قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت بیست و سوم

 اول نوشت :زندگی چیز عجیبیه ...

شمالیم !

 تو اتاق طبقه دوم که نزدیک ایوونه

همون که کل دوره دبیرستانم به خاطر ویوی خوبش به جنگل عاشق این بودم که توش بخوابم

 همون حالا مال من و همسرمه و  البته دوقلو ها ...

این موقع شب تو سکوت و آرامش روستا و جنگل یه حالی ام

یاد اون روزام..  امروز سر یه حرفی واسه زی زی از دختر خاله ام گفتم

 همزادی که بهترین دوستم بوده و هست ...

یادشعر خوندن هامون و لی لی بازی کردن هامون تو باغچه جلو ویلا ام

یاد اینکه وقتی که  سر دوقلو ها باردار بودم حاضر بودم همه دنیا بدونن ولی اون ندونه

یا خجالتی که وقتی فهمیده بود و گله داشت داشتم

یاد روزهای سخت  و غصه هایی که حالا واسم خنده داره

حتی یاد غصه هایی که هنوز برام تلخه

امروز که مرد ها راهی دریا شدن و شوهر من بچه ها رم برد

گذشته از خستگیشون که با وجود استراحت عصری الان هم بیهوشن

شدن یه فرصتی واسه اینکه بعد ده سال برگردم به روزهای شاد و بی دغدغه نوجوونی روزهای پر شیطنت مجردی ....

قدم زدن تو جنگل

دختر خاله ام امروز هم کلی چرت و پرت میگف  مثل همون سال ها

ازشیر و پلنگ مازندران !

و چشم های دختر دائی ام - خواهر شوهر فعلی- میشد اندازه دو تا گردو از ترس و من از ته دل ریسه میرفتم از خنده  ...

چه میدونستم

چه میدونستیم فرصت اون روزا انقد کمه

امروز خیلی روز خوبی بود واسه من

واسه دو قلو ها و باباشون

دو قلو ها با ذوق برام از ماهی گیری باباشون لب رودخونه میگفتن

از گرگم به هوا با بابا و دائی و عمو ها

از اینکه باباشون آواز خونده 

و براشون قلعه درست کرده

از سنگ  ها و صدف ها ...

ندیده بودن طفلکی هام باباشون رو همیشه جدی و پر کار دیدن با یه لبخند و حوصله فراوون

نبودن اون روز ها که پدرشون یه پسرک بود ...

الان یه حسرت تو دلمه و یه حس خوب

حسرت روز هایی که گذشتن

و حس خوبی که به این سه تو موجود خوابالوی تو اتاق دارم

من اوایل دلم میخواس تو سفر زنونه مردونه اش کنن   و همسرم همیشه عنق میشد میگفت یعنی که چی آدم تو سفر اومده خوش باشه پیش زن و بچه اش نباشه که خوشی معنا نداره !

و من سخت با این موضوع کنار اومدم

اما حالا با وجود اینکه هنوز صدای پچ پچ و خنده ی خانوما از پائین میاد شاد و راضی تو اتاقی که آرزوم بود اتاق خواب من بشه و نمیشد با صدای نفس های عزیز هم اتاقی هام دارم مینویسم ....

زندگی چیز غریبه....

غریب و شیرین ....


داستان نوشت:


چشمانش را باز کرد !

فردا شده بود؟

سعی کرد تغییر را از همین حالا شروع کند لبخند زد !

یک دوش حسابی....

البته بعد از مسواک زدن انتظارش را میکشید

صدای اعضای خانواده از پاسیو میآمد!

لبخند زد

امروز باید سری هم به گل فروشی رحیم میزد

دلش هوای یک گلدان پر کاکتوس ترکیبی داشت !

صبحانه اش را سر سری خورد

تلفن را برداشت و به عمو مجید زنگ زد

-:سلام  عمو

-:سلااااااااام  خوبی فتان ؟

-:مرسی من دیرتر میام امروز یعنی میشه؟

عمو خندید !

-:باشه دختر ! دیر بیا

با خیال راحت سرعتش را بیشتر کرد و یک آهنگ از گروه شمس را پلی کرد !

به گلخانه که رسید حسابی سرحال بود !

چند تا کاکاتوس توپی شکل ...

ممممممم

چند تا از آن میله ای های خنده دار !

 یکی دو تا از گل مانند ها

یک گلدان سفید بیضی شکل !

عالی بود !

-:حاج رحیم اینا همه تو این گلدون سفیده جا میشه؟

-: آره ! خودت میخوای درستشون کنی ؟

-: آره  اگه بتونم

-:هم خوب میکنی هم میتونی ! ترکیب  خوشگلی میشه فقط صبر کن اینو کم داری !

 به یک کاکتوس درخت مانند اشاره میکرد چند تا یی هم از آن برداشت ! نفسی تازه کرد. از فکرش گذشت کاش یاشار را این جا می آورد ! به خود طعنه زد: هوووووووووی امروز یه روزه جدیده !

گلدان ها را برداشت و روی صندلی های عقب چید !

با احتیاط تا محل کارش راند کاکتوس های عزیزش میتوانستند تا بعد از ظهر صبر کنند !

از دیدن ماشین یاشار شکه شد !

چرا فکر میکرد او از موسسه عمو مجید میرود ؟

برنامه هایش را مرور کرد

اول به اتاق کارش میرفت و نقشه هایی را که باید تحویل میداد مجددا بررسی میکرد

بعد ان ها  را به تیم ارزیابی میسپرد

به اتاق عمو مجید میرفت و به او میگفت که تصمیم دارد کمتر کار کند !

میخواست کم کم بگوید که دیگر فقط برای دلش طرح میزند و به عنوان کار دیگر نمیشود روی او حساب کرد!

بعد خوب باید به استخر یثربی سر میزد عاشق یاد دادن شنا به کوچولو های آن مهد بود !

و بعد .. خوب اگر می پذیرفتند قرار داد مینویشت !

و بعد هم با بچه های نشریه  جلسه نقد و بررسی کتاب سیمپوزیشن اثر افلاطون را داشتند !

چیز دیگری هم بود ؟

هنوز داشت فکر میکرد که در آسانسور باز شد ؟

یاشار با لبخند وارد شد !

اینجا چه میکرد ؟!!!!

-:سلام خانوم مهندس

-:سلام خوبید ؟

-:مرسی میگم مامان میاد ماشین من رو ببره !عصری من هم میام جلسه نقد کتاب میشه رو  ماشین شما حساب کنم و باهات بیام! ها ؟

فتان حرص خورد اصلا خیییییییییییییلییییییییییییی هم کار خوبی کرد به این پسرک پر رو نه گفت !

این نمیفهمید الان باید کمی هول باشد ؟ میخواست با او به جلسه هم بیاید ؟!!!!!!!!!!!!

چشمان شادمان یاشار عصبی ترش میکرد !  اصللللللللا  کاش به هادی نه نگفته بود

-: خوب مهندس سکوت که علامت رضا است من باهات میام و از آسانسور با چشمکی پیاده شد !

فتان عصبی شده بود با دیدن تصویر خود در آینه آسانسور خنده اش گرفت !

چه میشد کرد؟ یاشار بود دیگر !

عاشق همین شیطنت هایش شده بود!

چیزی آزار ش میداد

اگر این شیطنت ها فقط برای او بود دردی نداشت اما فکر میکرد یاشار با همه این گونه است ! هر دختر رنگارنگی...

از آسانسور پیاده شد ....

و طبق لیست شروع به انجام کارهایش کرد...

همه چیز موفقیت آمیز پیش رفت  البته اگر این یاشار میگذاشت !

انگار نه انگار که همین چند روز پیش از او نه شنیده بود ! سرخوش و شادمان دور و ورش میپلکید !

خسته وارد خانه شد که یاد کاکتوس ها افتاد !

کاکتوس هایی که یاشار کلی قربان صداقه شان رفته بود ! و فتان نا خود آگاه از علاقه او به گل و گیاه شادمان بود

خودش هم نمیدانست چرا !!!

-: سلااااااااااااااام یکی بیاد کمک من !

ایما خندان از آشپزخانه سر کشید !

-: اوهههههههه چه همه کاکتوس !

-:بازم هس  مامان !

ایما کمکش کرد از آوردن کاکتوس ها  گرفته  تا تعویض گلدان و ترکیب کاکتوس ها !

 مادر از روحیه ی خوب دخترک شاد بود !

همین یک ساعت پیش کلی از نگرانی هایش با فواد گفته بود و او با لبخند جواب داده بود فتان کپی مطابق با اصل خودش است و خیالش تخت تخت باشد که او از پس همه چیز بر می آید!

 

 




صف شادمانی قسمت بیست و دوم

بله همه چیز سر ناسازگاری داشت !

لعنت !

این هفته چقدر غریب بود ! و چه پر ماجرا ...

چند صد بار در کل عمرش باید مینشست و حسرت این هفته را میخورد؟

حسرت نتیجه ی تصمیم هایش ...

یعنی پشیمان بود ؟ پشیمان میشد؟

نه اینکه پشیمان باشد نه هنوز مطمئن نبود درست عمل کرده باشد

نگاه پر حسرت یاشار اطمینان را از قلبش میگرفت

و صدای نا امید همین یک ساعت پیشش !

چرا این حاج خانوم صبر نکرده بود؟

چرا به همین زودی جلو آمده بود? !

چرا باید یاشار هادی را میدید ؟

چرا باید توی چشم ها فتان نگاه میکرد و با آن نا امیدی محض میگفت  :« باید حدس میزدم چرا به این زودی تونستی ردم کنی .... خوشبخت باشی دختر  مزاحمت نمیشم.»

چرا تکلیف همه چیز باید توی یک هفته معلوم میشد ؟

غمگین بود ...

-: فتان میای با هم بریم بیرون ؟

مهربان بود ... نگاهش چقدر سوز داشت

-: حوصلشو ندارم

-: فتان بیا دیگه من دارم دق میکنم تو انقد پکری ...

مهربان صبر نداشت نم چشمانش لبخند فتان را به دنبال داشت !

دخترک  قلبش چقدر کوچک بود ! راه افتادند و ایمان هم همراهشان شد !

بستننی

گشت و گزار

فتان مدام به فکر فرو میرفت ..

ایمان و مهربان به او حق میدادند !

ناگهان این همه دردسر !

بالاخره یک ساعت... بعد دوساعتبعد ... باید به خانه بازمیگشتند

به خانه شان و به اتاقهاشان ...

فتان میدانست وارد شدن به اتاق همان و فکر و فکر وفکر همان ...

شاید یک استخر درست و حسابی مشکلش را حل میکرد ؟

اصلا از این کار جدی شرکت خسته بود

از این همه طرح زدن

فردا روزی بود که باید زندگی اش را عوض میکرد ...

فردا میشد یک فتان دیگر !

به مادر میگفت که لطفا با ازدواج مهربان موافقت کند این صف برای ایما شادمانی به ارمغان آورده بود اما برای او ...

نه تصمیم دیگری داشت ...

مثل تمام شب های این هفته دلش  هوای فکر کردن داشت ...

هوای مرور خاطرات ...

از همان لحظه ای که یاشار را در فیس بوک اد کرد بود ...

یا حتی قبل تر ...خیلی قبل تر ... روزهای شاد کودکی

به خودش قول داد امشب حتما برای آخرین بار این هفته را زیر و رو کنذ اما اول باید کارت مربیگری شنایش را میافت !

دیگر فقط برای دلش طرح میزد فقط و فقط

ای 4-5 سال کار 70 ملیونی جمع کرده بود و با راهنمایی مادر سهام خریده بود نمیدانست الان چقدر شده اند اما حتما میپرسید ! می خواست از فردا زندگی جدیدش را شروع کند

کارتش را به راحتی یافت

لباس های فردایش را طبق عادت مرتب کرد

شلوار لی نسکافه ایش

مانتو چهار خانه ی کرم قهوه ای با یقه و سر آستین های چرم

روسری دور دست دوز مشکی طلائیش  یا نه روسری کرم رنگش ... دو دل بود ...

یک لحظه کلافه شد !

این مسخره بازی ها چه بود

او عشقش را رد کرده بود و یاشار گفته بود از ایران میرود و حالا دغدغه اش چه بود ؟

روسری ؟

اشک هایش بارید

لحظه ها چون فیلم شتابان جلوی چشمانش میدود

حیاط شاد مهد و یاشار

کامپیوتر بازی و یاشار

درس خواندن و یاشار

تولد هایش و یاشار

نفس عمیقی کشید اما نگاه غمگین یاشار جلوی چشمانش بود

بعد از مکالمه آن شبشان یاشار اس ام اس داده بود ترجیح میدهد به او فرصت بدهد تا آخر هفته فکر کند و اصلا جواب عجولانه فردا را نمیخواهد ...

و قرار فردا رو لغو کرده بود

روز بعد حاج خانوم که گویی بر خلاف میل فتان تا درب خانه آمده بودند پیش مادرآمده بود و قول خواستگاری کردن گرفته بود

چقدر داد و بیداد کرده بود؟ !

مادر حیران نگاهش میکرد ‍!

این فتان نبود !

بود؟

فتان آرام !

خواستگار ها آمدند و از شانس او بله از شانس او یاشار نیز

پسرک فرو ریخته بود ...

با این وجود هیچ نگفته بود

و روز بعد  صبورانه برای دریافت جواب آمده بود ...

وقتی نه شنید دیگر دلایل را نشنید ...

نمیتوانست بشنود

لبخند زده بود و آن جمله درد آور را

:« باید حدس میزدم چرا به این زودی تونستی ردم کنی .... خوشبخت باشی دختر  مزاحمت نمیشم.»

تا صبح میتوانس گریه کند

ضجه بزند

هر چه میخواهد بکند

اما فردا روز دیگری بود

خوابش برد و نمیدانست زندگی جدیدش  تحفه ای از آرامش خواهد داشت؟

 

 

صف شادمانی قسمت بیست و یکم

اول نوشت: یه وقت هایی آدم رو موووووووووود نوشتنه !

 

دوم نوشت : قانونا این داستان باید طی این قسمت یا قسمت بعد تموم میشد ولی مثل اینکه ادامه دار شده !


داستان نوشت:

قدم هایش زیادی آرام بود

برگه مرخصی روزانه اش را مستقیما به امضای عمو مجید رساند

دکمه آسانسور را زد

ریورس ماشینش را از پارک بیرون آورد

برای نگهبان بوقی زد و راه افتاد این موقع هفته ٬ این موقع روز امام زاده صالح پرنده پر نمیزد...

ماشینش را در کوچه پس کوچه ها ی تجریش پارک کرد در میان این کوچه های قدیم ساز با صدای گنجشک ها راه افتاد

گنجشک کوچکی بود.... شادمان از این شاخه به آن شاخه ....

می پرید.... میچرخید ......

میان شاخه ها گم میشد....

انگار هم مقصد فتان بود.

خود را گلوله میکرد ( پرهایش را جمع میکرد) و کمی سقوط و دقیقا در همین لحظه پرهایش را میگشود و اوجی دیگر...

فتان در حال و هوای خود بود

نفهمیده بودچه طور صورتش  خیس از اشک شده است !

این دیگر چه دوراهی آزاردهنده ای بود؟

یاشار را دوست داشت اما اعتقاداتش ...

تمام این سال ها حرف های تند برخی دوستانش و مردم را به جان میخرید

اما ... اینبار ...

صحبت یک روز و دو روز که نبود بود؟

باید با یک تضاد چه میکرد؟

عاشق چادر سفید های آنجا بود !

شانس یاری اش کرد

یک چادر سفید نوی گل صورتی !

نماز ظهرش را خواند

نشسته بود و زل زده بود به ضریح

افکارش میرفت و بازمیگشت

دلش هوایی بود

نفهمید کی راهی بهشت زهرا شد ...

قطعه به قطعه بی هدف راه میرفت

راه میرفت

و راه میرفت

تحمل تمسخر یاشار را نداشت

تحمل درک نشدن را

خدایا این دیگر چه قسمتی بود؟

چرا تا همین امروز این تفاوت ها را ندیده بود ؟!

مگر کم مهربان علاقه بی و حد و حصرش را به قطعه 26 – شهدای گمنام – به شوخی و مسخره میرگفت !

بله او هم میخندید اما چیزی توی دلش قل میزد ... تحمل این حرف ها را نداشت نه برای تمام عمرش .... نه

بله او این بود

آرام نشست

پاهایش آمده بودند قطعه 26

بین آن مقبره های همشکل بی نام

میان غربت و غم نشست

اشک هایش روان بود

-: بفرمائید

خانوم مسنی بود با لبخندی مادرانه با برش های انار هوس انگیز

-: ممنون فاتحه میخونم

-: نشد ! فاتحه که حتما بخون اما دست  منو رد نکن ! حسین عاشق انار بود !

لابد پسر شهیدش را میگفت ...فتان برداشت ترجیح میداد تنها باشد اما زن کنارش نشست ...

-: مشکلت چیه دختر جان ؟

بغض فتان شکست

اهل حرف زدن نبود اما دم دم های  غروب بود و سکوت آن اطراف... بغض دلش هم که شکسته بود

میگفت و اشک میریخت ...

از یاشار میگفت

بی هیچ ابایی

از خودش

از اعتقاداتش

و از افکار یاشار

معلوم بود که او را میشناخت!

این چند سال عکس هایش توی فیس بوک گویای احوالش بود !

زن با لبخند میشنید 

فتان متوجه نشد چقدر زمان گذشته است اما وقتی آن خانوم جا افتاده  با یک لیوان عرق بیدمشک به او لبخندزد آسمان تاریک شده بود

نوشید و راهی شدند

تازه آن موقع بود که متوجه ماشین  پارک شده کنار قطعه شد

راننده  30 سالی داشت ...

-: پسرمه  هادی .

پسرک مذهبی مینمود و با وقار با یک جفت چشمان مهربان و محجوب .

-: ممنون من ماشین دارم .

-: باشه دختر بزار تا دم ماشینت ببریمت !

-: ماشین را حوالی مقبره ی خانوادگیشان پارک کرده بود

تا آنجا رساندندش .

پیاده شد که تشکر کند

هادی به حرف آمد

-: خانوم دیر وقته من پشتتون میام

-: واقعا نیازی نیست !

-: خانوم محترم این موقع شب ٬ جاده ... بفرمائید خواهش میکنم

در صدایش تحکم موج میزد و البته اینبار نگاهش هم نکرده بود

پسرک پر رو ! فتان کمی حرص خورد ... از خود راضی اصلا کی ازت کمک خواست !

راه افتادند ...

دیگر به شهر رسیده بودند که چراغ زد و پارک کرد

-: حاج خانوم ٬ آقا  - به عمد هادی اش را نگفت- ممنون از همراهیتون اینجا که دیگه وسط شهره ! و تازه ساعت 9:30 و واسه من دیر نیست ! ممنون من میرم سمت قلهک گفتم از مسیرتون دور نشید ...

هادی هیچ نگفت و حاج خانوم شماره اش را طلب کرد !

چه باید میکرد؟

میداد ؟ نمیداد ؟ میتوانست این همه محبت و همراهی را نادیده بگیرد؟ گفت و حاج خانوم از هادی خواست در گوشی اش وارد کند!

دخترک نفسی تازه کرد .

حالش بهتر بود؟ نمیدانست اما راهش از یاشار جدا بود ...

و این چه طعم گسی به دهانش میداد...

تلفنش روشن شد و سیل اس ام اس ها و زنگ ها شروع شد !

به مادر گفت حوالی هفت تیر است و در جواب تماس یاشار سکوت کرد او انقدر پرسید و پرسید که به حرف آمد ...

-: میخواین فردا در موردش حرف میزنیم !

-: به این زودی به نتیجه رسیدی ؟

-: آره .

-: صدات میترسونم ... اگه میخوای رد کنی نمیخوام بشنوم بیشتر فکر کن !

-: ببین من فکر هامو کردم و الان دارم رانندگی میکنم فردا تمومش میکنیم .

-: فتان چرا انقدر سرد حرف میزنی؟ دلم رو نلرزون دختر !

-: فردا....

-: باشه... باشه ... فردا ...

صدای پسرک غریب بود  غم به دل فتان چنگ میزد اما  چاره چه بود؟ خودش هم نمیدانست

یعنی واقعا نمیدانست !

میخواست فردا یاشار را رد کند؟

دلش را چه میکرد؟!