اول نوشت: سلااااام
دوم نوشت: روز خوش
سوم نوشت: فردا هم آپم!
داستان نوشت:
فواد از دست دوستانش کلافه شده بود این ها کی میخواستند آدم شوند فقط خدا میدانست !دیوانه ها به عنوان سورپریز بلیط گرفته بودند و شده بودند همراهان عروس و داماد در ماه عسل !!!!فواد اول باور نکرده بود اما 30 دقیقه دیگر پرواز داشتند و بچه ها با بار و بنه حاضر و آماده ایستاده بودند !
ایما هنوز هم با حیرت به این همراهان نا موزون نگاه میکرد !
دخترک باورش نمیشد !
-: یعنی که چی آخه مسعود! جان من تو عقلت کمه ؟ نیست؟!
-: ما کاری با شما نداریم خوب !
-: کاری نداری خوب خودتون میرفتید سفر رفیق ! دنبال سر من کجا راه
افتادین آخه ! خیر سرمون ماه
عسله ها !!!
دوستانش
قهقه ای زدند ! آهااااااااااا پس مشکل اینه !
مجید خندان و پر سر و صدا شروع به صحبت کرد : بچه ها شنیدید
بچههه به باباش میگه: بابا من ماه عسل
شما کجا بودم ؟!؟!؟!حالا
گیر داده بوده ها !!!
بابا هیه بدبخت هم درجهت از سر باز کردن بچه میگه: رفتنا پیش من بودی ، برگشتنا پیش مادرت
!قیافه جدی فواد اجازه خنده را از دوستانش گرفته بود.
علی که عاقل ترین دوستش بود یکی زد پشت فواد و گفت :
-:بچه ها بسه دیگه شوخی بودفواد میخواستیم این حالت رو ببینیم پسر !
-:بلیط هامون هم کار وحید سماواته ! الکیه !
-:برو با خانومت حال دنیا رو ببر !
گل از گل فواد شکفت و همگی خندیدند
خاطره ای شد برای آغاز سفری که آغاز زندگی مشترکشان بود !
در سه ماه اخیر خواب و خوراک نداشتند ایما تمام وقت دنبال خرید جهاز و تدارک خانه بود !
آنقدر وسواس به خرج داده بود که نه بگو و نه بپرس !
از شیشه های مربا و ترشی گرفته تا تابلو های ست رو تختی همه و همه را با دقت و ظرافت و حوصله انتخاب کرده بود !بعد هم که افتاده بود به جان خانه اصلا همه چیز را متحول کرده بود !
کف خانه الان یه سنگ یک سره سفید براق بود از این کف پوش های جدید و جذاب!
با توجه به کاربری هر اتاق یکی از دیوار ها را کاغذ دیواری کرده بودند
یک خانه ملایم و خوشبو !این حس فواد بود !
خانه شان واقعا دنج شده بود !
فواد که عاشق میز نهار خوری نیم دایره دیواریشان بود !
البته دقیقا از وقتی به این عشق! پی برد که ایما تمام تغییرات خانه را داده بود
اوایل خرید ها ایما را همراهی میکرد اما یک روز با جدیت و تاسف و مهربانی اعلام کرد که بریده است ! و ایما با حسن خلق پذیرفته بود !
این دختر چقدر خوب بود !
اصلا فواد فکرش را هم نمیکرد که به این زودی وابسته شود ! بعد مونا فکرش را هم نمیکرد دختری بتواند در زندگی اش حکم رانی کند اما اکنون تمام روز در بیمارستان به امید دیدار دخترک میگذشت !
تازه سوار هواپیما شده بودند که فواد خم شدو لب های ایما را بوسید !
-:فواد خجالت بکش ! چادر سر من رو نمیبینی؟! مردم چی میگن ؟
-:میگن این آقاهه خانومشو خیلی دوس داره بعدم ببین مااااااااااااااه عسله ها !
این توجیه شد دلیل بوسه های گاه و بی گاه فواد !
خوب عیب نداره خونه شونم نباشه ، همین ماه عسله خوبه !
نه که ما قانعیم ! 
فقط یه خورده بیشتر وارد جزییات شو ، یه جورایی خیلی کلیه ، از نظر دیالوگا و اینا میگما .این 2 تا تا حالا خیلی خیلی کم دیالوگ داشتن
الی جان عجله نکن میخوام یه تصویر خوشبختی و لطافت و آرامش بسازم

بعد ..............
واسه خاطر شما یکی دوقسمت دیگه هم این روزهای رویایی رو طوووووووووولش میدیم هان ؟
اونم با دیاااااااااااااااااالوگ واسه خاطر شوما !
آخی... ناااازی
سلام


چقد سوپرایز
فکر کنم پست فردا منتظر بچه باشن
یکی فوادو از برق بکشه
وای بازم مرسی
سلام !
چشم از برق کشیدم
نگی بزن دوباره به برقاااااااا !