اول نوشت: سلاااااااااام
داستان نوشت
ایما پرده را کنار زد، هم زمان ماشین یاشار پیچید توی کوچه ...
چه لبخند عمیقی روی لب فتان بود ...
مادر لبخند زد اما درصدی از نگرانی هم به قلبش هجوم آورد
خود را دلداری داد فتان عاقل و فهمیده بود اما بالاخره جوان بود
ایما سعی کرد خود را کنترل کند
پرده را انداخت و رفت تا چای دم کند که زنگ به صدا در آمد
فتان بود .
-: سلااااااااام
-: سلام مامان خوبی ؟ میگفتی یاشار هم بیاد تو !
-: نه بابا نمیشه هر روز هر روز بیاد اینجا که !
ایما ابرویی بالا انداخت
-: مگه هر روز هر روز قراره با تو بره بیرون ؟
فتان هول شد
-: خوب نه
مهربان پر از شور وشادمان وسط پریییییییییید
-:مامان چه کارشون داری خوب !من از یاشار کلی هم خوشم میاد !بزار دامادمون بشه دیگه !
ایما و فتان هم زمان گفتند -:دامادمون !!!
و زنگ در هم به صدا در آمد
ایمان بود
اخمالو وارد شد !
یک شاخه گل دستش بود و یک تابلو نقاشی !
-:مثل اینکه اینا رو تو ماشین یاشار جا گذاشته بودی فتان! آره ؟
ایما دخالت کرد ، ایمان نباید با خواهرش توی جمع با این لحن توبیخ کننده حرف میزد !
-:حالا چرا نگفتی یاشار بیاد تو ایمان جان !
-: کاری نداشت اینجا اومده بود اینا رو بده که ازش گرفتم !بهش هم گفتم خودم دربست در خدمتشم هرجا که دلش میخواد بره میبرمش !فتان تو راحت باش به کارت برس !
قیافه ی هر دو خواهر وا رفته بود!و ایما نمیتوانست لبخندش را کنترل کند
پس روی برگرداند و به سمت صندلی راحتی اش رفت !
-:دخترا... ایمان... یکیتون برا همه چای بریزه !تازه دم کردم .کیک هم توی یخچال هست.
فتان در حالیکه به سمت اتاقش میرفت زیر لب گفت : برا من نریزید اول دوش میگیرم بعد چای میخورم !
دخترک دوشش را گرفت
یک دوش حسابی با مخلفات !
کلی پاهایش را با روغن بچه ماساژ داد
از پودر زاج سفید استفاده کرد
دست و پایش را به کرم مورد علاقه اش آغشت
یک پیراهن فانتزی سفید با گل های فسفری به تن کرد
با یک جفت صندل فسفری
دستبند و ربان موهایش هم فسفری بودند!
هوس آرایش کرد !
لنز های سبز مهربان کجا بودند ؟
دعا کرد او توی اتاقش نباشد ...
و او نبود !
لنز ها را برداشت و به چشم گذاشت !
موهای لختش با ربان سبز رنگ و چشم های سبز جدیدش چه هارمونی جالبی داشت !
آرایش چشم هایش هم بامزه شده بود !
آرام آرام از پله ها پایین رفت صدای همه از پاسیو می آمد !
فتان کم آرایش میکرد و خوب دوست داشت الان مامان و بابا را سورپریز کند !
مامان و بابا با بهت نگاهش میکردند
و فتان نمیفهمید موضوع چیست !
مشکل کجا بود ؟!
ناگهان چیزی به ذهنش خطور کرد !
چرا مادر چادر به سر داشت؟
متحیر به اطراف نگاه کرد !
یاشار و عمو علی اینجا چه میکردند؟ !
تمام حس های قدیم اش به یاشار زنده شد ...
مثل همان روزی که دزدکی نگاهش میکرد !
این که همین چند لحظه پیش رفته بود!
جای این فکر ها نبود ! بود؟ با شتاب به سمت هال و سپس طبقه بالا رفت
نفس نفس میزد و غرق عرق شده بود !
چقدر به خودش وعده یک لیوان چای خوشرنگ بیدمشکی مادر را داده بود !
حالش کلا گرفته شده بود !
و روی پایین رفتن نداشت
در بهت بود !
وقتی خودش را در آینه دید بهتش بیشتر شد
با آن پیراهن روی زانو با آستین های نیم وجبی ....
اوه دیگر چه طور باید توی چشمان یاشار و عمو علی نگاه میکرد ؟!
در آرام باز شد
ایمان بود
با محبت کنارش نشست
-:فتان جان چیزی نشده که !یه اتفاق بود ...ما حواسمون نبود تو حمومی و یادمون رفت بهت خبر بدیم ...پاشو لنز ها رو در بیار الان چشمت قرمز میشه با این اشک ها !
فتان هیچ نمی گفت ...
اما حضور ایمان عالی بود !
از ایمان متشکر بود !
بله متشکر !
حس بهتری داشت !
از حرف هایش و نگاه مطمئنش..
ایمان بلند شد و یک روسری سفید و یک چادر مغز پسته ای به او داد
و خندان گفت: این پسره که انقدر تو بهته نمیتونه یک کلام حرف بزنه !
فکرشم نمیکرد به این زودی این شکلی ببینتت !
اما جدی ادامه داد !
-:همین الان چادرتو سر میکنی و میای پایین مگر نه دوباره دیدنشون برات سخت میشه !من بیرون منتظرم تا بیای مفهومه !
فتان سری تکان دادو ایمان از در خارج شد !
بعدا نوشت:
داشتن 12 تا نظر تو 3 روز برای قسمت قبل یه جورایی یه رکورد بود !
ممنون
به نظر میرسه الان توان نوشتن یه قسمت دیگه رو هم دارم حتی !
قسمت بعدی در آینده نزدیک خواهد بود !