قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

به توصیه ی زینب

دوستان گلم سلام ...

وبلاگ نویسی برای آدمی با شرایط من دردسر های خودش رو داره

و خوب مقاطعی رو نیست و...

ممنون از توجه همگی به خصوص زینب گلم  و بهار عزیزم

یه مدتی نیستم ...

شاید با دست پر و ادامه داستان بیام

شاید هم نه ... 

خوش و خرم 

قصه گو 

همنام پردردسر قسمت اول

 اول نوشت: سلااااااااااام !

 

داستان نوشت:

حوالی امتحاناتش که میشد تازه هوس وبگردی به سرش میزد . عجبا! برنامه ریزی کردن٬  تذکر دادن  مداوم به خود٬ عذاب وجدان ٬ استرس و هزار و یک مسئله  دیگر همه و همه بی اثر بود 

فقط یک سال دیگر باید تحمل میکرد. به خود قول داده بود بعد از دیپلم یک دایره بزرگ دور درس خواندن بکشد. البته برنامه خودش را برای زندگی داشت دوست داشت کارمند شود میخواست در آزمون استخدامی تامین اجتماعی شرکت کند و از سهمیه شاغل بودن پدر و مادر در این سازمان استفاده کند. بر فرض که در آن جا هم پذیرفته نمیشد . نمیشد که نمیشد٬ میتوانست به دفتر بیمه ی دختر خاله اش برود یا در دفترخانه اسناد رسمی شوهر خاله اش مشغول شود بالاخره یک کاری پیدا میکرد.

بعد هم ازدواج میکرد به همین سادگی !  با این فکر باز هم دلش به جوشش افتاد همان حس اضطراب فلج کننده ای که از کودکی به همراه داشت... از مقایسه شدن میترسید و در فامیل گسترده ی آنان تحصیلات معیار مهمی بود . انگار در این جمع گوش کسی بدهکار نبود که همه ی آدم های دنیا نباید درس بخوانند و درس بخوانند و درس بخوانند.

از این تفکر در خانواده عاصی بود. هرچند در این بین حامیانی نیز داشت٬ دختر خاله اش با وجود آنکه خود سال دوم ارشدش را پشت سر میگذاشت مانع تحقیر دیگران بود هرچند بیش از هرکس و هرچیز با او مقایسه میشد اما نمیتوانست از ناتالی متنفر شود. او را همچون خواهر بزرگتر نداشته اش دوست داشت حوصله اش باز هم سر رفته بود بلند شد تا چرخی در خانه بزند. سالومه مشغول درسش بود . دخترک احمق درسخوان ! به فکر خود طعنه زد . او تک خواهر عزیزش را دوست داشت.

سری هم به یخچال زد و یک برش هندوانه برداشت.مادر بیرون رفته بود و این یک مفهوم داشت یک فرصت درست و حسابی برای نت گردی .

به وسوسه ای که دست از سرش بر نمیداشت خندید و به سراغ کامپیوتر رفت مگر یکی دو ساعت چه تغییر شگرفی در نمره اش میگذاشت ؟ یکی یکی بهانه می آورد و خود را برای ماندن روبروی مانیتورش راضی میکرد.

میل ها و فروم محبوبش را چک کرد.  هنوز ادامه ی داستان دنباله داری را که مدت ها بود پیگیری میکرد ٬ گذاشته نشده بود . یک سری به وبلاگ دیگر دوستانش زد و خوب دیگر چه باید میکرد؟

ممم

حال که مادر خانه نبود و میتوانست نت گردی کند ذهنش همراهی نمیکرد کمی فکر کرد ... حیف این فرصت نبود  که بلند شود و برود پی درسش ؟!

ناگهان به ایده ای که در ذهنش جرقه زد خندید ! بله اسم و فامیل آشنایان را سرچ کرد .

تعدادی که فیس بوک داشتند و عده ای هم در میان صاحبین مشاغل نامشان آورده شده بود.

حامد پسر عمه اش یک هم نام هم داشت !

نسیم به شدت ذوق زده شد همین الان به او خبر میداد

خودش عاشق این بود که هم نام  یا هم زادی را ملاقات کند

اسم و فامیل او زیادی خاص بود اما ضرر که نداشت اسم و فامیلش را سرچ کرد

تا گوگل جواب جستجویش را بدهد دل در دلش نبود ...

و خوب گوگل اول صفحه فیسبوکش را آورده بود و بعد اسمش در پرتال مدرسه ی مجازیشان و اوهههههههههه

اسمش به عنوان نویسنده یک کتاب !

ذوق زده شد و فورا سایت مورد نظر را گشود

یک کتاب تخصصی زیست شناسی بود.

حسابی سرش گرم شده بود با چند دوره سرچ دریافت این همنام باید یک دانشجوی ساعی باشد

پایان نامه اش را در سال 87 ارائه کرده بود – این را از وجود نام او در فهرست پایان نامه های دانشجویان کارشناسی ارشد دانشگاه تهران فهمیده بود- و با یک حساب سر انگشتی فکر کرد این خانوم باید الان29-30 سالی داشته باشد و یعنی ده سالی از او بزرگ تر است

خوشی اش با فکر کردن به اینکه چگونه او را بیابد زائل شد .

نسیم باید او را میدید

آدمی که تمام عمر با نام او خوانده میشد . و بله با او خیلی متفاوت بود این را میشد از فعالیت های این همنام بزرگتر فهمید اما چه اشکالی داشت

نسیم دست پخت فوق العاده ای داشت

او را به صرف عصرانه به منزل دعوت میکرد یا نه ممکن بود همنام محترمه، نسیم ده سال بزرگترِ کوشا؛ مثل خودش محتاط باشد و به منزل یک غریبه نیاید. خوب اول یک قرار خارج از منزل با او میگذاشت و بعد سعی میکرد با او دوست شود و برای عصرانه دعوتش کند

پووف دیوانه شده بود؟ از کجا میخواست او را بیابد که به صرف عصرانه دعوتش کند اصلاعصرانه دیگر چه فکری بود این وسط !

ولی واقعا دوست داشت این همنام را بیابد. فکری به ذهنش رسید به انتشارات کتاب این همنام مراجعه میکرد یا به استاد راهنمایش . مطمئن بود چیزی او را به سمت خود میخواند.  اما نمیدانست با همین سرچ تفریحی سرنوشت خود را دستخوش تغییراتی غیر قابل کنترل میکند.

صدای مادر فکر و رویا را یکسره از سرش پراند.

-: نسیم چقدر باید بهت بگم درس بخون ؟ تو متوجه نمیشی ؟  نمیفهمی چقدر الان این کاهلی بهت ضربه میزنه ؟

بغض نفسش را بند آورده بود و نمیتوانست جواب دهد از این درس خواندن اجباری بیزار است.

به سراغ کتاب هایش رفت اما تمام ذهنش پیش تماس گرفتن در یک موعد مناسب با انتشارات مورد نظر بود.

هزار جور رویا در ذهنش چیده بود. همنامش عاشقش میشد و از او میخواست همسر برادرش شود و به او اطمینان میداد همین که هست کافی است و هیچکس در خانواده آنها  او را با مدرکش نمیسنجد

اخم هایش توی هم رفت. رویای خوبی بود اما اصلا هیجان انگیز نبود . لا اقل خود برادر نسیم بزرگ عاشقش میشد . این یک چیزی ...

سالومه در را گشود و او را به شام دعوت کرد و شد نقطه ی پایا نی بر این رویا پردازی های رنگارنگ.

امتحان زیست لعنتی برق از سرش پرانده بود. یعنی همنام کج سلیقه اش چه طور زیست میخواند و در این مورد کتاب هم مینوشت ؟ زیست سلولی ملکولی... این دیگر چه لعبتی بود !

دیگر نباید دست دست میکرد سعی کرد بر استرسش فائق آید و به شماره قید شده درکتاب زنگ بزند.

زنگ سوم بود که گوشی را پاسخ دادند .

 

 

صف شادمانی قسمت بیست و چهارم (قسمت آخر)

 سلام !

تولد حضرت علی مبارک رفقا !

ما رم شب عیدی دعا کنید ...


راستی یه 20 روزی مرخصی رد کنین واسه من !

5 تیر با یه قصه جدید اینجام !


بعدا نوشت: منتظر نقد های دوستان از داستان هستم

اینکه پرش زمانی داشتم

اینکه دوست داشتید بیشتر به ایما و فواد بپردازم و...


فکرش را هم نمی کرد این صرف علاقه کار کردن٬ اینهمه زندگی اش را زیر رو کند !

با وجود اینکه از کارش کم نشده بود ! همه چیز لذت بخش تر شده بود  البته همچنان برای ارزیابی کارها به شرکت عمو مجید میرفت اما همه چیز به نظرش بهتر بود !

سر و کله زدن با کوچولو های مهد در استخر ٬ بهترینش بود !

بچه ها به سختی موهایشان را زیر آن کلاه ها قایم میکردند ! و شادممان از سر خوردن روی آب لذت میبرند !

یک متر هم برای آنان عمق کمی نبود !

امروز باید برای ارزایابی چند کار به شرکت سر میزد

از دختری که جایگزینش شده بود خوشش نمی آمد !

چقدر خود خواه شده بود !

هنوز از آنچه روز اول در ذهنش گذشته بود شرمگین بود !

با دیدن دخترک در دل گفته بود خوب کیففف یاشار خان هم جور شد !

و بعد به خود توپیده بود...

چه میشد الان به جای اینجا در باغ لواسان در حال بررسی فضا برای بازسازی خانه آبا اجدادی بود؟

چه میشد در استخر یثربی با کوچولو ها روی آب غلت میزد ؟!

صبورانه به سمت ارزیابی کارها رفت و تا خود ظهر کار کرد.

-: خانوم مهندس ناهار پایین حاضره میاین بریم؟

 فتان با لبخند – حد اقل سعی کرد با چیزی شبیه لبخند -  به آنا بگوید هنوز کار دارد . آنا همکار جانشینش بود.

کارش ده دقیقه بعد تمام شد .

و گرسنگی نگذاشت طرح را تحویل بدهد و برود

به سالن نهار خوری پایین رفت.

ماکت های طرح های پیشین و عکس هایی از خود ساختمان ها آن جا بود .

نزدیک ماکت  هتل باستانی شاهرود نشست ...

در آن طرح مشارکت فراوان کرده بود  و داشت با دقت  برای بازسازی خانه لواسانات از آن الگو برداری میکرد و در عین حال ناهارش را میخورد

اهل گوش ایستادن نبود اما ناگهان حرفی که آنا با همکاران قدیمی اش میزد در ذهن و گوشش اکو شد .

-: آنا چته چرا سرحال نیستی؟

-: از اینجا موندن خسته ام ! اوایل که اومده بودم از این یاشار خوشم میومد ولی اینم انقد گنده دماغه که نگو !

فتان شکه شد ! یاشار گنده دماغ بود ؟! یاشار مگر به جز بگو بخند با دختر ها کاری هم داشت ؟ حالا شاید سرکار جدی تر بود ولی گنده دماغ ‍‍‍!!

-: بیخیال آنا اون چشمش دنبال فتانه نبودی ببینی چه طوری دنبالشه ‍!

-آره بابا فهمیدم واسه همینم میخوای برم !

-: وااا مگه دنبال شوهر اومد سر کار ؟

-: نه به این وضوح که ! اما خوب راستش وقتی از صبح زود تا خود شب رو اینجا میگذرونم دقیقا اونیکه قراره عاشقم بشه کجا باید منو ببینه ؟

و قه قه خندید

فتان هم خنده اش گرفته بود ! لحن آنا با مزه بود !

فتان حس خوبی داشت !

این یاشار نمیخواست امروز از او خواستگاری کند ؟

 خودش به فکرش خندید !

ساعتش را نگاهی انداخت !

بد نبود  عوض گوش ایستادن٬ به کارهایش هم برسد!

دو تا یکی پله ها را بالا رفت !

انرژی روزهای خوش نوجوانی در رگ هایش موج میزد !

باید کارهای ارزیابی  شده را به یاشار تحویل میداد ...

کاش زندگی هم مثل قصه ها بود کاش در اتاق یاشار را که باز می کرد او را در حال نماز خواندن می یافت ! آرزوی دیگری هم داشت ؟!

نقشه ها را آماده کرد و به اتاق یاشار رفت

در زد .

جوابی نشنید .

یعنی میشد ؟ داشت نماز میخواند ؟

میشد ؟

میخواست در را باز کند و سر بکشد شاید این بار هم حس ششمش بود ... شاید ...

هنوز در را درست باز نکرده بود که صدای یاشار از پشت سر٬ درگوشش پیچید ؟

-: به به خانوم مهندس ! امری دارید ؟

شکه شد ! آرزویش داشت دود میشد و به هوا میرفت  ...

با حسرت به یاشار چشم دوخته بود و آه کشید !

-: ببخشید ...

نقشه ها را تحویل داد ... دلش میخواست گریه کند ... حالش چقدر عوض شده بود...  

توی ماشینش که نشست نا خود آگاه سرش را روی فرمان گذاشت ..

اشک مجالش نداد....

چه مرگش بود !

دو دو تا چهار تایی کرد  لابد pms بود ! مگر نه چه مرگش بود ؟!

اما اشک این حرف ها سرش نمی شد ...

 از فکرش گذشت ....سرش را بلند میکند و یاشار را کنارش میبیند !

لبخندی زد !

و بله این یکی درست بود !

لعنت !‌ اولی خیلی برایش مهم تر بود ... یاشار نمازخوان ...

صورت یاشار مصمم بود ٬ فتان میشه بذاری من رانندگی کنم؟

بی حرف جا به جا شدند ...

خیابان به خیابان ...

یاشار از میدان فلسطین به سمت بلوار کشاورز رفت ...

فتان لبخند کم رنگی زد ...

و بعد حواسش از مسیر پرت شد ...

مجرمانه عظر یاشار به مشام٬ به آهنگ گوش میکرد 

چشم که باز کرد  نزدیک بزرگراه تهران قم بودند !

-: منو کجا میبری؟

-: به به چه عجب !‌داشتم ناامید میشدم گفتم بدزدنت هم نمیفهمی !

-: یاشار برگرد تو رو خدا !

-: فتان کارت دارم ! میخوام قسمت بدم ! حرم لازم دارم !

-: حرم ؟

-: آره ! حرف خودمو که قبول نکردی ! گفتم واسطه بیارم برات !

-: این حرف ها رو نزن بهت نمیاد !

-: چرا ؟

 فتان نگاهش کرد .... نگاه جدی اش ... ته ریش دو سه روزه ای که بینهایت به او میآمد و خودش هم میدانست ...  اصلا دلش میخواست برود ... میخواست با یاشار  جمکران  هم برود !

-: بریم

و رفتند....

 گفتن ندارد  آن  رینگ ساده  و نازکی که سال های سال  پیش حلقه فتان بود را نزدیک حرم خریدند ...


تمام شد...

قصه گو

14 خرداد 1391

مصادف با شب میلاد حضرت علی علیه السلام