اول نوشت: یه وقت هایی آدم رو موووووووووود نوشتنه !
دوم نوشت : قانونا این داستان باید طی این قسمت یا قسمت بعد تموم میشد ولی مثل اینکه ادامه دار شده !
داستان نوشت:
قدم هایش زیادی آرام بود
برگه مرخصی روزانه اش را مستقیما به امضای عمو مجید رساند
دکمه آسانسور را زد
ریورس ماشینش را از پارک بیرون آورد
برای نگهبان بوقی زد و راه افتاد این موقع هفته ٬ این موقع روز امام زاده صالح پرنده پر نمیزد...
ماشینش را در کوچه پس کوچه ها ی تجریش پارک کرد در میان این کوچه های قدیم ساز با صدای گنجشک ها راه افتاد
گنجشک کوچکی بود.... شادمان از این شاخه به آن شاخه ....
می پرید.... میچرخید ......
میان شاخه ها گم میشد....
انگار هم مقصد فتان بود.
خود را گلوله میکرد ( پرهایش را جمع میکرد) و کمی سقوط و دقیقا در همین لحظه پرهایش را میگشود و اوجی دیگر...
فتان در حال و هوای خود بود
نفهمیده بودچه طور صورتش خیس از اشک شده است !
این دیگر چه دوراهی آزاردهنده ای بود؟
یاشار را دوست داشت اما اعتقاداتش ...
تمام این سال ها حرف های تند برخی دوستانش و مردم را به جان میخرید
اما ... اینبار ...
صحبت یک روز و دو روز که نبود بود؟
باید با یک تضاد چه میکرد؟
عاشق چادر سفید های آنجا بود !
شانس یاری اش کرد
یک چادر سفید نوی گل صورتی !
نماز ظهرش را خواند
نشسته بود و زل زده بود به ضریح
افکارش میرفت و بازمیگشت
دلش هوایی بود
نفهمید کی راهی بهشت زهرا شد ...
قطعه به قطعه بی هدف راه میرفت
راه میرفت
و راه میرفت
تحمل تمسخر یاشار را نداشت
تحمل درک نشدن را
خدایا این دیگر چه قسمتی بود؟
چرا تا همین امروز این تفاوت ها را ندیده بود ؟!
مگر کم مهربان علاقه بی و حد و حصرش را به قطعه 26 – شهدای گمنام – به شوخی و مسخره میرگفت !
بله او هم میخندید اما چیزی توی دلش قل میزد ... تحمل این حرف ها را نداشت نه برای تمام عمرش .... نه
بله او این بود
آرام نشست
پاهایش آمده بودند قطعه 26
بین آن مقبره های همشکل بی نام
میان غربت و غم نشست
اشک هایش روان بود
-: بفرمائید
خانوم مسنی بود با لبخندی مادرانه با برش های انار هوس انگیز
-: ممنون فاتحه میخونم
-: نشد ! فاتحه که حتما بخون اما دست منو رد نکن ! حسین عاشق انار بود !
لابد پسر شهیدش را میگفت ...فتان برداشت ترجیح میداد تنها باشد اما زن کنارش نشست ...
-: مشکلت چیه دختر جان ؟
بغض فتان شکست
اهل حرف زدن نبود اما دم دم های غروب بود و سکوت آن اطراف... بغض دلش هم که شکسته بود
میگفت و اشک میریخت ...
از یاشار میگفت
بی هیچ ابایی
از خودش
از اعتقاداتش
و از افکار یاشار
معلوم بود که او را میشناخت!
این چند سال عکس هایش توی فیس بوک گویای احوالش بود !
زن با لبخند میشنید
فتان متوجه نشد چقدر زمان گذشته است اما وقتی آن خانوم جا افتاده با یک لیوان عرق بیدمشک به او لبخندزد آسمان تاریک شده بود
نوشید و راهی شدند
تازه آن موقع بود که متوجه ماشین پارک شده کنار قطعه شد
راننده 30 سالی داشت ...
-: پسرمه هادی .
پسرک مذهبی مینمود و با وقار با یک جفت چشمان مهربان و محجوب .
-: ممنون من ماشین دارم .
-: باشه دختر بزار تا دم ماشینت ببریمت !
-: ماشین را حوالی مقبره ی خانوادگیشان پارک کرده بود
تا آنجا رساندندش .
پیاده شد که تشکر کند
هادی به حرف آمد
-: خانوم دیر وقته من پشتتون میام
-: واقعا نیازی نیست !
-: خانوم محترم این موقع شب ٬ جاده ... بفرمائید خواهش میکنم
در صدایش تحکم موج میزد و البته اینبار نگاهش هم نکرده بود
پسرک پر رو ! فتان کمی حرص خورد ... از خود راضی اصلا کی ازت کمک خواست !
راه افتادند ...
دیگر به شهر رسیده بودند که چراغ زد و پارک کرد
-: حاج خانوم ٬ آقا - به عمد هادی اش را نگفت- ممنون از همراهیتون اینجا که دیگه وسط شهره ! و تازه ساعت 9:30 و واسه من دیر نیست ! ممنون من میرم سمت قلهک گفتم از مسیرتون دور نشید ...
هادی هیچ نگفت و حاج خانوم شماره اش را طلب کرد !
چه باید میکرد؟
میداد ؟ نمیداد ؟ میتوانست این همه محبت و همراهی را نادیده بگیرد؟ گفت و حاج خانوم از هادی خواست در گوشی اش وارد کند!
دخترک نفسی تازه کرد .
حالش بهتر بود؟ نمیدانست اما راهش از یاشار جدا بود ...
و این چه طعم گسی به دهانش میداد...
تلفنش روشن شد و سیل اس ام اس ها و زنگ ها شروع شد !
به مادر گفت حوالی هفت تیر است و در جواب تماس یاشار سکوت کرد او انقدر پرسید و پرسید که به حرف آمد ...
-: میخواین فردا در موردش حرف میزنیم !
-: به این زودی به نتیجه رسیدی ؟
-: آره .
-: صدات میترسونم ... اگه میخوای رد کنی نمیخوام بشنوم بیشتر فکر کن !
-: ببین من فکر هامو کردم و الان دارم رانندگی میکنم فردا تمومش میکنیم .
-: فتان چرا انقدر سرد حرف میزنی؟ دلم رو نلرزون دختر !
-: فردا....
-: باشه... باشه ... فردا ...
صدای پسرک غریب بود غم به دل فتان چنگ میزد اما چاره چه بود؟ خودش هم نمیدانست
یعنی واقعا نمیدانست !
میخواست فردا یاشار را رد کند؟
دلش را چه میکرد؟!
اول نوشت: این روز ها دختر ها کمتر خواستگار میبینن !
منظورم خواستگار های سنتی ایه ! بله کاملا !
و این به نظر من خوب نیست ! آمده بحث در مورد این موضوع ام !
و حتی ممکنه داستان بعدی ام یه جورایی به این ربط داشته باشه ! اوهوم
دوم نوشت : زینب جون میدونی من واقعا بابت توجه ات ممنونم !
سوم نوشت: بچه ها من از نوتم نوشته هامو خیلی ریز میبینم با اینکه زوم رو 100٪ و تو pc درشت ! مشکل با سایز نوشته ها که ندارید ها ؟
داستان نوشت:
تقریبا از او نا امید شده بود !
بیش از تقریبا !
میشد گفت کاملا هیجانش خوابیده بود و زندگی آرامش را داشت
کارش....
درسش ...
و جمع های دوستانه اش...
یکشنبه های نمایشنامه خوانی...
پنجشنبه های کلاس های نقاشی ...
یاشار هم گه گاه در جمع دوستانش حاضر میشد ..
آن روز صبح کلافه از بگو مگویش با ایما درباره آشنایی با یک خواستگار جدید ٬
داشت وارد پارکینگ شرکت میشد که متوجه ماشین یاشار شد ..
راه افتاد و به محل پارک همیشگی ماشینش رفت
پارک کرد و پیاده شد
یاشار هم پارک کرد
-: سلاام
-: سلام خوبید آقای مهندس ؟
از قیافه ی یاشار کلافگی میبارید ! تند جواب داد
-:نه خانوم مهنددددددددس ممکنه بیاین اتاق من! کارتون دارم
-: در چه مورد باز نقشه ها ایرادی دارن ؟
یاشار سری تکان داد و رفت
و فتان نفسی تازه کرد این دیگر چه مشکلی داشت ؟!رویایی که نبود بماند طلبکار هم بود !!!
به اتاقش رفت...
صبحانه اش را خورد..
و به اتاق یاشار رفت
خیلی کم به آنجا میرفت
کلافگی یاشار شدید تر شده بود مدام قدم میزد !
-: فتان من یه مشکلی دارم !
-: و اون چیه ؟
-: تو منو بیچاره کردی !
-: من!!!
-:ببین فتان این که من از تو خوشم میاد نه حالا از بچگیمون کاملا واضحه ! اما اما تفاوت عقیدمون نوع نگاه متفاوتمون به زندگی ...همه اینا وحشتناکه و من من خیلی تلاش کردم که از تو بگذرم ! به خودم گفتم به خاطر عشق ازش بگذر ...
تو آدم اون نیستی ....اون خیلی پاک تر از توئه ...اما تو لعنتی نمی زاری ...
دیدنت ...اون محمد گروهتون که ....خواستگارات ...
دیروز مامان میگفت ...
برای چند لحظه سکتو کرد
به سمت فتان آمد
-: فتان من خواستگاری کردن بلد نیستم ! کلی چرند گفتم میدونم ! ببین من تو رو دوس دارم و میخوامت ! من نمیتونم زندگیمو بی تو تصور کنم ! میفهمی ؟
اما خوب دوست دختر داشتم به اندازه موهای سرم ...یکی درمیون ده تا درمیون نمازی خوندم و نخوندم ..من اینم !
نمی دونم این واسه تو یعنی چی !
یعنی یه گنهکار ؟یه هوس باز؟ یه موجود مزخرف؟ نمیدونم !
اما... اما این آدم تو رو میخواد ...
با همه ی اون چیزی هایی که هستی و هست ...
قول تغییر نمیدم اما آماده پذیرشم
فتان در بهت بود !
این هم شد خواستگاری ؟
نمیشد کمی رمانتیک تر باشد؟
نمیشد کمی افکار این مردک به او نزدیک تر باشد ؟!
-: چیزی نمیگی؟
-: میشه فکر کنم ؟
-: به قبول کردنش آره اما به رد کردنش نه واقعا ... فتان بی انصافی نکن ...
-: تو میگی تغییری وجود نداره ..
-: نگفتم قصد دارم تا آخر عمر بدو ام دنبال دخترای دیگه بعد تو ٬ معلومه زندگی ام چیه ها ؟ فتان ؟
فتان با آرامش نگاهش کرد این موجود کلافه همسرش میشد تک تک سلول های میدانستند
یاشار به حرف آمد
-: باشه باشه فکر کن ولی نه مثل صرفا یه خواستگار مثل اونای دیگه ! فتان من تو رو میخوام !
سلاااااااام !
........
فتان لنز ها یش را از چشم خارج کرد
آرام آرام آرایش چشمانش را پاک کرد
روسری و چادری را که برادرش برایش گذاشته بود به سر کرد و از در خارج شد
ایمان با لبخند نگاهش را از او دزدید
حس کرده بود که روزهای آخر مجردی خواهرش ، فتان، همراه تمام لحظه های زندگی اش است .
هاله ای مبهم از ترس های کودکیشان در ذهن داشت ..
از همان روزها او شده بود حامی تمام عیار فتان..
زودتر از او پایین رفت و شروع به صحبت با یاشار و عمو علی کرد
اما نتوانست در لحظه ی ورود فتان نگاه از چشمان پرخنده ی یاشار بردارد
مرد ابله چه طور خواهر خجلت زده اش را نگاه میکرد !
عمو علی آمده بود تا با پدر مشورت کند که یاشار در شرکت مهندسی مجید فعال شود یا در یک پروژه پاره وقت دانشگاهی،
که با حضور عجیب فتان انگار رشته حرف ها از هم گسسته بود...
اما رفتار متین جمع سبب شد فضا به حالت عادی بازگردد
نتیجه ی مذاکرات پدر و عمو علی و یاشار و ایمان داشت به همکاری یاشار با شرکت عمو مجید منتهی میشد
و این اعصاب فتان را به بازی گرفته بود ...
آن شرکت لعنتی محل کارش بود.. و فقط همین را کم داشت
دائمی شدن نگاه خندان و خبیث یاشار را !
نگاه یاشار خبیث نبود ! نه نبود ! اما به حق شرمی در آن دیده نمیشد و این اعصاب دخترک را به بازی میگرفت
وقتی بر خلاف میلش به این جمع بندی رسیدند که بهترین کار برای یاشار پذیرش پیشنهاد مجید است دل توی دل فتان نبود !
بد تر از این هم میشد ؟
نفهمید کی خانه ی آنها را ترک کردند
نفهمید کی شب و روز جای خود راعوض کردند فقط مصمم بود که دیگر به آن شرکت نرود !
اما مگر شدنی بود؟
ضعف نشان دادن هیچ چیز را بهتر نمیکرد .
باید با مادر حرف میزد باید با مادر حرف میزد
از تمام ترس هایش
از همان ترسی که در 9 سالگی ،در شب جشن تکلیفش آغاز شده بود
از حس بد تمام دوره ی نوجوانیش
و حالا باز این حس تجدید شده بود؟
به قلبش که رجوع میکرد با یک نه بزرگ مواجهه میشد
خود را سرزنش میکرد اما از نگاه یاشار،از لبخند توی آن نگاه ناراضی نبود ! خجلت زده اما نه ناراضی !
صبحانه اش را هم میان افکار رنگارنگ خورد
وقتی به خودآمد که با صدای ماشین های اطراف متوجه سبز شدن چراغ قرمز شد !
بهتش زد !!
چه طور تا اینجای مسیر را با ناخود آگاهش آمده بود ؟!
تقریبا به شرکت رسیده بود آرام به نگهبان چراغ داد و درب پارکینگ باز شد
.وارد شد
ماشینیش را پارک کرد و به طبقه سوم محل کارش رفت !
او و یاشار هر دو آرشیتکت بودند
او در تهران مدرک خود را گرفته بود و یاشار با نبوغش در این رشته، در ایتالیا درس خوانده بود !
بی شک دومی حاذق تربود و با تجربه تر
وارد اتاق که شد
متوجه شد خبر آمدن یاشار به این جا رسیده است !
-: دختر نمیدونی این مهندس جدیده چه لعبتیه !
فتان با آرامش گفت : مگه دیدیش ؟
-:نه اما ...
فتان خندید و آنها هم ! یاشار جذاب بود اما بی شک هوش از سر همکارانش نبرده بود !
از صبح در انتظار حرکتی از سمت یاشار بود اما او حتی در هنگام معارفه اش توسط عمو مجید پا را از گلیم دراز تر نکرد !
هنگام ناهار هم حرکتی نکرد
دخترک آرامش یافت !
روزهای اول حضور یاشار منتظر حرکت خاصی بود از لجبازی و شیطنت گرفته تا عشق اما خبری نبود
دخترک کلی حسرت خورده بود !
پس کجا بود آن مرد رویایی او ؟!
این یاشار هم که تو زرد از آب در آمده بود !
ایما هم حس کرد
اوایل فتان با حسی جدید میرفت و میآمد اما بعد از یکی دو ماه همه چیز روی روال بود
یاشار توی مهمانی ها شرکت میکرد اما هیچ خبری از حرکت جدید نبود که نبود !