قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت چهارم

اول نوشت: کوتاهه؟

دوم نوشت: چقدر کوتاهه؟

سوم نوشت: شما عصبانی شدید؟

چهارم نوشت: شما چقدر عصبانی شدید ؟

داستان نوشت:

ایما غلتی زد و چشم هایش را گشود چند لحظه ای زمان برد که بفهمد آن موجودی که روی کاناپه ی اتاق خوابیده، فواد است .

از گفتگو های دیشبشان لبخند به لبش آمد .

آنها تا دیر وقت مشغول باز کردن مو های ایما بودند کلی خندیده بودند و ایما به خاطر نداشت کی به خواب رفته اند. آرام از جا برخواست و تقریبا تا حمام رویایی سوئیت پرواز کرد .

کلی خوشبو کننده و حباب ساز انتظارش را میکشید .

آنقدر ذوق داشت که دلش میخواست حباب های رنگارنگ را به یک  نفر نشان دهد اما ...

هرچه فکر کرد رفتار هنگام خواب فواد به او فهمانده بود دیروز رویایی بود که فواد مهربانانه به او چشانده بود !

با این فکر اشک سوزانی در چشمانش جوانه زد .

این ظالمانه بود که فواد طعم شیرین یک روز خوش را به او بچشاند و بعد هیچ به هیچ بازگردند سر قراردادشان !

تلاش کرد به افکارش اهمیت ندهد . دوشش را تکمیل کرد و از حمام خارج شد.

داشت به سو و صورتش مرطوب کننده میزد که فواد با صدای ناله مانندی اظهار وجود کرد.

همچنان مشغول بود عادت داشت بعد از حمام دست و صورت و حتی پاهایش را با مرطوب کننده ی ملایم ماساژ دهد .

فواد حسابی لجش گرفته بود !

آن از دیشب که دخترک یک تعارف نکرده بود که پیش هم بخوابند آن هم از الان که انگار نه انگار فواد خاااااااان از خواب برخاسته اند !!

باید یک جوری حرصش را خالی میکرد.

-: هرچی هم به خودت از این آت و آشغال ها بزنی سفید بشو نیستی بابا اون آرایشگر بود که ...

ایما میخواست فواد را به حمام رفتن تشویق کند که او شروع به حرف زدن کرده بود و کلا حال ایما را گرفته بود !

دخترک هیچ نگفت و نظاره گر حرکت فواد به سمت حمام شد.

یک ساعت بعد، دو ساعت بعد یا حتی سه ساعت بعد،فواد ایما را به خانه شان رسانده بود ایما درست به خاطر نداشت....

اما خوب به خاطر داشت تا ده روز بعد هیچ خبری از فواد نشده بود !

پسرک احمق !

مادر روز اول هیچ نگفته بود

روز دوم منتظر تماس فواد بود

روز سوم از انتظار خسته بود

روز چهارم کلافه بود

روز پنجم ایما را چپ چپ نگاه میکرد

روز ششم دلش برای ایما سوخته بود طفلک دخترک

روز هفتم پچ پچ ملایمی پیش پدر  کرده بود

روز هشتم  غر غر ش علنی شده بود

روز نهم صبرش سرآمده بود

روز دهم نمیدانست چه کند که فواد زنگ در را زده و پیدایش شده بود .


صف شادمانی قسمت سوم

اول نوشت: چون پنجشنبه اس !

دوم نوشت : چیه خوب ؟ ندید داستان از عروسی شروع شه 


خاطره نوشت: چند وقت پیش تو عروسی دختر خاله ام مهران دیده بود پسر خاله ام- داداش عروس- تو لبه  بعد عروسی به مهربان میگفت من نمیزارم تو عروس بشی ها ى بیا اصلا زن خودم بشو !

من و همسرم هم متحیر از این حرف !

کلی با مهران حرف زدم تا فهمیدم شب عروسی دختر خاله ام به این نتیجه رسیده که برادر عروس حتما چون بعد ازدواج خواهرش تنها میشه ناراحته ! امان از این کوچولو ها و دنیا هاشون !


داستان نوشت:

فیلم بردار در تلاش بود فواد را از دوستانش جدا کند تا به ادامه فیلم برداری بپردازند. اما دوستان داماد از رو نمی رفتند. تازه فواد راهی شده بود که مجید به او و خانم فیلم بردار پیوست.


- :فواد عروس کشون امشبه دیگه؟


-: نه بابا ! عقد بود نه عروسی که


-: هرچی ! وقتی عروسی ندارید نمیشه عروسسسسسسسسس کشون نباشه که !


-: امان از دستت مجید، باشه!


وارد سالن شدند. عروس در حال خداحافظی و تشکر از مهمانان بود.


-: عروس خانوم بیا آقا داماد کمکت کنه شنلتو بپوشی..


ایما نمیدانست اما با ناز ذا تی اش چشمی نازک کرد و رو به فواد گفت: اوف من دیگه نمیتونم اون شنلو تحمل کنم! چی میشه چادر روسری سرم کنم خوب!


فواد لبخند زد . اطراف را بررسی کرد . با دیدن شال سفید فاطمه، خواهرش، لبخندش عمیق تر شد.


-:فاطی خانم ببخشیدا


فاطمه هنوز با تحیر نگاه میکرد ! فواد شال او را از سرش برداشته بود!


-: یه جوری نگاه نکن انگار خیییییییییلی حجابت برات مهمه ! حالا عروس ما شب عقدش یه چیزی خواستا ! بالاخره باید خواسته هاشو جواب داد تا اونم یه توجهی به ما بکنه امشبه رو !


فاطمه از لحن شاد فواد انقدر راضی بود که اصلا برایش شال و روسری اهمیت نداشت! سال ها بود فواد را اینچنین خوش و سرحال ندیده بود! تقریبا از ...............اوه باز هم مونای لعنتی! سعی کرد ذهنش را از این فکر رها کند... پس به فکر روسری سفیدش افتاد

او انقدر وسواس داشت که یک روسری ساتن سفید هم آورده بود که اگر شالش چروک شد استفاده کند.

میخواست آن را به فواد نشان دهد که متوجه شد فواد دارد ایما را در پوشیدن شال و چادر سفید کمک میکند!


-: کاش میشد همین جا آرایشمم پاک کنم !


-: کاشکی ! اصن کاش میشد همین جا تیشرت شلوار جینتو با  این لباس سنگین عوض کنی ها ؟!!!


-: آخخخخخخخ گفتی!


فواد کمی جلو آمد و دهانش را به گوش ایما نزدیک کرد : آخه نمیشه که وسط سالن ! من روم  نمیشه لباستو این جا در بیارم ! ولی اگه اصرار داری دیگه نمیشه کاریش کرد خوب !


ایما هم خنده اش گرفته بود هم دلش میخواست تمامی صندلی های سالن را به سمت این موجود پر رو پرتاب کند ! فواد چشم انتظار پاسخ بود که فیلم بردار مهلت نداد و خواست سریع تر مراسم «عروس کشوووووووون» هم برگزار شود.

سوار ماشین ها شدند و راه افتادند !‌

فواد با دوستانش مسابقه گذاشته بود ! گویی رسمشان بود !

فضای اتو موبیل با سر و صدای اهنگ پر شده بود. فواد صدای ضبط را کم کرد و در حالیکه شیطنت در صدایش  موج میزد گفت: ایما چرا قهر کردی خوب ! دیدی که فیلمبرداره نزاشت لباااااساتو عوض کنم ! حالا غصه نداره که تو نیم ساعته ساکتی ! امشب جبران میکنم برات !


-: فواااااااااااااااااااااااااد میکشمتا ! هی امشب امشب کن حالا ! قرار ما این نبود که....


صدای موبایلش مهلتش نداد . از صبح تا چند لحظه پیش خاموشش کرده بود. و حالا پس از چند دقیقه روشن شدن موبایل، باز هم سهامدارانی که برایشان پرتفوی گردانی میکرد شروع کرده بودند!

ایما بعد از 3-4 تلفن به خود آمد و دید که جلوی هتل لاله هستند . قبل از اینکه بتواند سوال و جوابی بکند فواد در را باز کرده بود و کسانی که تا حالا همراهی شان کرده بودند برای خداحافظی جلو آمدند.

مادر، پدر، الهام که زار زار گریه میکرد! او ایما را از صمیم دل دوست داشت و فکر میکرد فواد تنها کسی است که میتواند او را خوشبخت کند !

اولین بار که فواد را دیده بود این فکر به سرش زده بود !

فواد یک پزشک موفق بود که هیچ دوست دختری نداشت !

در ست مثل ایما !

الهام همیشه از دست ایما حرص میخورد این دختر اصلا در باغ نبود و همه چیز دنیا را از دریچه علم و کار و خانواده میدید ! دریغ از یک دوست غیر هم جنس ! یا حد اقل کمی شیطنت !‌

الهام نمیدانست شاید حق با ایما بود اما او حرص میخورد !

 

آخرین نفر ها داشتند می رفتند که ایما متوجه شد او دارد با فواد تنها میشود!


-: اینا کجا رفتن پس ما چی؟


-: ما ؟ خوب الان میریم تو اتاقمون منم قولامو عملی میکنم !


-: فواد جدی باش ! اصلا تو چته امروز ! نه به اون خط و نشون های خاستگاری نه به الان!


فواد خندید و با آرامش دست عروسش را گرفت !


-: ایما جان امشب شب عقد ماست، چون عروسی نداریم من دلم خواست امشب رو با هم باشیم و با کلی مذاکره قول دادم مثل یه پسر خوب امشب رو با عروسم باشم !

 ایما خواست اعتراض کند که فواد با لبخند و آرامش گفت: فقط حرف میزنیم و مممممم با هم بیشتر آشنا میشیم و .......... ( با شیطنت افزود) لباساتو عوض میکنیم و .....


با هم وارد هتل شدند

ایما هرگز خاطرات آن شب مهتابی را فراموش نکرد !

یک اتاق عروس داماد حسابی !

با تزئینات خاص...

مملو از بوی گل های صحرایی...

با یک حمام بی نظیر ....

آنشب فواد در اوج بود و خدا را شکر میکرد بعد از مونا واقعا یک موجود محجوب مثل ایما حق او بود !

حقی که اتفاقی وصول شده بود !!!!



صف شادمانی قسمت دوم


اول نوشت: فعاااااااااال میشویم!


دوم نوشت: عجب آدم خوبی هستیم ما ...


داستان نوشت:

الهام با شوق و شور فراوان بالای سرش نشسته بود

-:د پااااشو دیگه عروس خانم لنگ ظهر شد نمی خوای بری آرایشگاه ؟

ایما که چشم گشود الهام ناخود آگاه ساکت شد، چشم هایش گویای بی خوابی شب گذشته و نا آرامی روحش بود

-: برو بیرون الهام . خودم تا نیم ساعت دیگه میرم

-: یعنی من نیام باهات

نگاه ایما گویا بود . الهام در سکوت به مادر پیوست هر دو زیر چشمی ایما را زیر نظر داشتند

مادر دختر بزرگش را از صمیم دل دوست داشت. اصلا نفهمیده بود ایما کی درس خواند و کی بزرگ شد این دختر بی آزار و خود کار بود. بغض گلویش را گرفته بود. چرا سرنوشت با او سر ناسازگاری داشت؟! بعد از خواستگاری پسر خاله اش ، ایما خواستگار دیگری نداشت. نه که نداشت هیچ کدام مناسب او نبودند. احسان در 20 سالگی ایما، از او خواستگاری کرده بود که مادر به خاطر اخلاق خاص خواهر خود مخالفت نموده بود . موفقیت های بعدی احسان سبب شده بودمادر نتواند هر خواستگاری را به خانه راه دهد او میدانست  فامیل چشم انتظار همسر ایماست تا با احسان مقایسه اش کند ....

محترم خانم از جا برخواست -: مامان ایما نمیشه که عروس تنها بره آرایشگاه ها؟

ایما با محبت به مادر نگاه کرد حالا که کار از کار گذشته بود سر ناسازگاری نداشت.

-: خوب شما بمونید دم ظهر با نهار من بیاین دیگه ها؟

-: نه دخترم ما باهات میام . عصری برا چیدن سفره عقد میان ها؟

ایما بی حرف پذیرفت. در فکرش هیچ چیزی نبود ...

تابلو « سالن مراقبت از زیبایی مائده » را که دید فهمید رسیده اند.

اهل آرایش و آرایشگاه نبود چند سالی بود موهای فرش را بلند کرده بود . آرایشگاه نزدیک خانه  نیاز های اصلاح و ابرویش را برطرف میکرد. اما این بار برای ابرو هایش به سالن زیبایی مژگان دادفر رفته بود نیره ابروهایش را بسیار زیبا آراسته بود و حالا زیر دست آرایش گر نشسته بود و به فردا ها چشم داشت.

موبایلش زنگ زد.

-:سلام خانم دیدید فملی داره قیمتش میاد پایین . بفروشم؟

-: نه نگه دارید. وقت فروش بهتون خبر میدم  نگران نباشید دیروزم براتون پتروشیمی فن آوران خریدم. سهم خیلی خوبیه.

این مکالمات ادامه دار بود و آرایشگر که ابتدا متحیر شده بود بعد از 5 امین تلفن عصبی شده بود!

-: عروس خانم میشه بزاری درستت کنم؟ اون گوشی رو خاموش کن لطفا

ایما گوشی اش را خاموش کرده بود و به آرایشگر تذکر داده بود نمیخواهد خیلی تغییر کند .

به خود که آمد آرایش گر با ذوق آینه ای را به او تعارف میکرد. موهای فرش اتو شده بود . و لابه لای موهای مشکی رنگش موهای کاراملی رنگی اکستنشن شده بود . نوع شنیون به گونه ای بود که به نظر میرسید موهای عروس مش ترکیبی جالبی شده است  لنز های عسلی رنگ ، و نوع آرایش باعث شده بود کل دیجیمون صورتش تغییر کند ! شنیده بود مائده تغییر شگرفی در صورت فرد ایجاد میکند اما به این حد !!! ایما ی سبزه ی چشم و ابرو مشکی شبیه یک دختر بور چشم عسلی شده بود !!!

مادر با ذوق و الهام با ذوق و نوعی شرمندگی نگاهش میکرد . هر دو را در آغوش گرفت!

-: نمیخواین کمک کنید لباسم رو بپوشم؟

مادر از مهربانی دخترک متحیر راهی کمک شد.

پیراهن نباتی رنگ از ایما عروس زیبایی ساخته بود. قرار نبود عروسی بگیرند. قرار سفر داشتند. و این استرس مادر را زیاد میکرد.

-:خانوما به گمونم آقا دامادن .

ایما و فواد برای اینکه بتوانند قبل از مراسم عکس بگیرند  محرم شده بودند.

فواد با دسته گل وارد شد. و ایما شنلش را میپوشیدید. فواد با تحیر به او نگاه کرد.

-: تبریک میگم . خیلی عوض شدی دختر! بسیار ناز و خواستنی.

چون عوض شده بود خواستنی شده بود؟!

ایما میخواست امشب را شاد باشد. همه غم های دنیا بمانند برای بقیه ی عمرش. امشب او عروس بود . چه داماد او را میخواست چه نه ..

-: ممنون.

نگاه سرد ایما دل مادر را میسوزاند.

-: واااااااااااااای چقدر گلای خوشگلین ! فواد ممنونم ! خیلی خوبن !

فواداز هیجان دخترک به شور آمده بود. و این شور را با شیطنت در آتلیه به نمایش میگذاشت. شیطنت دستانش و چشمانش و لبانش ..

آنقدر که اعتراض ایما را در آورده بود!

-: فواد جان بس کن دیگه !!!

-: تازه اولشه خانوم !

-: ازدواج ما یه قرار داده ! مگه نه ؟

-: بند اولش هم همینه مگه نه ؟

-: فکرشم نکن !

فواد با ملاطفت کمرش را نوازش میکرد و دختر رنگ به رنگ میشد .

هرگز خود را اینگونه نشناخته بود!

عاشق فواد نبود اما نوازش دستانش و لمس هایش را میخواست لعنت به او ! این دیگر چه وضعی بود ؟!

واکنش های بدنش آزرده اش میکرد! اما فواد گرم و اطمینان بخش تمام شب عقد را همراهی کرده بود گویا فهمیده بود این قرار داد هر چه که هست نباید آغازش آزار دهنده باشد.