دییییییییی تو چهل سالگی عروس دارم شدم !
هانیه من برا فرزانه یه وقت آرایشگاه گرفتم برای آبرو و های لایت
هانیه : ترنم تو که میدونی تو شهر کوچیک چی پشت دخترم میگن !
ترنم : از همین حالا بگم تابستون دخترم دخترم در نیاری تابستون فرزانه زن مردمه نه دختر تو
هانیه خندید : من که حریف تو نمیشم !
ترنم : معلومه که نمیشی تا جووننن حوصله دارن به خودشون برسن
شدن هم سن من و تو که باید عروس داری کننن !!!!!!!!!!!!
هاینه رفت و ترنم بعد از درست کردن سالاد فرانسوی محبوبش دو ساندویچ درست کرد وبه سمت دانشگاه راه افتاد .
شانس اورد فرزانه را راحت گیر آورد
فرزانه : سلام ترنم جون
ترنم : سلام کلاسات تموم شد !
فرزانه : اره هلاک شدم !
را بیفت میخوایم بریم آرایشگاه
در راه ترنم پشت ماشین نشست و فرزانه فقط درس خواند در آرایشگاه هم غرق درسش بود وقتی آرایشگر صدایش زد وشروع به بند انداختن کرد
فرزانه با تعجب گفت : فکر کنم اشتباه شده !
ترنم خندید : نه خیر کارتون بکنید بعد از اصلاح وابرو تازه نوبت لایت بوددخترک داشت شاخ در می آورد ولی هیچ نگفت زیر سشوار هم فقط درس خواند ! بالاخره رتبه یک کنکور بود
بعد از اینکه ارایشگر کارش تمام شد و مو هایش را سشوار کرد تازه نگاهی به خود انداخت ! بدون شک این او نبود !
در راه مدام احساس بدی داشت پس به مامانش زنگ زد: مامان سلام اگه بدونی خاله ترنم چه بلایی !!!! سرم آورده !
هانیه خندید پس لطفا یک عکس از اون بلا بگیر و برام میل کن !
فرزانه باور نمیکرد این مادرش است پس بیخیال شد ونشست سر درسش !
وقتی به خانه رسیدند حامد داشت با نوت بوکش ور میرفت !
ترنم و فرزانه : سلام
بدون اینکه سرش را بلند کند گفت : سلام شکر خدا شما درسم که نداری ! تا حالا کجا بودید؟!
فرزانه : راستش یه مسئله هست که نمی دانم چه طور حل میشود !
حامد : سرش را بالا کرد تا سوال را بگیرد و باچهره جدید فرزانه رو برو شد
پسر ک حسابی سنتی بود و دلش میخواست زنش !!!!! تا شب عروسی فرق شایانی نکند به خاطر همین حسابی ضد حال خورد ! تازه شانس آورد موهای فرزانه را نمیدید !
حامد : این عوض درس خوندنته ؟
فرزانه ساکت بود وترنم که انتظار این رفتار را نداشت گفت : حامد من بردمش
حامد : مادر من این تو یک شهر خیییییییییلی کوچیک زندگی میکنه شما اصلا کار خوبی نکردید بببین چه بالاییی هم سرش آورده کی دیگه اینو میگیره !
جمله ی آخر حامد تا ته دل فرزانه را سوزاند و دخترک به سمت سوئیت خود رفت !
چند لحظه به خود در آینه زل زد دلش میخواست بلند بلند گریه کند مگر قرار بود کسی جز حامد ............
چند بار به خود نهیب زد چند بار بهت گفتم اینجا تهرانه اینجا ........... تو فقط وسیله ی بازی حامدی تو هم براش مثل همه ..........
سعی کرد خود را جمع و جور کند حدودا ساعت دو ی نیمه شب بود که صدای زنگ سوئیتش به صدا در آمد
حامد بود !
حامد : حالا سوالت چی هست
بی خیال مثل همیشه داشت با موبایلش ور میرفت
فرزانه : هیچی خودم یه کاریش میکنم
و در را بست !
فرزانه مصمم بود رابطه ی احساسی اش را کم کند آخر اگر واقعا درست فهمیده بود و حامد هیچ علاقه ای به ازدواج با اونداشت واقعانمیتوانست این رابطه ی بیهوده را ادامه دهد
صبحانه اش را خیلی زود خورد ترنم را به خوابگاه رساند وکلی در راه با او خندید تا فکر نکند ناراحت است و به او گفت تا دیر وقت
د رکتابخانه میماند تا درس بخواند
بعد از تمام شدن درسهایش میخواست به درسش برسد که یاد مسئله اش افتاد تا امروز تمام مسائل مشکلش با کمک حامد حل میشد ولی تصمیم گرفته بود کمتر به او وابسته باشد
در همین فکرها بود که پژمان نورائی ا زدانشجویان دکترا را دید او برایشان در کلاس های حل تمرین تمرین حل میکرد
فرزانه : سلام آقای نورائی
پژمان : سلام خانم شایسته امری دارید
فرزانه ببخشید یه سوال دارم .
میخواین تشریف بیارید اتاق دکتر ایزدی من کلید اتاقشونو دارم مشکلتونو اگه بتونم حل کنم
فرزانه : ممنون
داشتند به سمت اتاق دکتر ایزدی میرفتند که موبایل پژمان زنگ زد
سلام آقا من تو اتاق دکتر ایزدی منتظرتم .
وارد اتاق شدند .
پژمان : سوالتونو ببینم .
فرزانه : بفرمائید .
پژمان چند لحظه سوال را نگاه کرد سوال سختی بود اما هر جور بود حلش کرد فرزانه قصد رفتن داشت که حامد وارد اتاق شد احوالپرسی گرمی با پژمان کرد اما قبل از آنکه چیزی به فرزانه بگوید او غیب شده بود.
فرزانه بعد از چک کردن میلش ودیدن آخرین پروژه های پارس کودرز به کتابخانه رفت غرق در درسش بود و متوجه گزر زمان نبود تقریبا همه رفته بودند.
حامد واقعا نگران شد ه بود اما بعد از انجام درس هایش آنقدر خسته شده بود که خوا ب به معنی واقع کلمه او را ربوده بود .
فرزانه وقتی به خانه امدو فقط ترنم را منتظر خود دید احساس کرد واقعا به توجه حامد معتادشده است چرا که بی دلیل اشک از چشمان زیبایش میبارید اما نگذاشت ترنم هم متوجه موضوع شود
و ترنم خیال میکرد فرزانه وحامد به اندازه کافی هم را در دانشگاه میبینند و جلوی او رعایت میکنند......
روز ها میگذشت و فرزانه دیگر داشت به وضع جدید عادت میکرد مثل دوره ی مدرسه فقط درس ودرس و درس
آن زمان هایی هم که حامد را میدید حرف خاصی بینشان رد و بدل نمیشد و تمام سوالات و اشکالاتش را هم پژمان حل میکرد اما هنوز هم فرزانه معتقد بود حامد خیلی باهوش تر است چرا که به خوبی به خاطر داشت در زمان خیلی کمتری به زیبایی جواب سوالاتش را میداد
این روزها ترنم احساس میکرد پسرش به واقع در تب عشقی که نمیتواند رک و راست در باره اش صحبت کند میسوزد چرا که فرزندش کم حرف تر آرام تر وجدی تر شده بود شاید هم بار درس هایش بود شاید هم.........
چیز زیادی تا تعطیلات تابستانی نمانده بود و قرار بود ترنم هم همراه فرزانه به دیدن هانیه برود
ترنم : حامد جدی تو با ما نمیای ؟
حامد : نه مامان کارم زیاده
ترنم : حامد من و تو دوست بودیم ولی من احساس میکنم چند وقته غریبه شدیم احساس میکنم پسرم رک نیست دیگه آخه چرا ؟
حامد : هیچی مامان شلوغش میکنی ؟!
ترنم : حامد به من دروغ نگو
حامد در حالی که بیرون رو نگاه میکرد پرسید : خونه نیست ؟
ترنم : نه
حامد : مامان یکی از دوستام ازم خواسته ازش خواستگاری کنم
اونم من !!!!!!!!! من چه کار کنم پژمان دوست منه من نمیخوام ناراحتش کنم ولی من نمیتونم
مامان من باید بین دوستم و عشقم یکی رو انتخاب کنم میفهمی؟
اولین بار بود که حامد فرزانه را عشقم خطاب کرده بود ولی ترنمبه جای شوخی با پسرکش آرام شروع به گریستن کرد : من نمیدونم این چه آزمایشیه
که هم تو سرنوشت من بوده هم تو !
حامد من بین هانیه و بابات فقط یک حق انتخاب داشتم ! خیلی سخت بود خیلی
حامد : بابا و خاله هانیه ؟!
ترنم : حامد واقعاتقدیر بازیای عجیبی میکنه ! هانیه یه دختر شهرستانی ساده بود که به سادگی دل به بابات داده بود
و من دختر خاله ی بابات ! توی عروسیه ما هانیه ............
واقعا توان گفتن ادامه یماجرا رو نداشت
انگار زنده شدن آن ماجرای تلخ که هانیه با بزرگواری آن را حل و فصل کرده بود تلخ ترین خاطرات ترنم بود
چند شبی در بستر تب افتاده بود حالش به واقع بد بود و حامد داشت با یک عالمه سوال جدید دست و پنجه نرم میکرد
فرزانه با تمام توان از ترنم نگهداری میکرد ونمیدانست محبت های بی دریغ او حالش را بد وبد تر میکند .........
ترنم میترسید میترسید که هنوز در ته دل هانیه ی مهربان کدورتی باشد یا یکی از آه های او در ان سال های دور دامن زندگی حامدش فرزند عزیزش را بگیرد شاید هم ..........
ترنم : حامد به هانیه بگو بیاد اینجا من باید باهاش صحبت کنم
من نمیخوام تو تاوان اشتباه منو بدی اونماشتباه ناخواسته
مامان این چه حرفه شما آروم بخواب شما اون موقع فقط 13-14 سالت بوده چه کار میتونی کرده باشی !
ترنم : نپرس حامد نپرس فقط هانیه رو میخوام
حامد پاک گیج شده بود ولی میخواست خواسته ی مادر را بر آورده کند
بالا رفت و در سوئیت فرزانه را زد
فرزانه : چیه مامان چیزیشه ؟
حامد : مامان ؟! نه نه شماره ی مامانتو میدی ؟ ترنم میخواد
فرزانه : برات اس ام اس میکنم یه آن هول شدم ترنم رو مثل مامانم دوست دارم
حامد : میتونم بیام تو
فرزانه : آره
حامد : پس چرا از جلوی در نمیری کنار ؟!
فرزانه کنار رفت
تا حامد وارد شود خود هم به آشپزخانه رفت و با دو لیوان قهوه ی ترکی که برای خود آماده کرده بود برگشت .
حامد : فرزانه مامانت از مامان من صحبت نمیکرد ؟
فرزانه : چرا خیلی وقتها میگفت بهترین دوستش بوده
حامد : همین ؟!
فرزانه : آره
حامد ببخش اما رابطه ی مامان و بابات خوب بود ؟
فرزانه کمی سکوت کرد وادامه داد
آره خیلی خوب ! مامان بعد از بابا شکست
حامد هنوز هم نتواسته بود به جوابی برسد پس خداحافظی کرد ورفت
با هانیه تماس گرفت و ماجرا را گفت خیلی سخت بود اما گفت و هانیه به جای جواب قول داد تا چند ساعت دیگر خود را برساند
حامد داشت در محوطه ی فرودگاه قدم میزد که موبایلش زنگ زد
هانیه بود
هانیه : حامد من مهر آبادم
حامد من تو محوطه ام میام جلوی خروجی بیاین
خیلی زود هم را یافتند
حامد : خاله ماجرا چیه ؟
هانیه : کدوم ماجرا ؟
حامد : خواهش میکنم
هانیه : ببین حامد ترنم داره زیادی ماجرا رو گنده میکنه ! هیچی نبوده
حامد : فکر میکنید من بچه ام ؟!
هانیه : نه اصلا پسرم اصلا ولی اون قصه خیلی ساله که تموم شده ! منم مثل دخترم درسخون بودم تهران دانشگاه رفتم عاشق شدم بهش نرسیدم برگشتم شهرم ازدواج کردم وخوشبخت بودم همین
حامد : عاشق بابای من ؟
هانیه : بس کن پسر
حامد : چرا نمیگید ؟ مامانم خودش رو مقصر میدونه !
هانیه : حامد اون اشتباه میکنه
حامد : چرا ؟
هانیه : نمیخوای بس کنی ؟
حامد : من نباید بدونم چرا تقدیر میخواد فرزانه ام رو ازم بگیره
من نباید بدونم مامانم که به نظرم بهترین آدم دنیا بوده چه کار کرده ؟
هانیه : به ترنم شک نکن بعلاوه مگه فرزانه مال توئه ؟
حامد : ببخش خاله من در شرایط روحی خوبی نیستم
هانیه : حامد هیچ وقت بهش گفتی که میخوایش ؟
حامد : الان زوده .....ماجرای پژمان رو که گفتم براتون
هانیه : حامد فرزانه یه دختره هر کسی حق داره ازش تقاضا ی ازدواج کنه دوست تو همکارت یه غریبه مگه نه ؟
حامد : ولی پژمان ......
هانیه : حامد از چشم تقدیر نبین بی توجهی تو باعث شده دوستت پی به علاقه ات نبره حالا هم دیر نشده شماره ی این دوستت رو بده به من
حامد : من نمیخوام از دستش بدم
هانیه : مشکل ترنم هم همین بود فکر کرد من واز دست داده و ازم دوری کرد .........
هانیه انگار دوست داشت یک نفر این ماجرا را بداند پس به سال ها پیش پرواز کرد
دانشسرای عالی سابق همین تربیت معلم الان قبول شدم اما خوابگاه جا نداشت
پدرم تونست یک اتاق تو یه خونه ی قدیمی جور کنه یکی از اون خونه هایی که شاید تو نمونه اش رو تو فیلم ها دیده باشی یک حیاط بزرگ که دور حیاط پر از اتاقه و یکی از این اتاق ها شد نسیب ( یا نصیب ؟ ) من
بابا ت پسر صاحب خونه بود مهربون وخوش برخورد مدام به ما سرکشی میکرد گاهی منو تا دانشگاه میبرد و........
تا اینکه یه روز مادر بزرگت که انگار بو برده بود قصه از چه قراره اومد باغچه ( به اون خونه میگفتیم باغچه )
کلی چیز بار من کرد حامد جان اون موقع ها عشق وعاشقی باب نبود مخصوصا بین خانواده های مذهبی و سنتی قدیم
خواست منو از خونه بندازه بیرون که پدربزرگت نگذاشت و پدرت که خوب میدونست اگه بیشتر پا فشاری کنه مادرش قصه رو میزاره کف دست خانواده ی من سکوت کرد و دیگه به باغچه نیمد
باغچه جای بزرگی بود و خیلی ها عروسیشونو اونجا میگرفتند
و همه تو مهیا کردن خونه کمک میکردن دنیا مثل الان نبود
القصه عروسی ای به پا بود ومن هم در حال کمک که فهمیدم داماد پسر صاحب خونه پدر شماست سخت بود ولی گذشت
من درس خوندمو شدم معلم وبا درآمدم و وام تونستم یه خونه ی فسقلی بخرم یه روز که رفته بودم مدرسه یه دخترک که به زور میاومد 17 سالش باشه اومده بود تا سوم راهنمایی نامنویسی کنه اما ازدواج کرده بود و یه بچه ی 2 ساله ی نازم داشت میخواست بچه اش رو هم بیاره چون کسی حاضر نبود بچه اش رو نگه داره تا اون درس بخونه شوهرش هم کار میکرد و نمیتونست بچه رو نگه داره
اونجا با ترنم و پسر نازش حامد آشنا شدم
حامد : من ومامان
هانیه : آره ،چه میدونستم ترنم زن عشق سابقمه ! گفتم بچه اش رو بیاره من به عنوان بچه ی خودم میسپرمش مهد کودک مدرسه !
رابطه ی من وترنم هر روز بهتر و بهتر میشد
تا اینکه یه روز مادر شوهرش من رو دید و از ترنم خواست رابطه اش رو با من قطع کنه ترنم خیلی خواهش کرده بود تا علتشو بدونه و حمید قبل از اینکه مادرش چیزی بگه قصه رو گفته بود ! ترنم چند وقتی تو بستر بیماری افتاد . و همش خودشو مقصر میدونست که چه میدونم من زندگیم تباه شده
و مادربزرگت دست بردار نبود که من اومدم تا زندگیشونو نابودکنم !
منم که دیگه تاب اونجا موندن رو نداشتم رفتم سپاه دانش و شروع کردم به تدریس به بچه های یه روستا یه معلم دیگه هم اون جا درس میداد آقای فرهاد شایسته
من با فرهاد با زندگی عارفانه آشنا شدم
با عشق واقعی با ..........
فرهاد جواب صبر من بود حالا به نظرت به جز خوشقلبی مامانت تقصیری داره ؟
حامد از ته دل خندید دوباره خودش بود پس با شیطنت کودکانه
ا ی گفت : ببخشید شما چند سالتونه ؟! قصه خیلی قدیمی به نظر میادا
هانیه خنده اش گرفت :10 سالی از مامان تو بزرگترم زیاده ؟ نا قابل 50 سال !
حامد شیفته ی صبر و لحن آرامش بخش هانیه شده بود
هانیه : شماره ی دوستتو ندادیا
حامد : برای چی میخواین ؟
هانیه :به من اعتماد نداری ؟!
حامد شماره ی پژمان را داد
هانیه بی وقفه تماس گرفت :
سلام پسرم
خوبی
من مادر فرزانه شایسته هستم
بله دوستت حامد بهم گفت
پسرم قصه از این قراره که دختر من نامزد داره و تو از نامزدش خواستی ازش خواستگاری کنه
آره پسرم حامد
نه خودتو سرزنش نکن
با خودش تماس بگیر
چه حرفیه ؟!
از شنیدن کلمه ی نامزد داشت قند توی دل حامد آب میشد که موبایلش شروع به زنگ زدن کرد :
سلام پژمان جان
جان نه چه حرفیه
ببخش نخواستم ناراحتت کنم
چشم شیرینی هم میدم انشا الله
پژمان خیلی مردی
حالا یه دفه تحویلش گرفتیما
نامرد خودتی
باشه بابا شیرینی میدم دیگه
ای بابا !
و شوخی شوخی شوخی ..
هانیه با علی تماس گرفت و فقط گفت وقتشه !!!!
حامد : وقت چیه وقت اعدام من ؟ هانیه با لخنی جدی گفت :
100 در 100 برو خونهتون تا به حسابت برسم باورش شده نامزد دخترمنه میخواد شیرینی هم بده !
حامد همراه هانیه وارد خانه شد هنوز فرزانه خانه نبود
هانیه : تو کجا اومدی دنبال من برو دنبال دخترم
حامد : چشم
هانیه : چه چشم گو هم شده !!!!!! به ترنم تا حالا گفتی چشم ؟!
حامد : شما امر کنید میگم چشم مامان جون
هانیه : روتو زیاد نکن زن ذلیل دخترم هنوز جواب نداده ها !
حامد هر جور بود فرزانه را راضی کرد دست از آخرین کلاس بکشد و به خانه برود .
و در راه حامد حتی یک کلمه هم نمیتوانست حرف بزند چند با ر فرزانه را زیر چشمی نگاه کرد
فرزانه : چرا اینطوری نگاهم میکنید ؟
حامد : آخه امروز خیلی ناز شدی !
فرزانه به یاد نداشت حامد اینطوری با او حرف بزند : پرو نشو !
و دیگر تا خانه سکوت وسکوت
و از آن طرف ترنم وقتی چشم گشود هانیه را بالا ی سرش دید و گفت : دیدی هانیه تقدیر داره با بچه ام چه کار میکنه !
هانیه : تقدیر داره با بچه ی تو چه کار میکنه یا با منو بچه ام
انصشافش این بود من میشدم مادر شوهر !!!!!!
ببین ترنم گفته باشم دخترمو اذیت کنی کشته ای
ترنم همچنان آرام اشک میریخت
هانیه کی میخوای اون قصه رو فراموش کنی ؟! بلندش وکه امروز یه خبراییه میوه داریم یا برم بخرم ؟
و نقشه اش را برای ترنم گفت و هر جور بود ترنم را فرستاد دوش بگیرد
فرزانه تا رسیدندمثل فشنگ پرید پایین حامد زیر لب گفت وایستا با هم بریم تو و برای اینکه فرزانه حسابی کفری کند تا میتوانست طول داد
هر دو وارد شدند
بامادر بزرگ حامد
پدر و مادر بزرگ فرزانه
علی دائی فرزانه و رخساره عمه ی حامد مواجه شدند .
ترنم آرام گفت : بچه ها هانیه تو اتاق منتظرتونه
بچه ها سلامی کردند و به سمت اتاق راهی شدند
فرزانه : سلام مامان
هانیه : سلام دخترم راستش سریع میرم سر اصل مطلب حامد از من خواسته تا بهت بگم یکی از دوستاش به نام پژمان نورائی ازت تقاضای ازدواج کرده
فرزانه منتظر خبر بهتری بود واقعا نمیتوانست نفس بکشد بی هیچ جوابی به سمت دری که به حیاط باز میشد رفت
و حامد مات داشت نگاه میکرد
حامد : خاله این چه کاری بود قضیه ی پژمان که منتفی بود !!!!!!!
هانیه : خواستم مطمئن شی چقدر دوستت داره
حامد هیچ نگفت و به سمت حیاط رفت
فرزانه به درختی تکیه داده بود حامد در حالی که داشت با موبایلش ور میرفت گفت : شنیدی میگن اگر دیدی جوانی بردرختی تکیه کرده بدان عاشق شده است وگریه کرده !
حالا نکنه رتبه یک کنکور امسالم اسیر شده ! چه دلبری بوده اونی که دل تو رو برده !
هنوز هم فرزانه سرش پایین بود وهیچ نمیگفت
حامد : به مامانم بگم برام اسپند دود کنه چش نخورم انقدر دلبرم ها ؟! نمیخوای سرتو بالا کنی ؟!
فرزانه : حامد مامان در مورد دکتر نورائی راست میگفت ؟
حامد : کرم از خود درخته معلوم نیست چه کار کردی بنده خدا گرفتار شده !
فرزانه : یعنی همه چی تمومه
حامد : چی مثلا ؟!
فرزانه : با بغض گفت توکه میدونی آخه من توی دیوونه رو دوست دارم
حامد : آفرین گوش کن
صدایش را ضبط کرده بود
حالا دیگه هر وقت زدی زیرش من میدونم با تو
فرزانه :
این که انصاف نیست اگه تو زدی زیرش چی ؟
حامد ضبط صوت موبایلش را روشن کرد و چشم در چشم فرزانه گفت : نه تنها دوست دارم بلکه قول میدم هیچ وقت دیگه نزارم چشمای خوشگلت غصه دار بشه فرزانه ی خودم
فرزانه لبخند پیروز مندانه ای زد وگفت
حالا جای شادی و دوستش خالیه
حامد : بد جنس ! بله رو دفه اول بدیا
فرزانه : چی ؟!
حامد : پیچ پیچی ! شرطی چیزی ؟
فرزانه : وقتی باهام حرف میزنی موبایل بازی نکن
حامد : ببخش من منصرف شدم فرزانه جون میتونی بری خونتو ن من بدون موبایلم نمیتونم
فرزانه زد زیر خنده همراه با خنده اشک هایی هم که قورت ( غورت ؟!) داده بود از چشم هایش میبارید اشک شوق بود ........
ترنم که مثلا آمده بود بچه ها را صدا کند غرق تماشایشان بود
هانیه : تو وایستادی داری دیدشون میزنی میگم برو بگو بیان !
ترنم بیرون رفت بچه ها فعلا بیاین تو بقیه ی حرف ها باشه برای بعد
داخل شدند
مادر بزرگ حامد گفت : رسم شده دخترا به اسم درس خوندن بیان تهرانو پسرای مردم و تور کنن
و نگاه شماتت باری به فرزانه انداخت
این نوع حرف زدن باز خاطرات تلخی را برای ترنم و هانیه زنده کرد
و فرزانه مات و مبهوت بود
پدر بزرگ فرزانه رو به دخترش گفت : من گفتم بهتره بیان شهرمون خواستگاری هانیه نگفتم
هانیه با طما نینه گفت : پدر برام سنت ها مهم نیست مهم دین و آیینه که من زیر پا نگذاشتمشون دخترم هم !
اگر این بین احساسی به وجود اومده گناهی نبوده اگر قراره روز شادی این دو تا جوون رو خراب کنیم بهتره بی هیچ حرفی عقد بشن ما دور همیم تا با سنت های خوبمون خوشی این ها رو دو چندان کنیم بهتره در مورد مهر صحبت کنیم
ترنم گفت: این خونه چه طوره
حامد گفت :مامان 3 دنگش مال شماست بقیه اش هم مهر فرزانه فقط اگه منو از خونه بندازید بیرون دستم به هیچ جا بند نیست
پدربزرگ : چقدر قصد دارید بین عقد وعروسی فاصله بندازید ؟
هانیه : پدر تا درسشون تموم شه
پدر بزرگ : این که اصلادرست نیست !
ترنم : خوب فوقش هانیه مجبور می شه جهاز وسیسمونی رو با هم بده دیگه !!!!!
این جمله از دهان ترنم خارج نشده فرزانه سرخ سرخ سر پایین انداخت و حامد برای راحت شدن خیال پدربزرگ و به حالت عادی برگشتن فرزانه بلند شد و به سمت پدر بزرگ رفت دست او را بوسید و با تمام دیت قولی را که پدر بزرگ میخواست به او داد ....
هر جور بود حامد با همکاری علی توانست اوقات تلخ پدربزرگ فرزانه و مادر بزرگ خود را هم شیرین کند
در حال بگو بخند بودند که عاقد آمد هانیه و ترنم یک اتاق را با
یک سفره ی زیبا ی عقد آراسته بودند
ساده بود یک سفره ی ترمه،یک قران،آینه،عسل،یک گلدان پر از گل نرگس و شاخه ی نبات
عقد ترنم و حمید،ظف میوه و شیرینی
اما بی نهایت به دل فرزانه و حامد نشست
عاقد عقد را خواند و فرزانه با وجود اینکه خجالت میکشید به خاطر خواسته ی حامد همان بار اول بله را گفت هرچند با نگاه های شماتت بار مادربزرگ حامد وپدربزرگ خود مواجه شد اما چشم های حامد که از خوشحالی برق میزد برایش از هر لبخندی ارزشمند تر بود بعلاوه مادر وترنم هم بسیار خوشحال بودند
اول هانیه با بچه ها رو بوسی کرد
حامد هنوز بوسات مثل بچگیت شیرینه پسرم
حامدبا شادی خندید مرسی مامان !
هانیه : جای فرهاد خالی که دست فرزانشو تودستت بزاره
پدر بزرگ که انگار حامد به دلش نشسته بود آرام جلو آمد وگفت من این کار رو میکنم دختر گریه نکن
آرام قطرات اشک از چشمان فرزانه هم جاری شد دخترک نمیدانست چرا میگرید ولی نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
ترنم با یک گردنبد طلا مروارید بی نظیر برگشت و آن را به گردن عروس زیبایش انداخت
طوری پسرش را در آغوش گرفت که انگار اولین بار است او را بعد از مدت ها نیبیند
و فرزانه خیلی مودبانه جلو رفت و دست مادربزرگ حامد را بوسید آنقدر معصومانه که مادر بزگ به جای اخم رو سری را از سرش کشید و با لبخند گفت : آن موقع ها داماد قبل از عقد موهای عروس رو ندیده بود و این کار رو خودش میکرد ولی خالا
حامد در حالی که دست در موهای بلند و زیبای فرزانه میکشید گفت : منم هنوز موهاشو ندیده بودم فکر کردم میگید خیلی گستاخم اگه این کار رو بکنم
مادر بزرگ لبخند زد لبخندی گرم و مهربان و روی عروس وداماد را بوسید
مادر بزرگ فرزانه که مادر پدرش بود آرام داشت با جانماز ملیله دوزی عروس نماز میخواند وبرای خوشبختیشان دعا میکرد پیر زن مومن با لبخند و دعا جواب بوسه های گرمی که عروس وداماد بر دستش نشاندند را داد
و حالا نوبت علی بود فرزانه آنچنان خود را در آ غ و ش دائی علی انداخت که حامد احساس حسادت کرد کاش تنهایشان میگذاشتند !
رخساره هم با محبت تبریک گفت و همه عروس وداماد را تنهاگذاشتند .
فرزانه آرام دست هایش را دور گردن شوهر حلقه کرد و........... ( به علت عبور و مرور زیر 18 سال جدا از روایت ادامه ی ماجرا معذورم دیییییییییی )
حالا گریه نکن میگم بابا !
حامد : فرزان میای بریم اتاق من ؟
فرزانه : بریم عزیزم
حامد نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت منو میگه ها !
فرزانه خندید بدون خجالت گفت : خلی به خدا !
حالا میخوای از همین شب اول فحش نده ها ؟
فرزانه : دستور که نبود ؟
حامد: نه !بنده شکر خوردم به شما دستور بدم ضعیفه !
فرزانه : خرت از پل گذشت من شدم ضعیفه !
چشمان حامد از شیطنتی کودکانه برق میزد شروع کرد به سمت اتاقش حرکت کردن و گفت : هنوز کامل از پل نگذشته ها ! مگه ندیدی به بابا بزرگت قول دادم
فرزانه : حاااااااااااااااامد کشته ای
حامد: فرزانه بیا چند تا قول بدیم
و روی تختش نشست یک برگه هم گذاشت روی یک کتاب بزرگ جلویش
اصل اول : تا وقتی فرزانه دکتراشو نگرفته هر دو آشپزی میکنیم بعدش فرزانه بعد یه عمر درس خوندن میشینه مثل یک دختر خوب به بچه داری ها ؟ خوبه فرزان ؟
فرزان از شوخی های اخیر حامد حسابی شوکه بود و حامد فهمید زود زیادی صمیمی شده
حامد : شوخی کردم بابا قیافه رو
اصل اول : هیچ وقت به هم دروغ نگیم حامد گفت و وقتی فرزانه با سر تایید کرد نوشتش
فرزانه اصل دوم : به پیشرفت هم کمک کنیم حامد نوشت
حامد : اصل سوم مامان ترنمو تنها نزاریم حتی بعد از عروسی ها ؟ فرزانه با خنده گفت: حتما من عاشق ترنمم
حامد خندید
فرزانه : تا قبل از دکترای فرزانه عروسی نگیریم
حامد : تخفیف بده فوق لیسانس
فرزانه : چونه نزن همون دکترا
حامد :بد جنس
ونوشت
اصل پنجم ......
اصل ششم.......
17 اصل نوشتند و پای آن را امضا کردند و کلی خندیدند حامد کلی چانه میزد تا فرزانه را بخنداند و وقتی فرزانه به خواب رفت کلی با بابا درد ودل کرد باورش نمیشد او اینک یک مرد متاهل بود...........
صبح ترنم وقتی آمد بیدارشان کند
عروس وداماد هر دو مشغول درسشان بودند!
ترنم: دارید درس میخونید ؟
حامد : چه کار باید بکنیم تو فصل امتحانات !
ترنم : هیچی شکر خدا !خدا در و تخته رو جور کرده ! نمیخواین برید خرید عقد ! بالاخره حامد باید یه چیزهایی بخرید
فرزانه : باشه بعد از امتحانات نه حامد ؟
حامد : معلومه ! تازه میشه یک سری چیزا رو هم ترنم با مامان هانیه بخرن
ترنم : بی خود بیخود ! شماها همه کاراتون با آدما فرق داره ! یعنی چی ! خریدتونو هر وقت میخواین خودتون میکنید !
هانیه که داشت میخندید گفت : حرص نخور ترنم بزار خودشون تصمیماتشونو بگیرن حالا هم بیاین برا صبحانه !
علی : سلام عروس خانم
فرزانه : علی ترو خدا این طوری نگو دیگه
حامد : چرا خانمم ؟ خجالت نداره که خوب عجله داشتی ؟!
ترنم : عروس منو اذیت نکن مسخره !
ولی فرزانه واقعا در این دنیا نبود خوب امتحان مدار ها را داشت باید به او حق داد با این وجود واقعا ترنم داشت شاخ در میاورد مگر درس و امتحان چه قدر مهم بود !
فرزانه 8-10 امتحان داشت پس صبحانه خورده ونخورده از همه خداحافظی کرد و راهی دانشگاه شد مثل تمام روزهای دیگر !
پدربزرگ فرزانه : حامد جان چرا خانمتو نبردی ؟
حامد : راستش پدر فرزانه دوست نداره حد اقل تا پایان دوره ی کارشناسیش کسی بدونه که همسر داره
پدر بزرگ : تو هم هیچی بهش نگفتی ؟
حامد با وجودی که در دل اصلا نمیتوانست مفهوم این خواسته را بفهمد ودلش میخواست امروز دست در دست فرزانه به دانشگاه برود گفت : من به خواسته اش احترام گذاشتم
پدربزرگ : دوره عوض شده !
حامد نمیخواست بیشتر به این موضوع فکر کند و خود را آزار دهد پس او هم خداحافظی کرد و به دانشگاه رفت ساعت 5 امتحان داشت
بالاخره او دانشجوی کارشناسی ارشد بود و باید چند پروژه وکیس استادی و مقاله تحویل میداد اول به سایت رفت تا پروژه هایش را چک کند
حدود ساعت ده بود که از سایت خارج شد تا به کتابخانه برود که صدای فرزانه را شنید
میخواست به سمت صدایش برود که با خود فکر کرد شاید فرزانه دوست نداشته باشد آخر فرزانه گفته بود کسی نباید بداند او همسرش است پس به سمت کتابخانه راه خود را ادامه داد
فرزانه با خود فکر کرد حتما متوجه من نشده
مگر میشود یک زن توجه همسرش را نخواهد !او فقط نمیخواست کسی بداند او همسر حامد است چون حقیقتا احساس خجالت میکرد او فقط
18 سال داشت و هعمه با خود فکر میکردند او لابد هول بوده است حتی ازبردن کلمه ی شوهرم هم خجالت میکشید چه رسد به داشتنش !
راهی خانه شد و تا وقتی حامد بیاید غرق درسش بود
امتحانات هرچند دشوار گذشت و فردا قرار بود فرزانه آخرین امتحانش را بدهد
ساعت 10 شب بود و حامدهنوز نیامده بود توی حیاط قدم میزد نمیتوانست روی درسش تمرکز کند و ترنم هم نمیتوانست آرامش کند
دختراحساس جدیدی را تجربه میکرد
ناگهان صدای ماشین حامد را شنید و مثل بچه ها به سمت در دوید
فرزانه : کجا بودی ؟
حامد : دانشگاه دیگه سلامت کو ؟!
فرزانه :علیک سلام تا حالا ؟
حامد : فرزانه چیزی شده ؟
فرزانه : نگرانت شدم
حامد : ببخش گلم
فرزانه : همین ؟ من داشتم سکته میکردم! نمیتونستم درس بخونم. اون وقت تو .......؟! گوشیتو چرا خاموش کردی ؟
حامد هنوز نمیدانست یک مرد متاهل نباید بیخبر تا این موقع شب بیرون بماند.
مثل یک بچه ی شیطان که حسابی از اینکه مادرش عصبانیست ،ترسیده است به فرزانه نگاه کرد و گفت : شارژ گوشیم تموم شد حالا بخند دیگه !
فرزانه عصبانی بود ، خیلی عصبانی !نه فقط از دست حامد از خودش از این احساس از این همه حواسپرتی دلش میخواست گریه کند انگار ازدواج زود هنگامش اشتباه بوده ،تا این فکر به سرش زد خود را ملامت کرد! او حامد را داشت ،هرچند او نمونه ی یک موجود بیخیال واقعی بود ؛اما قلب مهربانی داشت .
اصلا تحمل آنجا ماندن را نداشت، پس به سوئیتش پناه برد !هنوز وقت نکرده بودند وسایل حامد راهم بالا بیاوردند و فرزانه شاید 1 ماهی بود بالا نیامده بود دقیقا از روز عقدشان ......
کمی گریه کرد تاسبک شد و نشست سر درسش ساعت از 2 گذشته بود که خوابش گرفت اما هنوز در چند مسئله مشکل داشت با وجود اینکه اصلا دوست نداشت اما ناچار بود از حامد کمک بگیرد پله ها را آرام پایین رفت وحامد را دید که کلافه داشت با ماهی ها ور میرفت و وقتی فرزانه رادید ذوق زده شد ! و گفت :تو هم خوابت نبرد ؟
فرزانه : داشتم درس میخوندم سئوالامو جواب میدی ؟
حامد : حتما !
و در یک نگاه تمام مسائل را حل کرد! این بیشتر فرزانه را عصبی کرد. احساس میکرد، خنگ شده است و ناگهان شروع به گریه کرد.
حامد : فرزانه چی شده ؟
و سر فرزانه را روی پاهایش گذاشت و مشغول بازی کردن با موهایش شد و
گاهی آرام گونهایش را می ب و س ی د
فرزانه : من خنگ شدم حامد ببین تو این مسئله ها رو تویک چشم به هم زدن حل کردی !
حامد : تو رتبه یک کنکوری بعلاوه من نمره هاتو گرفتم عالین دیونه ! تو خنگی !
فرزانه : من اینطوری نبودم، همشم تقصیر توئه !همش فکرم پیش توئه! میفهمی؟
حامد : فرزانه! درست میشه، تو هنوز نتونستی به احساست غلبه کنی درست میشه قول میدم !
فرزانه : من اشتباه کردم
حامد با ناراحتی گفت : چی اشتباه بوده ؟ ازدواج با من ؟!
فرزانه فقط گریست .....
حامد آرام دستش را به پشت فرزانه کشید آنقدر این کار را کرد تا فرزانه آرام شد
فرزانه: منو ببخش حامد! من خوشحالم که شوهرم فوق العاده باهوشه !
حامد غرق فکر گفت : من مقصرم! تو هنوز به وضع دانشگاه عادت نکرده بودی که ازدواج و عادت به این موقعیتم پیش اومد ،باید میزاشتم چند ترمی میگذشت یا حد اقل باید کمکت میکردم .......
فرزانه : ازدواج با تو بهترین کار عمرم بود حتی اگه باعث بشه نتونم درس بخونم !
حامد با چشمانش تشکر کرد ولی برای عوض کردن حال فرزانه گفت : نصفه شبی چه رمانتیک شده ! تو خواب نداری دختر یا نمیگی من یه کاری دستت بدم؟!
فرزانه با تحیرگفت : تو به بابابزرگ قول دادی
حامد از ته دل خندید و گفت :مگه منظور من چه بلایی بود ؟ ببین کرم از خود درخته !
فرزانه در حالی که بی صدا میخندید کتابش را برداشت تا برود
حامد جلویش را گرفت : یالا کجا ؟
فرزانه : برم بخوابم
حامد : فرزان بی تو خوابم نمیبره! قول بده در بدترین وضعیت هم پناهت من باشم نه اینکه...........
فرزانه بی هیچ حرفی لبخند زد ....
صبح شانس آورد تمام سوالات از آن هایی بود که حامد حلشان کرده بود
بعد امتحان داشت با بچه ها سوالات را چک میکرد همه میگفتند او نابغه است که این سوالات راحل کردهو فرزانه در دل فکر کرد اگر نابغه هم نباشد همسرش بیشک نابغه است !
حوصله یجمع بچه را نداشت با آنان بود ونبود با چشمانش مدام دنبال یک نفر میگشت .......
حامد تا دیدش با لحن مسخره ای گفت: خانم شایسته امتحان چه طور بود
فرزانه میخواست نقش بازی کند اما نتوانست
فرزانه :اگه تو رو نداشتم افتضاح ! وخندید
حامد : افتخار در رکاب بودنو بهم میدید بانو
فرزانه : بسه بابا آبرومونو بردی !
یک ناهار بینظیر !فرزانه فکر میکرد، هیچ وقت غذایی به این خوشمزگی نخورده !
فرزانه : زنگ بزنیم ترنمم بیاد بعد بریم دربند !من دلم هوای آزاد میخواد!
حامد : ترنم که رفت پیش هانیه جونش !منو تو هم بعداز خرید عقد میریم!
بعدم نگو دلم هوای تازه میخواد !راست وحسینی بگو حامد من دلم آلو جنگلی میخواد !
تا شب حسابی خوش گذشت هم به حامد و فرزانه هم به ترنم و هانیه
هنگامیکه دو دوست داشتند درد و دل میکردند حامد وفرزانه بیهوش وسط حال افتاده بودند آنقدرکه در طول روز بالا و پایین پریده بودند بعلاوه تصمیم داشتند سوئیت را خودشان رنگ بزنند و کلا یک تغییر اساسی در خانه بدهند
حامد : فرزان بلند شو بدو نمازت قضا شد
فرزانه از خواب پرید و مثل فشنگ رفت وضو گرفت تا نمازش را بخواند ولی وقتی نگاهی به ساعت انداخت هنوز 3 هم نشده بود !
فرزانه :حامد دیوونه الان که 3 صبحه نماز چه وقتی بخونیم !
حامد : نماز شب بخون خوب! من خوابم نمیبره !
فرزانه : خوب به من چه میخوای لالایی بگم برات ؟
حامد : نه تو هم نخواب بیا حرف بزنیم !
فرزانه : تو پاک خلی نصف شبی بگیر بخواب !من که خوابیدم
چه خوش خیال ! حامدانقدر تلق وتولوق کرد که فرزانه نتوانست بخوابد و شبانه
وسائل سوئیت را پایین آوردند ! وتمام وسایل خانه را در یک اتاق جمع کردند.
صبح هنوز ساعت 7 نشده بود که رفتند دنبال نقاش تا پایین را رنگ کند ،خودشان هم هر بلایی خواستند سر سوئیتشان آوردند !بیچاره نقاش آنقدر از دست این دو خندید که دل درد گرفت !
نقاشی خانه 3 روزی طول کشید صبح روز چهارم بود که ترنم زنگ زد :
ترنم : سلام تا کی میخواین این خرید رو طول بدید ؟
حامد : تا هر جا بشه هرچی بیشتر بهتر !
ترنم غش غش خندید ....
ترنم :شازده تا بابا بزرگ زنت نفهمیده با نوه اش تنهایی بلند شو بیا !
حامد :من با زن شرعی و قانونیم تنهام اولن ثانیان ایشون مثل شمر ذالجوشنن همون ارزونیه بابا بزرگ جووووووونشون !
و........
فرزانه دست به کمر جلوی حامد ظاهر شد: کی شمره اونوقت !
حامد : بنده ! شما که فرشته ای
فرزانه : آره جون خودت جرئت داری وایستا
و پارچ آب یخ را برداشت حامد باور نمیکرد که قرار است محتوای سرد این پاچ روی سرش خالی شود اما انگار فرزانه کاملا جدی بود.
حامد میدوید وفرزانه به دنبال او ..........
و عاقبت تمام پارچ را روی حامد خالی شد !
حامد : یخ زدم دیونه !
وشلنگ را برداشت و تا میتوانست تلافی کرد یک آب بازی حسابی !
در همین وضع بودند که صدای در آمد علی بود!
علی :سلام اینجا چه خبره !
حامد : چه میدونم والا !!!!!!!!!
علی کلی به فرزانه وحامد خندید و در دل حسرت خورد که چرا یکی مثل فرزانه همدم لحظه های تنهایی اش نیست !
بالاخره بعد 5 روز زوج جوان تصمیم گرفتند خرید کنند الحق که خرید کردنشان هم ماجراییی بود برای خود در خور تعریف !
مثل کوچولو ها اول کلی پاستیل وپفک و لواشک خریدند و سپس برای خرید حلقه ی ازدواجشان رفتند !
حامد مستقیم به کریم خان زند رفت و فرزانه یک جفت حلقه ی دوقلو ی خیلی ساده انتخاب کرد
فرزانه :حامد این دو تا واقعا قشنگن
حامد :عزیزم خیلی ساده نیستن !
فرزانه :چیه میخوای یکی از این انگشترای پر نگین بخرم برات لابد حامد خان !
حامد : فکر کن !
و با لحن جدی تری ادامه داد:نه عزیزم ولی برا تو خیلی ساده است
فرزانه :من دوسش دارم رو حرف من حرف نزن!
فرزانه خوب میدانست حامد دوست دارد از در آمد و پس انداز خود هرچند ناچیز خرید کند وقصد نداشت خیلی همسر را در خرج بندازد !
به یک سرویس طلا سفید بسنده کرد اما حامد این باردیگر زیر بار نرفت و یک سرویس بلریان با نگین های باگت بی نظیری برایش خرید
یک جفت ساعت
و کلی لباس و یک انگشتر برای هانیه و فتوکپی آن برای ترنم شد خرید عقدشان ! حتی به آینه شمعدان فکر هم نکردند!
برای سوئیت بالا هم یک دست مبل چرم راحتی و یک تخت دونفره خریدند همین برای دوره ی نامزدی کافی بود ! و البته یک ماشین ظرف شویی هم برای پایین خریدند !
حامد اتاق پایینش را به کتابخانه تبدیل کرد و تمام لوازم شخصی اش را به سوئیت منتقل نمود
آکواریوم را در جلوی چشم ترین قسمت سوئیت گذاشتند مبل های چرم جدیدشان را4 بار چیدندتا مطابق سلیقه ی فرزانه در آمد و با هم تخت دو نفره شان را وصل کردن و خوشخواب را گذاشتند
حامد خودش را روی تخت رها کرد و گفت :
مردم از خستگی !
فرزانه : فقط یک میز آرایش کمه !
حامد : عروس من آرایش لازم نداره خدا خودش آرایشش کرده !
فرزانه :بگو نمیخوام خرج کنم
حامد :میخرم به یه شرط
فرزانه : هرچی باشه قبول
حامد : یه دوش د و ن ف ر ه
فرزنه سرش را پایین انداخت :نخواستم
حامد هم اصراری نکرد شاید هنوز برای دخترک 18 ساله ناخوشایند بود
حامد : نهار چی دارم ضیییییییفه
فرزانه: بله ؟!!!!!!!
حامد: هیچی منظورم این بودافتخار میدید نهار بریم بیرون !
فرزانه از تغییر لحن حامد کلی خندید
ساکش را برای سفر به شهرشان بست
یک زنگ به آرایشگاه زد و وقتش را برای ساعت 4 تثبیت کرد هنوز بعد از عقد وقت نکرده بود آرایشگاه برود !!!!!!
فرزانهحامد وسایلت آماده است ؟
حامد : زن گرفتم پی واسه چی ؟
فرزانه دستش را به کمر زد : واسه چی اون وقت ؟
حامد : هیچی واسه اینکه مثل یه پسرخوب خودم وسایلمو جمع کنم و سایل ایشونم روش ! حالا لباسم خوبه ؟
فرزانه : چرا لباس های نو ات رو پوشیدی ؟!
حامد : تو هم بپوش یالا شب عقد که اسپرت بودی !
فرزانه: من وقت آرایشگاه دارما
حامداعتراضی نکرد: فقط میدونی ساعت 8 پروازه
فرزانه : بله یالا بریم تا به نهار برسیم
راه افتادند و فرزانه تمام راه به این فکر میکرد که دارد اولین سفرش را به شهرشان بعد از دوره ی دانشجویی با شوهرش انجام می دهد !
فاطمه بهترین دوستش چه واکنشی نشان میداد ؟!
رنگی نوشت : سلام سلام سلام
اول اینکه ۱۷ صفحه نوشتم یعنی میشه گفت تا آخر هفته فقط باید به ویرایش بپردازم و جلو گیری از سوتی ! ایضا
حالا چه طور ید
خوب الحمد لله
نرجس یکی از دوستان گلمون دلش گرفته بود بهش پیشنهاد دادم خاطرات خوبمونو بنویسیم !
یکی شروع کنه لطفا
چند صفحه چند صفحه بزارم ؟
کم؟
زیاد ؟
همه جوره آماده اما!
اصلا میخواین تا تهش رو بزارم خواستید بگید فردا بزارم ؟
بریم سر قصه !
فرزانه با دریافت پیامک ( رنگی نوشت :فارسی را پاس بداریم دییییییییییی)
یک لرزش نا شناخته در قلبش احساس کرد
حتما ا و بود خودش هم خنده اش گر فت !
او !!!!!!!!!!!!!
در دل گفت دست بردار دختر بشین سر درست
تمارین کلاس ریاضی اش را حل کرد و هنوز مشغول بود که صدای در آمد
فرزانه : سلام بفرمائید
ترنم : سلام دخترم
فرزانه مثل یک کودک به سمت ترنم رفت و او رابوسید ترنم که دختری نداشت حسابی این حرکت به دلش نشست
ترنم : دخترک مامان کجا بوده ؟
فرزانه : مامان ؟!!!
ترنم : خودش هم خندید تو بگی مامان اشکال نداره اما من از حامد فقط 15 سال بزرگترم باید بهم بگه مامان به نظرت ؟!
فرزانه :واقعا فقط 15 سال ؟
ترنم: بله واقعا ولی بحثو عوض نکن یالا کجا بودی ؟!!!!!
فرزانه خندید و با شیطنتی که در خود سراغ نداشت گفت : بعد از اینکه هدیه ی گاج رو گرفتم باعلی رفتیم کندو نهار خوردیم بعدم دربند
چون یاد اس ام اس حامد افتاد به سمت یخچال رفت و یک ظرفی پر از آلوی جنگلی در آورد و گفت : اینم مال شما میخواست بگوید برای حامد هم ببرید اما رویش نشد
ترنم به سمتش امد با شوخی گوشش را گرفت و در حالی که چشمانش را نازک کرده بود و با شیطنت به ترنم نگاه میکرد گفت : علیییییییییییییی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فرزانه از لحن ترنم کلی خندید وگفت : دائیمه تخصص قلب میخونه
ترنم : نکنه خیال کردی من فکر کردم دوست پسرت اگه بود که تو الان زنده نبودی دیییییییییی
حتی اسم دوست پسر باعث شد فرزانه سرخ شود و وقتی یادش آمد امروز تا حوالی ظهر با حامد ..........
حسابی شرمنده شد .
ترنم دستش را جلوی چشمان فرزانه که به یک نقطه خیره شده بود تکان داد وگفت : یا خودش میاد یا خبرش غصه نخور
فرزانه ناخودآگاه گفت : خدا نکنه
ترنم خنده اش گرفت و در دل احساس شادی زائد الوصفی میکرد که این دختر زیبا و شایسته اینچنین غرق در فکر پسرش است بالاخره مادر بود و همه چیز را میتوانست در چشمان فرزانه وحامد بخواند حتی اگر به روی خود نمیآورد ....
ترنم : حالا میشه ظرف آلو رو ول کنی ! همش مال منو پسرمه
پسرم را با حالت عجیبی گفت و بعد فرزانه را زیر نظر نگرفت تا راحت باشد
ترنم : فرزان بلند شو بریم فست فود سروش حالا دیگه دخترم ماشین داره نیازی نیست منت آقا حامد بد اخلاقو بکشم بریم ؟
فرزانه از بریم کودکانه ی ترنم سر ذوق آمد و و گفت : بریم مهمون من
ترنم : پس من رفتم حاضر شم
هنوز بچه های خوابگاه نیامده بودند و مشکلی نبود این همه تحویل گیری ترنم اما مطمئنا با آمدن بچه ها حسادت ها مانع میشد
فرزانه تماسی با مادر گرفت و در مورد ترنم توضیح داد مادر که متوجه شد دخترش شدیدا در این مدت جذب ترنم شده اظهار تمایل کرد که بیاید و با او آشنا شود وفرزانه هم کاملا موافق بود هم دیدار مادر را دوست داشت هم اشنایی مادر با ترنم را ....... قرار شد مادر فردا بیاید .
ترنم و فرزانه به راه افتادند ترنم بعد از کلی تعریف از رانندگی فرزانه با حامد تماس گرفت وتلفن را روی آیفون گذاشت
ترنم : سلام خابالو ی بد اخلاق
حامد : علیک سلام منو انقدر شرمنده نکن پرو میشما !
ترنم : درس میخوندی ؟
حامد : نه آواز میخوندم !!!!!!!!!!!!!
ترنم :بخون سوتم بزن و تنهایی با کتابات حال کن منو دخترم که داریم میریم فست فود دیگه هم نیازی نیست منت شما رو بکشیم دخترم ماشین داره !
حامد : کی مثل شما ودخترتون !!!!!!
ترنم : خوبی حامدم ؟
حامد : ایییییییییییییی، مادر من منو یک بار پسرم خطاب نکرده حالا دختر مردم شده د خ ت ر م........
ترنم : اها بگو حسودم چرا تعارف میکنی؟
حامد : ما حسود! ماچاکر شما! فقط یادت باشه من اگه برجم بخرم به شما دو تا شام بده نیستم !
این همراه شما حرف زدن بلد نیست ؟ چقدر ساکته
ترنم : داره به منو تو میخنده
حامد : بهش بگو عوض خندیدن بپاد نره تو دیوار یه کاری دستتون بده دور درس خوندنم که یه دایره ی درست درمون کشیده فداش شم
فداش شم را کاملا اصطلاحی به کار برد اما فرزانه سرخ شد
ترنم : برو برو بزار ما به کیفمون برسیم تو هم به درست !
حامد : هیششششششششکی نمی خواد منو دعوت کنه ؟
ترنم : نه آقا جمه زنونه ی زنونه است
حامد باشه باشه هیشششششششششششششکی منو دوست نداره
ترنم : دقیقا زدی تو خال حالا برو خرجم زیادشد
وقتی ترنم قطع کرد فرزانه با احتیاط گفت : خوب میگفتید بیاد
ترنم : هههههههههههههه حالا میگی !!!!!!!
آنشب شب خوبی بود خیلی خوب
شاد و آرام اما بالاخره فرزانه فردا کلاس داشت و بد نبود به جای ولگردی تا نیمه شب بخوابد تا فردا سر کلاس چرت نزند ! این عین گفته ی ترنم بود
وقتی صدای ساعت موبایلش در آمد فرزانه احساس کرد انگار همین یک دقیقه پیش بودکه خوابیده اما وقت دانشگاه رفتن بود هر جور بود بلند شد وراهی شد
فرزانه از باشگاه دانشجویان دانشگاه یک نقشه ی تهران هدیه گرفته بود همان را همراهش برداشت اول مسیر رفتنش را چک کرد نقشه را در داشبورد گذاشت و راهی شد
به او اجازه نمی دادند ماشینش را وارد دانشگاه کند فرزانه حسابی کلافه شده بود که با پاتی بازی حامد که ناگهان پیدایش شد و بعد غیب شد قضیه حل شد
حامد حتی فرصت تشکر را به فرزانه نداده بود !
فرزانه اس ام اس زد : سلام متشکرم
هنوز دکمه ی سند را نزده بودکه شادی و دوستش را دید مشغول حرف زدن با آنان بود که
حامد جواب اس ام اسش را داد : منم بابت آلو جنگلی ها و اولین اس ا م است واقعا متشکرم خانم . کارت دارم کلاست که تموم شد یه اس ام اس بزن plz
دو دختر شک نداشتند که این خانم دوست حامد است اما قبل از اینکه چیزی بپرسند فرزانه گفت : ببخشید بچه ها من کلاس دارم ، فعلا
و جواب اس ام اس حامد را این طور داد : اگه جایی قراره بهم خونه هدیه بده حتما بهت اس ام اس میدم !
شیطنتش گل کرده بود، خودش هم تعجب کرد .ناآگاه از ا نکه عشق است که شیطانش کرده .....
حامد جواب داد : نه بابا ! شیطون شدی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
فرزانه بالاخره یک بچه درسخوان واقعی بود و تا بعد از ظهر که کلاسش تمام شد حتی یاد حامد هم نکرد !
اما بعد از آخرین کلاس اس ام اس زد : آماده ام بریم خونه رو به نامم کنی !
خسته وکوفته روی نیمکت های جلوی دانشکده نشسته بود ومنتظر جواب حامد بود که ناگهان یک نفر از پشت چشمانش را گرفت !
حامد که از پشت داشت این صحنه را میدید احساس کرد دارد دیوانه میشود. مخصوصا وقتی دید فرزانه با دیدن مرد کلی هم استقبال کرد !و در دل گفت: لابد علی آقاست دیگه هووووووووووم حامد خوش خیال !
علی چند لحظه بیشتر ننشست اما فرزانه 1 ساعتی معطل حامد بود که جواب تلفن هایش را هم نمیداد !
پس به سمت خوابگاه رهسپار شد و 100 البته با کلی گله مندی از حامد ..........
وارد خوابگاه که شد اول به سمت دفتر ترنم رفت
حساب ترنم وحامد کاملا جدا بود.........
در زد ولی با هیچ جوابی مواجهه نشد در را از روی نگرانی باز کرد ......