قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

تقدیر قسمت بیستم قسمت آخر

اول نوشت: سلاااااااااااام ! اینم از تقدیر.... 

 

دوم نوشت: من این جا با خیال راحت دارم آپ میکنم ! مامان اینا سرگرم ناهارن و بچه ها شاد و شنگول طبیعت 

  

سوم نوشت: با یه داستان و یه قالب جدید آپ خوا هم شد !  

پ.ن سوم نوشت: ار پیشنهادی واسه سایتی که قالب رو ازش انتخاب میکنم دارید بسم الله 

 

هشدار نوشت: اگه پست دیشب رو نخوندید اول اونو ببینیداااااااااااا

  

داستان نوشت: 

حامد  طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و به خودش ناسزا میگفت !

این دیگر چه وضعی بود ! چه مرگش شده بود ! پشیمان نبود ! شرمگین هم ... اما حوصله توضیح نداشت... طلب کار بود ! الان چه وقت کودک بود ! تازه داشت بعد آن همه صبوری٬ زندگی دو نفره را تجربه میکرد .همه چیز از آن شب شروع شد ! خوب به خاطر داشت کلافه بود ... یک ماه بود که کلافه بود دیر میآمد و زود میرفت اما نه تنها دیدن فرزانه بلکه صدایش هم  کلافه اش میکرد  یک کلافگی خوشایند اگر ..

تا آن شب که ترنم بلیط مشهد داشت ٬ حامد او را رساند. ترنم در طول مسیر مداوم او را موعظه میکرد که این رسم همسرداری نیست. هنوز حرف های مادر و دلخوری هایش را در ذهن داشت.

:- پسر باز رفتی چسبیدی به اون درسو مشقات ! تو بزرگ نمیشی؟ نفهمیدی الان زن داری؟ این جوری میخوای بار زندگی رو بکشی؟ دختر مردم صبح تا شب تنهاست ! زن جوون !

:- مامان تو ام ! یه جوری حرف میزنی انگار فرزان از صبح تا شب چشم به در داره من بیام اونم سرش شلوغه  !

:- قبول اما تلاششو واسه جلب  خودت نمیبینی؟

مگر میشد نبیند ! از همین هم فرار میکرد ! فرزانه نزده وجود او میرقصید ! همین مانده بود فرزانه هم بزند ! به خانه که رسیده بود فرزانه بیدار بود  و مشغول درسو کتاب .... بی خبر از صبر سر آمده حامد !

-: چرااینجوری نگاه میکنی حامد ؟

-: هیچی خوابم میاد

-: خوب برو بخواب

-: نه بزار ببینم چی داری میخونی

حامد رفته بود و کنارش نشسته بود به بهانه کتاب اما ...

:- چرا عین گربه وول میزنی حااااااامد !

فرزانه نگاه از کتاب گرفت و با دیدن حامد  .... در نگاهش هر چه بود فرزانه ناگاه حس کرد اتاق زیادی گرم است.

-: فرزان میخوام بزنم زیر یکی از شرط ها ....

نگاهش خمار بود؟

-: همون که قولشو به بابا بزرگمم دادی؟

-: دیگه نمیتونم ... یه ماهه دارم فرار میکنم ...

فرزانه خنده اش گرفته بود خنده همان و رویای نارنج و ترنج همان !

حالا کودکی انتظارشان را میکشید یا آنان انتظاری کودکی را ....

حامد با صدای در از روی تخت برخواست.

فرزانه بود و ترنم و لب خندان ترنم . فرزانه با سمت سوئیتشان راه افتاد

ترنم ا از سر تاپای حامد را نگاهی کرد

-: سلاااااااااااااام پسر گلم

حامد به مادر نگاهی کرد

-: مامان خانوم دیدی نتیجه همسر داری رو  !

ترنم آرام حامد را در آغوش گرفت . پسرک هنوز کوچک بود !

-: حامد جان عزیز دلم تو باید ریلکس باشی و پشت خانومت رو بگیری ! حالا یه روز اونور یه روز اینور چه فرقی داره بالاخره بچه میخواستید . دنبال کارای عرویسیتون باش عوض غر غر .

-:من ناراحت نیستم که !

ترنم خنده اش گرفت !

-:از من طلب کاری؟

-:طلب ؟ خوب شما ام تقصیر داری دیگه !

-: عوض پررو بازی برو پیش زنت !

حامد راه افتاد . فرزانه در آینه به خودش نگاه میکرد  و به اندام موزونش ... چیزی در قلبش حرکت میکرد و در ذهنش ... درسش را چه میکرد ... پدر بزرگ را ....

 صبح اول وقت جواب آزمایش را گرفته بود و بعد رفته بود پیش فاطمه.  الان فکر میکرد آن موقع هنوز داغ بوده و نفهمیده چه اتفاقی افتاده خنده اش گرفت ! رفته بود پیش سروش و گفته بود:« یالا اگه فاطمه رو میخوای تنور داغه ! » همین .

دستان حامد دورش حلقه شده بود و کودک فرضی – شکم کنونی فرزانه را – نوازش میکرد .

خوبی؟

-:ایییییی

-: نگو این طور

-:چی بگم

-:بگو خوبم ٬بگو میخوامش ...

-:می ترسم

-:من هستم !

-:نه بابا !

نگاه حامد زیادی جدی بود و مهربان ...

هنوز حرف هایشان تمام نشده بود که صدای زنگ در بلند شد. سروش ٬ فاطمه و محمد کوچولو بودند و این فرزانه را به هول و ولا انداخت !

-:من یه چیزی رو بهت نگفتم من یه گندی زدم !

-:جدیدا عادتمون شده !

-:چی گفتی ؟

-:حامد خندید هیچی دختر ! چه گندی حالا !

فرزانه از اس ام اس  دیشب فاطمه شروع کرد.

-:ینی من باااااااااااااورم نمیشه تو به سروش چی گفتی !! حالا بیا بریم پایین ببینم!

سروش با دیدن حامد به قه قهه خندید.

-:نخند بینم خودت خنده دار تری !

رو بوسی مردانه ای کردند.

-:حامد من و فاطمه تصمیم داریم عروسیمون رو تو خونه پدری فرزانه – یک سابق به آن افزود مدتی بود که خانه به بهزیستی هدیه شده بود – با شما دو تا بگیریم تو چی میگید ؟

فرزانه بی هوا دست فاطمه را گرفت. دو نو عروس رفتند سراغ حرف های خودشان!

حامد خندید :«فک کن من و تو با هم داماد شیم !»

سروش به آرامی گفت : نه که نشدی الان خان بابا؟!

محمد کوچولو پرسان نگاهشان میکرد.

-:چیه بابایی؟

-:پس من چی؟

-:تو که ماه منی بابایی!

-:نه خیرم پس من با کی داماد بشم !

قه قهه ها خنده شد و خنده ها لبخند ! لبخندی از آرامش . تقدیر خوبی بود. زندگی جریان داشت آرام و سیال ... 

تمام شد.

سیزده بدر 1391 ....

نظرات 3 + ارسال نظر
شاذه یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

آخی.... ناااااازی.... مرسیییییییییی.... خوب بود :***
اگر می خوای قالب عوض کنی اول یکی از قالبای خود بلاگ سکای رو بذار که از کامنتدونیش خوشت میاد. قالبای جدید همه اسمایلی دارن. بعدش یه سرچ بکن قالب بلاگ سکای. چند تا سایت هست که بسته به سلیقت پیدا می کنی.

مرسی!
فک کنم هول هولکی شد
آدم طی 4 سال عوض میشه تکمیل یه داستان که 4 سال پیش شروعش کردی کار با مزه ایه ! هییییییییییی سعی میکردم با همون حس و حال ۴ سال پیش بنویسم !
مرسی از راهنمائیت شاذه جون

قصه گو سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ق.ظ http://ghesego.blogsky.com/

امتحان میکنیمممممممممم

گمون کردم بخش نظراتم مشکل داره !
آخه دیدم 30 تایی افزایش بیننده داشته بلاگم و نظر نداشته !
گفتن نداره که نظر کلی روی انگیزه نقش داره

الهه شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:43 ق.ظ http://98ia.com

سلاااااااااااام بانو چطوری ؟؟؟؟

احتمالاً اون بازدیدا 90 درصدش منم .روزی شونصد دفعه میام سر میزنم .بیشتر وقتا بی رد پا میرم .

آخی اینم تموم شد ... دلم واسه فرزانه و حامد تنگ میشه ...

زود زود اون یکی رو بذار .بی صبرانه متطرم

سلام دخترک !
میدونی چقدر بد کاری میکنی بی نظر میری !
دهههههههههههه

دوس داری قالب جدیدمو؟
سبکه؟
راحت بالا میاد؟
سیییییییییر شکلک شدی عروسک؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد