قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت هفتم

اول نوشت:

نه فواد از برق کشیده شد !

نه مکالمه ای رخ داد !

چه کنم زوجین این داستان اهل عملند و نه حرف !!!!


دوم نوشت:شادمان و باقی


پست بعدی: پنجشنبه


داستان نوشت:

ایما نیمرخ فواد  رادر حالیکه غرق در مطالعه روی نیمکت لب دریا نشسته بود ،شناخت !

پسرک غرق کتابش بود!

این دیگر چه ماه عسلی بود !

آن از دوستانش

این هم از خودش !

-: فواد

-: هوم

-: اااااا هوم دیگه چیه ؟!منو نگاه کن !

فواد چیزی نگفت و دستش را دور گردن دخترک انداخت و به او نزدیک تر شد

-: شششششششش، بزار از صدای دریا و کتابم و حضورت لذت ببرم بچه!

فواد اهل حرف نبود اهل کل کل نبود... حد اقل سال هابود که دیگر آدم آرام و جدی ای شده بود و حتی شاید کمی دلسنگ تا اینکه با دیدن ایما موم دلش نرم شده بود و باز مهربانی ذاتی اش بروز کرده بود !

مونا تمام شوخ طبعی پسرک را بلعیده  و رفته بود !

ایما مدام وول میزد ! دلگیر شده بود ! در این چند ماه فهمیده بود فواد اهل گفت و گو نیست . ایما دلش پسرک پرجنب و جوش تری میخواست اما خوب فواد را دوست داشت....... غرق فکر به دریا و خورشید کم جان عصرگاهی نگاه میکرد .

فضای آرام و حس نفس های آرام فواد خواب آلودش کرده بود !

نفهمید کی به خواب رفته است . چشم که باز کرد روی تختش توی هتل بود و  فواد در آرامش دراز کشیده بود !

-: من چه جوری اومدم اینجا ؟

-: به به عروس خااااااانوم خابالو ! خودت چی فکر میکنی؟

-: بغلم کردی یعنی؟

-: راه دیگه ای وجود داشت ؟

-: فواااااااااااااااااااااااااد میکشمت !

فواد خندان نگاهش میکرد ! نمیدانست حضور این دخترک در کنارش چگونه این همه آرامش نثارش میکند .

مونا عشقش بود ! اما هرگز این احساس ملایم آرامش را در کنار او تجربه نکرده بود  سعی کرد فکر مونا را از ذهن خارج کند و در حال زندگی کند !

ایما از غفلت او استفاده کرده بود و به حمام رفته بود ! فکری در ذهن فواد جرقه زد ....

میخواست زندگی مشترکشان را شروع کند. آرام در حمام را باز کرد در غفل نبود !

ایما کلی جیغ داد کرد اما....

کلی آب بازی کردند اما....

کلی خندید اما .....

اما در واقع همسر شدند ! به همین راحتی .....

 

..........................................................

گرگ و میش صبح گاه بود . لبخندی بر لب فواد نشست . اینبار دیگر کنارش خالی نبود ! کل این 5 سال گذشته هر صبح جای خالی ایما در آغوشش عصبانی اش میکرد ! دخترک همیشه زودتر از خواب بر میخواست . وضو میگرفت صبحانه را میگذاشت اما دیشب ....

لبخندی بر لبانش نشست

دقیقا 5 سال پیش در همین اتاق میوه ترنج را چیده بود ! حالا بعد از 5 سال آرامش و پیشرفت مطلق دوباره این جا بودند اینبار با هدف آغاز یک زندگی 3 نفره !

زندگیشان بر مبنای عقل و محبت به احساسی عمیق منجر شده بود

بعد از ماه عسلشان ایما کلی اصرار کرده بود فواد برای فوق تخصص بخواند آنقدر دخترک گفت و وسوسه اش کرد که پذیرفت ! و حالا یک جراح قلب بود !

رویای کودکی هایش...

برای فرار از خاطرات مونا تخصص جراحی گرفته بود

و با حمایت های آرام ایما راه طولانی آرزوی جراح قلب شدن را پیموده بود !

ایما از این پهلو به آن پهلو شد و ناله ای کرد

لبخند فواد پر رنگتر شد شک نداشت از امروز کودکی همراهیشان میکند !

بعد شیطنت های دیشبشان....

هیچ کدام از شاگردان خانوم دکتر نمیتوانستند باور کنند ایمای مهربانش، استاد جدی آنها چقدر در روابط خصوصیشان رم و پر شیطنت است !

مجید نمیدانست اما جبران تمام محبت های فواد را کرده بود  . ایما همراهی بی نظیر بود

ساعت را نگاه کرد

چاره ای نبود همسرش را بیدار کرد

تا آماده نماز شود

بعد صبحانه به تهران رفتند قرار بود بعد از ظهر دوستانش را دربند ملاقات کند.

علی برای تولد پسرکش آنجا سور داده بود...

چشم به هم زدند دم غروب شده بود و نزدیک زمان قرار دربند ....

 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
sokout دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:22 ب.ظ

سلام
بفرمایید داستان داغ
دستت درد نکنه
عالی بود

سلام !
نسوزی حالا !

الهه سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ق.ظ http://98ia.com

آخی قدم نرسیده !!! مباااااااااااارک .
چه زن و شوهر کم حرفی ان

اوهوم این کم حرفی رو یه گوشه ذهنت نگه دار !
از دست تو !

الهه سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ

بسم الله ! چه اتفاقی قراره توی دربند بیفته ؟؟؟؟؟؟

قیافتو این شکلی نکن !
توقع نداری که برات تا ته از عشق و عاشقی و آرامش اینا بگم !!!!

شاذه سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

لطیف... آرام... مهربان... مرسی!


خواهش !

sokout سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:24 ب.ظ

نزنی ناکارشون کنی
من قلبم ضعیفه

ناکار؟
نه
خیالت راحت
این جا ففقط داستان های شاد و پر آرامش میخونی
با چاشنی کمی هیجان و گاهی غم ....

الهه چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:27 ب.ظ

خو نه توقع ندارم ،
ای مونا الهی بگم خدا چیکارت نکنه .حتماً الان سر و کله ات پیدا میشه فیلت یاد هندستون می کنه !

به یه تراژدی به تمام معنا فکر کن دختر !
به مونایی که بد نیست ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد