قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

همنام پردردسر قسمت اول

 اول نوشت: سلااااااااااام !

 

داستان نوشت:

حوالی امتحاناتش که میشد تازه هوس وبگردی به سرش میزد . عجبا! برنامه ریزی کردن٬  تذکر دادن  مداوم به خود٬ عذاب وجدان ٬ استرس و هزار و یک مسئله  دیگر همه و همه بی اثر بود 

فقط یک سال دیگر باید تحمل میکرد. به خود قول داده بود بعد از دیپلم یک دایره بزرگ دور درس خواندن بکشد. البته برنامه خودش را برای زندگی داشت دوست داشت کارمند شود میخواست در آزمون استخدامی تامین اجتماعی شرکت کند و از سهمیه شاغل بودن پدر و مادر در این سازمان استفاده کند. بر فرض که در آن جا هم پذیرفته نمیشد . نمیشد که نمیشد٬ میتوانست به دفتر بیمه ی دختر خاله اش برود یا در دفترخانه اسناد رسمی شوهر خاله اش مشغول شود بالاخره یک کاری پیدا میکرد.

بعد هم ازدواج میکرد به همین سادگی !  با این فکر باز هم دلش به جوشش افتاد همان حس اضطراب فلج کننده ای که از کودکی به همراه داشت... از مقایسه شدن میترسید و در فامیل گسترده ی آنان تحصیلات معیار مهمی بود . انگار در این جمع گوش کسی بدهکار نبود که همه ی آدم های دنیا نباید درس بخوانند و درس بخوانند و درس بخوانند.

از این تفکر در خانواده عاصی بود. هرچند در این بین حامیانی نیز داشت٬ دختر خاله اش با وجود آنکه خود سال دوم ارشدش را پشت سر میگذاشت مانع تحقیر دیگران بود هرچند بیش از هرکس و هرچیز با او مقایسه میشد اما نمیتوانست از ناتالی متنفر شود. او را همچون خواهر بزرگتر نداشته اش دوست داشت حوصله اش باز هم سر رفته بود بلند شد تا چرخی در خانه بزند. سالومه مشغول درسش بود . دخترک احمق درسخوان ! به فکر خود طعنه زد . او تک خواهر عزیزش را دوست داشت.

سری هم به یخچال زد و یک برش هندوانه برداشت.مادر بیرون رفته بود و این یک مفهوم داشت یک فرصت درست و حسابی برای نت گردی .

به وسوسه ای که دست از سرش بر نمیداشت خندید و به سراغ کامپیوتر رفت مگر یکی دو ساعت چه تغییر شگرفی در نمره اش میگذاشت ؟ یکی یکی بهانه می آورد و خود را برای ماندن روبروی مانیتورش راضی میکرد.

میل ها و فروم محبوبش را چک کرد.  هنوز ادامه ی داستان دنباله داری را که مدت ها بود پیگیری میکرد ٬ گذاشته نشده بود . یک سری به وبلاگ دیگر دوستانش زد و خوب دیگر چه باید میکرد؟

ممم

حال که مادر خانه نبود و میتوانست نت گردی کند ذهنش همراهی نمیکرد کمی فکر کرد ... حیف این فرصت نبود  که بلند شود و برود پی درسش ؟!

ناگهان به ایده ای که در ذهنش جرقه زد خندید ! بله اسم و فامیل آشنایان را سرچ کرد .

تعدادی که فیس بوک داشتند و عده ای هم در میان صاحبین مشاغل نامشان آورده شده بود.

حامد پسر عمه اش یک هم نام هم داشت !

نسیم به شدت ذوق زده شد همین الان به او خبر میداد

خودش عاشق این بود که هم نام  یا هم زادی را ملاقات کند

اسم و فامیل او زیادی خاص بود اما ضرر که نداشت اسم و فامیلش را سرچ کرد

تا گوگل جواب جستجویش را بدهد دل در دلش نبود ...

و خوب گوگل اول صفحه فیسبوکش را آورده بود و بعد اسمش در پرتال مدرسه ی مجازیشان و اوهههههههههه

اسمش به عنوان نویسنده یک کتاب !

ذوق زده شد و فورا سایت مورد نظر را گشود

یک کتاب تخصصی زیست شناسی بود.

حسابی سرش گرم شده بود با چند دوره سرچ دریافت این همنام باید یک دانشجوی ساعی باشد

پایان نامه اش را در سال 87 ارائه کرده بود – این را از وجود نام او در فهرست پایان نامه های دانشجویان کارشناسی ارشد دانشگاه تهران فهمیده بود- و با یک حساب سر انگشتی فکر کرد این خانوم باید الان29-30 سالی داشته باشد و یعنی ده سالی از او بزرگ تر است

خوشی اش با فکر کردن به اینکه چگونه او را بیابد زائل شد .

نسیم باید او را میدید

آدمی که تمام عمر با نام او خوانده میشد . و بله با او خیلی متفاوت بود این را میشد از فعالیت های این همنام بزرگتر فهمید اما چه اشکالی داشت

نسیم دست پخت فوق العاده ای داشت

او را به صرف عصرانه به منزل دعوت میکرد یا نه ممکن بود همنام محترمه، نسیم ده سال بزرگترِ کوشا؛ مثل خودش محتاط باشد و به منزل یک غریبه نیاید. خوب اول یک قرار خارج از منزل با او میگذاشت و بعد سعی میکرد با او دوست شود و برای عصرانه دعوتش کند

پووف دیوانه شده بود؟ از کجا میخواست او را بیابد که به صرف عصرانه دعوتش کند اصلاعصرانه دیگر چه فکری بود این وسط !

ولی واقعا دوست داشت این همنام را بیابد. فکری به ذهنش رسید به انتشارات کتاب این همنام مراجعه میکرد یا به استاد راهنمایش . مطمئن بود چیزی او را به سمت خود میخواند.  اما نمیدانست با همین سرچ تفریحی سرنوشت خود را دستخوش تغییراتی غیر قابل کنترل میکند.

صدای مادر فکر و رویا را یکسره از سرش پراند.

-: نسیم چقدر باید بهت بگم درس بخون ؟ تو متوجه نمیشی ؟  نمیفهمی چقدر الان این کاهلی بهت ضربه میزنه ؟

بغض نفسش را بند آورده بود و نمیتوانست جواب دهد از این درس خواندن اجباری بیزار است.

به سراغ کتاب هایش رفت اما تمام ذهنش پیش تماس گرفتن در یک موعد مناسب با انتشارات مورد نظر بود.

هزار جور رویا در ذهنش چیده بود. همنامش عاشقش میشد و از او میخواست همسر برادرش شود و به او اطمینان میداد همین که هست کافی است و هیچکس در خانواده آنها  او را با مدرکش نمیسنجد

اخم هایش توی هم رفت. رویای خوبی بود اما اصلا هیجان انگیز نبود . لا اقل خود برادر نسیم بزرگ عاشقش میشد . این یک چیزی ...

سالومه در را گشود و او را به شام دعوت کرد و شد نقطه ی پایا نی بر این رویا پردازی های رنگارنگ.

امتحان زیست لعنتی برق از سرش پرانده بود. یعنی همنام کج سلیقه اش چه طور زیست میخواند و در این مورد کتاب هم مینوشت ؟ زیست سلولی ملکولی... این دیگر چه لعبتی بود !

دیگر نباید دست دست میکرد سعی کرد بر استرسش فائق آید و به شماره قید شده درکتاب زنگ بزند.

زنگ سوم بود که گوشی را پاسخ دادند .

 

 

نظرات 18 + ارسال نظر
بهار خانم سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:04 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com

سلام
من اومدم ....

خوب منم از امروز داستانتون و می خونم .
باید داستان جالبی باشه قسمت اولش که خوب شروع شد


به این سانیا بگید مواظب حرف زدنش باشهD@
مگه زیست چشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(یرم به زی زی بگم بیاد با هم شیرینی زیستو بهش یِِچِِشونیم)

فعلا

سلام بهار جان !
امیدوارم خوشتون بیاد عزیزم !
خوشششششششششششش اومدی

زینب چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:23 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سلام سلام .
به شدت ذوق زده ایم !
یعنی چی میشه ؟
ببخشید ها ! ما اعتراض داریم ! قرار بود منم باشم ها !
اصلا من باهات قهرم !
چرا سانیا دقیقا عکس منه ؟
زیست به این خوبی ! قشنگی !
دلشم بخواد
منو بهاری بهش اعتراض داریم !
بگو از اینورا رد نشه والا....!!

تا اینجاش عالی بود ! خستگی خرید عقد از تنمان بیرون رفت !
کی بقیه شو می نویسی ؟

سلام سلام !
خسته خرید عقد نباشی ...
دختر این به قول شاذه الهام بانوی من لج کرده همه چیییییییییییییه سارینا عکس توئه گویا !
آره والا
حالا شما هیچی هم نامش رو بگو که زیست نگاره !!!!
بقیه اش رو فردا میزارم
خودت تجویز کردی به نثر و ادبیاتش بیشتر توجه کنم
و از ! بپرهیزم پس صبوریس کن

زینب یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سلام سلام .
نمیدونم چندبار رد شدم از این ورا !
ولی خیلی بوده .
ندای بدجنس ! باز که الفراری شدی که !
ما با شما اصلا قهریم...خیلی هم قهریم !
پس بقیه داستان کو ؟
من خسته شدم !

سلام دختر ک !
نه نه قهر نکن....
تو که باید الان دنبال کار عروسی باشی که !
من تا شنبه آپ نمیکنم
و از این به بعد کلا شنبه ها آپم
به یه دلیل خیلی ساده
چون میخوام به نثرم بیشتر توجه کنم !

بهار خانم چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com

ســـــــــــــــــــــــــــــــــلام

یعنی ما باید تا شنبه صبر کنیم
آخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

سلااااااااااااااام
عزیزم ببخش
من پدر شوهرم اینا برنامه مفصلی واسه نیمه شعبان دارن
و کنترل دوقلو ها و پدرشون! به طوریه بهشون خوش هم بگذره انرژی زیادی ازم میگیره !!!

الهه پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ق.ظ

سلام عزیزم .
چقدر بی نتی سخته ، چند روز بود تلفنامون به خاطر دزدیدن کابل !!! قطع بود ، در نتیجه اینترنت هم قطع میشه ، یه وقتایی دزدکی خونه مامان بزرگم میرفتم ، از اینترنت داییم استفاده می کردم

چه خوب داستان جدید ، ولی چه بد این برنامه ریزی ، البته بماند که درک می کنم که هر کسی زندگی خودشو داره

این روز ها خیلی خیلی التماس دعا




پ ن : منم از زیست متنفرم سال اول دبیرستان سر امتحان زیستم که میشد همیشه نا خوداگاه مریض می شدم و رو به موت !!!!!!

بهار خانم پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ق.ظ http://baharswritings.blogsky.com

یهتون خوش بگذره

مرسی بهار جان !

زینب چهارشنبه 21 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:54 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ندایی ؟
به جان شیش تا بچه م اگه دستم بهت برسه...! اگه دستم بهت برسه...نصفت می کنم .
کجایی دختر ؟
نه پیامی نه حرفی ...خو دلم تنگ شده برات . هی میام سر می زنم می بینم هیچ خبری نیست...
مگه همیشه باید داستان بذاری...؟ خو این وسط مسطا یه کمی حرف بزن..یکمی از خودت خاطره بنویس...!
آدم بفهمه هستی...!
من نگرانتمممممم!

سلام عزیزم
ببخش
فری شم میام
دو قلو ها اسهال استفراغن باز
بیمارستانیم

الهه جمعه 23 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ب.ظ

سلام ندا جان .نیستی خانومی ، نگرانت شدم

سلام
میام میام
قسمت بعد رو نوشتم
بیام خونه میزارم
دو قلو هام مرخص شن ........

بهار خانم یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com

وای ... بیچاره دوقلوها

الان حالشون خوبه؟

سلام
بچه هام هر کدوم 6کیلو وزن کم کردن
یعنی یه چیزی حدود یک سوم وزنشون رو ....
الان بهترن
خدا رو شکر
ولی تمام روز دارم انواع و اقسام آب ماهیچه و چه وچه وچه درس میکنم تقویت شن ...
تو این گرونی فضایی !!!
ماهیچه کلیویی 30 ! آخه

زینب یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ایوای !
بمیرم ! طفلکیا . آخه چرا ؟ حتما ویروسی ؟
حتما کلی هم خسته شدی . یه عالمه استرس هم داری .
خدا کنه زودتر خوب بشن تو هم آرامش پیدا کنی .
منم دعا می کنم زودتر خوب بشن طفلیا .
خیلی سخته .

آره ویروسی
دو هفته بیمارستان
دوباره خونه
دوباره بیمارستان
الان بهترن

الهه چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ق.ظ

الهی بگردم ، طفلی ها .انشالله زود زود خوب بشن

مرسی خوبم الان خدا رو شکر

زینب چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:23 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سلام ندا جان .
حال دوقلو ها چطوره ؟
بهتر شدن ؟
امیدوارم زودتر خوب بشن . می دونم خیلی سخته .
فقط می تونم دعا کنم واسشون .
ایشالا زود زود خوب بشن . تو هم سرحال و شاداب بشی .

سلام عزیز دلم آره
خدا رو شکر
ماه مبارکهم که شروع شده ..........
ممنون

زینب یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:36 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

سلام .
خدا رو شکر .
انقدر ناراحت شدم . باورم نمی شه دوهفته طفلیا بیمارستان بودن .
آخه چرا اینقدر مریض شدن ؟ از نظر جسمی ضعیفن نه ؟
بازم شکر که دیگه تموم شده .

آره
از همون بدو تولد ...
دو قلو بودن و کم وزن
من هم کم سن و سال
یعنی ویروس نیست که بیاد و اینا دچار نشن ...
به خدا این ماه مبارک من انقدر سر درد دارم که رسیدگی بهشون واقعا برام دشوار میشه

دریا و آوین جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:48 ب.ظ

سلام دوست عزیز. وبلاگت خیلی قشنگه! خیلی دوس دارم تبادل لینک کنیم! اگه موافقی منو با عنوان وبم بلینک و به وبم بیا و نظر بده و بگو به چه اسمی لینکت کنم!
مشتاقانه منتظرم...

بهار جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com

سلام

حالتون خوبه؟ دوقلوها خوب شدن؟

یه سوال ، دوقلو هاتون چند سالشونه؟

سلام عزیزم ممنون
خوبن
بین 5و 6

زینب یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:18 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

کجایی دخمل ؟
جوجوها بلاخره جون گرفتن ؟
ایشالا که خوب شدن . تو هم سرت گرمه مهمونی دادنه !
یه خفری بده از خودت .... ! نگرانتم مادر !

شرمنده تو عزیز دلم ...

بهار خانم دوشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:25 ب.ظ http://baharswritings.blogsky.com

خانم قصه گو ... سلام

شمام که دیگه نمیاین نت ... حالتون خوبه ؟
چقدر قدمم سنگین بود ... دیگه نمی نویسین

سلام عزیزم
نه این چه حرفیه ...

زینب یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:50 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ندا جان . خواهش می کنم بیا یه خبری از سلامتیت بده .
واقعا نگرانتم . هی میام می بینم نیستی .
ندا داستان ننویس فقط بیا بگو خودت و جوجوها خوبین دلم آروم بشه.
خواهش می کنم !
ندایی بیا یه پست از سلامتیت بذار و برو خوب ؟ مردم از استرس !

سلام !
خوبی عزیزم ببخش تو رو خدا
خوبیم
ببخش چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد