قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت بیست و دوم

بله همه چیز سر ناسازگاری داشت !

لعنت !

این هفته چقدر غریب بود ! و چه پر ماجرا ...

چند صد بار در کل عمرش باید مینشست و حسرت این هفته را میخورد؟

حسرت نتیجه ی تصمیم هایش ...

یعنی پشیمان بود ؟ پشیمان میشد؟

نه اینکه پشیمان باشد نه هنوز مطمئن نبود درست عمل کرده باشد

نگاه پر حسرت یاشار اطمینان را از قلبش میگرفت

و صدای نا امید همین یک ساعت پیشش !

چرا این حاج خانوم صبر نکرده بود؟

چرا به همین زودی جلو آمده بود? !

چرا باید یاشار هادی را میدید ؟

چرا باید توی چشم ها فتان نگاه میکرد و با آن نا امیدی محض میگفت  :« باید حدس میزدم چرا به این زودی تونستی ردم کنی .... خوشبخت باشی دختر  مزاحمت نمیشم.»

چرا تکلیف همه چیز باید توی یک هفته معلوم میشد ؟

غمگین بود ...

-: فتان میای با هم بریم بیرون ؟

مهربان بود ... نگاهش چقدر سوز داشت

-: حوصلشو ندارم

-: فتان بیا دیگه من دارم دق میکنم تو انقد پکری ...

مهربان صبر نداشت نم چشمانش لبخند فتان را به دنبال داشت !

دخترک  قلبش چقدر کوچک بود ! راه افتادند و ایمان هم همراهشان شد !

بستننی

گشت و گزار

فتان مدام به فکر فرو میرفت ..

ایمان و مهربان به او حق میدادند !

ناگهان این همه دردسر !

بالاخره یک ساعت... بعد دوساعتبعد ... باید به خانه بازمیگشتند

به خانه شان و به اتاقهاشان ...

فتان میدانست وارد شدن به اتاق همان و فکر و فکر وفکر همان ...

شاید یک استخر درست و حسابی مشکلش را حل میکرد ؟

اصلا از این کار جدی شرکت خسته بود

از این همه طرح زدن

فردا روزی بود که باید زندگی اش را عوض میکرد ...

فردا میشد یک فتان دیگر !

به مادر میگفت که لطفا با ازدواج مهربان موافقت کند این صف برای ایما شادمانی به ارمغان آورده بود اما برای او ...

نه تصمیم دیگری داشت ...

مثل تمام شب های این هفته دلش  هوای فکر کردن داشت ...

هوای مرور خاطرات ...

از همان لحظه ای که یاشار را در فیس بوک اد کرد بود ...

یا حتی قبل تر ...خیلی قبل تر ... روزهای شاد کودکی

به خودش قول داد امشب حتما برای آخرین بار این هفته را زیر و رو کنذ اما اول باید کارت مربیگری شنایش را میافت !

دیگر فقط برای دلش طرح میزد فقط و فقط

ای 4-5 سال کار 70 ملیونی جمع کرده بود و با راهنمایی مادر سهام خریده بود نمیدانست الان چقدر شده اند اما حتما میپرسید ! می خواست از فردا زندگی جدیدش را شروع کند

کارتش را به راحتی یافت

لباس های فردایش را طبق عادت مرتب کرد

شلوار لی نسکافه ایش

مانتو چهار خانه ی کرم قهوه ای با یقه و سر آستین های چرم

روسری دور دست دوز مشکی طلائیش  یا نه روسری کرم رنگش ... دو دل بود ...

یک لحظه کلافه شد !

این مسخره بازی ها چه بود

او عشقش را رد کرده بود و یاشار گفته بود از ایران میرود و حالا دغدغه اش چه بود ؟

روسری ؟

اشک هایش بارید

لحظه ها چون فیلم شتابان جلوی چشمانش میدود

حیاط شاد مهد و یاشار

کامپیوتر بازی و یاشار

درس خواندن و یاشار

تولد هایش و یاشار

نفس عمیقی کشید اما نگاه غمگین یاشار جلوی چشمانش بود

بعد از مکالمه آن شبشان یاشار اس ام اس داده بود ترجیح میدهد به او فرصت بدهد تا آخر هفته فکر کند و اصلا جواب عجولانه فردا را نمیخواهد ...

و قرار فردا رو لغو کرده بود

روز بعد حاج خانوم که گویی بر خلاف میل فتان تا درب خانه آمده بودند پیش مادرآمده بود و قول خواستگاری کردن گرفته بود

چقدر داد و بیداد کرده بود؟ !

مادر حیران نگاهش میکرد ‍!

این فتان نبود !

بود؟

فتان آرام !

خواستگار ها آمدند و از شانس او بله از شانس او یاشار نیز

پسرک فرو ریخته بود ...

با این وجود هیچ نگفته بود

و روز بعد  صبورانه برای دریافت جواب آمده بود ...

وقتی نه شنید دیگر دلایل را نشنید ...

نمیتوانست بشنود

لبخند زده بود و آن جمله درد آور را

:« باید حدس میزدم چرا به این زودی تونستی ردم کنی .... خوشبخت باشی دختر  مزاحمت نمیشم.»

تا صبح میتوانس گریه کند

ضجه بزند

هر چه میخواهد بکند

اما فردا روز دیگری بود

خوابش برد و نمیدانست زندگی جدیدش  تحفه ای از آرامش خواهد داشت؟

 

 

نظرات 19 + ارسال نظر
زی زی سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
بد بد بد !
آخی
دلم سوخید...
آخی

عزیزم !
غصه نخور !
البته نمی دونم واقعا زی زی هستی یا نه ! اما صبور باش
خییییییییییالتون تخت این داستان شاد تموم میشه !
غصه موندگاااااااااااااااااار ن د ا ر ی م

الهه سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ب.ظ

واقعاً چرا ایما داره فتان رو تحت فشار میذاره ؟؟؟

البته از یه جهت در مورد یاشار باید بگم من خودم به عشق قبل از ازدواج اعتقادی ندارم ، ولی خوب تو داستانا اعتقاد زیاد دارن ، شاید فتان با هادی خوشبخت شه . خدا رو چه دیدی ؟؟

واقعا چون اسم داستان ما صف شادمانیه !

منم به عشق قبل ازدواج اعتقاد ندارم به شرطی که تو قبلش نسبت به کسی حسی نداشته باشی که بشه بهش گفت عشق !
وقتی یه نفر از لحاظ حسی درگیرت میکنه ازدواج به یه نفر دیگه اشتباهه

الهه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ

راستی ببخشید یادم رفت خانومی .سلااااااااااااااااااااااااااااام

سلللللللللللام !

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

ندا یکی آیدیمو از نظرات برداشته داره اذیت می کنه .
خواهش می کنم نظرمو پاک کن .

همین نظر قبلی رو میگی یعنی ؟
اینا که IP یکسانه !
ها ؟

الهه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:00 ق.ظ

دلم گرفت اون بالا رنگی نوشت نداشتی

خواب خواب بودم ...
شوهرمم هییییی صدام میکرد
فقط یه چند دقیقه پی سی رو روشن کردم
وارد شدم
کپی پیست
انتشار و لاااااا لااااااااا

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:06 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

یعنی چی که زی زی باشی ؟
یعنی چی ؟
یعنی من خودم نیستم ؟
یعنی دارم الکی می گم زی زی ام ؟
یعنی تو از دست من ناناحتی ؟
من زده به سرم ؟

ببین...تو یکی از نظراتت برات آیدیمو گذاشتم...یادته ؟
دیشب هی منو ادد می کنه یکی !!

آهان فکر کردم منظورت از آیدی همین زی زی خودمونه زینب جان !
نه قوربونت برم ! معلومه که شما زی زی گلم هستی !
شووووووووووما ادش نکن دختری ! خطر داره !

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ق.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

البته نمی دونم واقعا زی زی هستی یا نه ! اما صبور باش

من دیگه دارم داغ می کنم بس که فک کردم...یعنی چی که من زی زی نباشم ؟
ندا نیای بگی من واقعا دیوونه می شم...
یه نظرم تو وبم نذاشتی که قضیه چیه...
نکنه از دستم ناراحت شدی ؟
من داره دیوونه می شه !

ببخش از صبح کیان پسر برادرم این جاس
مامانش باید میرفتن دکتر من مرخصی گرفتم مواظب جوجه اش باشم !
همون کوچولوی پول دوستی که گفته بودم
اصلا نت نیومدم که توضیح بدم !

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

نکنه واسه این که سه بار گفتم بد ؟
من که منظورم به تو نبود که !
من منظورم به یاشار بود ...

نه عزیزم توضیح که دادم !
بیچاره یاشار !
فتان نه میگی از دست یاشار شاکی هستی؟

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:21 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

چرا نمیای منو از بلاتکلیفی در بیاری ؟
مردم بسکه فک کردم چی شده !!

ببخش !
ای فسقلی نذاشت !

شاذه چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:40 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

من هرچی می خونم نمی فهمم چی به چیه؟ این خارج رفتن این وسط چه صیغه ایه؟ به حاج خانم و یاشار هر دو گفت نه؟ بعد حالا می خواد استعفا بده بره مربی بشه؟ بعد فردا قراره چی بشه؟ گیییییج شدم

خارج رفتن ؟
کی رفته خارج ؟ یا میخواد بره خارج ؟
یعنی میگی یاشار رو بفرستیم بره ؟
میخواد کارش رو کم کنه و بره به سمت یه زندگی که واسه دلش و خودش طراحی کنه
بله به هر دو گفت نه

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:12 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

دارم تقدیرو می خونم...تا اینجاش که عالیییییی بوده ! خیلی خوشم اومد...
حالا تموم که شد یه نظر کلی میدم .

خدا رو شکر !
سبکش با این خیلللللللللللی متفاوته !

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:12 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

واییییییییییییی خیلی قشنگ بود !
دوست داشتیم..آخی !
دستت درد نکنه خیلیییییییییی چسبید !

خدا رو شکر !
گذر زمان رو هم خوندی؟
بخون بگو کدوم رو بیشتر دوس داری !

باران چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:46 ب.ظ

سلام

من یه مشکل دارم اونم اینکه ایما و فواد زود از دور خارج شدن ،یکم از گذشته ایماو فواد بعد از مرگ مونا بگو

خسته نباشی ببخشید فضولی کردم

سلام !
چشم باران جان اگه توداستان گنجید می پردازم بهش !
نه چرا فضولی ؟
خوشحال شدم

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آخ !
مردم بس که به این که معنی جمله ت چیه فک کردم !
پس سرت حسابییییییی شلوغ بوده
حدس زدم یا رفتی استخر یا دستت به نینیهات بنده..که امروز سه تا شده بودن...
نه گذرو نخوندم...
می خونمش...! حتما
آره سبکش خیلی فرق داره...ولی خیلی قشنگه...دوسش داشتم !

حسابی !
هنوزم شلوغه داداشم اینا خودشونو دعوت هم کردن اینجا امشب
خوشحالم که دوس داشتی !

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:15 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

اخی اینم قشنگ بوددد !
البته من تقدیرو بیشتر دوست داشتم..!
ولی توهم یه ایرادی داری عینه شاذه ته داستانتو زودی تموم می کنی !
نکن دخترم ! خطر داره !

آخه نمیشه خیلی کشش داد !
راستش انقد رومانتیک و طولانی دیگه ...

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:17 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

آیا نظر آخرم رسید ؟
راجع به گذر زمان ؟
نرسیده بیام دوباره بگم.

بله بله !
مستفیذ شدییییییم

زی زی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogsky.com/

پس شلوغههههههه !
خوش بذگره ! وای ! دلش نینی خواست.. !
من چرا اینقد بچه دوس دارم ؟
وای ! مامانم اینا فردا میان !

حسابی شلوغ بود!
مامانم اینا هم اومده بودن
و دائیم اینا (مادر شوهرم اینا ..)
منم بچه دوس دارم اما از تو چه پنهون دیگگگگگگگگگگه به هییییییییییییچ عنوان ............
خوب خوب خوب به سلامتی

الهه پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:09 ق.ظ

سلام .

من خوابم نمی بره

سلام دختری!
چرا خوابت نمیبرد خوشگلم؟
عاشششششخ ماشخ که نشدی
الهی خوبی ؟
عوض تو من دیشب بی هوش شدم
بعد یک روز کودک داری و شب مهمون داری ...
اونم چه مهمونی ای !‌ قرار بود یک خانواده بیان شدن 5 تا
تازه دیشب تصویب فرمودند که امروز بعد از ظهر بریم شمال !
یعنی من حررررررررررص خودما !
من بنده خدا که فک و فامیل خودم و همسر محترم یکیه یک مصیبتی داریم که نه بگو نه بپرس !
مهمون ها که رفتن بهش میگم آخه مگه ما خودمون برنامه نداشتیم !
میگه خوش میگزره حالا حرص نخور !

اطلس پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ب.ظ http://www.terminal2.blogfa.com

مردم چه قدر سیریشنداااااااااااا ؛ خوبه گفته بود برند خودش دیگه باقیه مسیرا می ره
دلم برا یاشار سوختیدددددددددددد ؛ بدجووووووور

دیدیییییییییییییی؟
عزیزم !
اشکال نداره ‍!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد