قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

صف شادمانی قسمت ششم

اول نوشت: سلااااام

دوم نوشت: روز خوش

سوم نوشت: فردا هم آپم!


داستان نوشت:

فواد از دست دوستانش کلافه شده بود این ها کی میخواستند آدم شوند فقط خدا میدانست !دیوانه ها به عنوان سورپریز بلیط گرفته بودند و شده بودند همراهان عروس و داماد در ماه عسل !!!!فواد اول باور نکرده بود اما 30 دقیقه دیگر پرواز داشتند و بچه ها با بار و بنه حاضر و آماده ایستاده بودند !

ایما هنوز هم با حیرت به این همراهان نا موزون نگاه میکرد !

دخترک باورش نمیشد !


-: یعنی که چی آخه مسعود! جان من تو عقلت کمه ؟ نیست؟!
-:
ما کاری با شما نداریم خوب !
-:
کاری نداری خوب خودتون میرفتید سفر رفیق ! دنبال سر من کجا راه افتادین آخه ! خیر سرمون ماه عسله ها !!!
دوستانش قهقه ای زدند ! آهااااااااااا پس مشکل اینه
!

مجید خندان و پر سر و صدا شروع به صحبت کرد : بچه ها شنیدید بچههه به باباش میگه: بابا من ماه عسل شما کجا بودم ؟!؟!؟
!حالا گیر داده بوده ها  !!!

بابا هیه بدبخت هم درجهت از سر باز کردن بچه  میگه: رفتنا پیش من بودی ، برگشتنا پیش مادرت

!
حالا نفهم ها خوب ماه عسله و فواد میخواد  حساب کار دست ایما بیاد بالاخره!  بابا بارش سنگینه خوب!

قیافه جدی فواد اجازه خنده را از دوستانش گرفته بود.

 علی که عاقل ترین دوستش بود یکی زد پشت فواد و گفت :

-:بچه ها بسه دیگه شوخی بودفواد میخواستیم این حالت رو ببینیم  پسر !

-:بلیط هامون هم کار وحید سماواته ! الکیه !

-:برو با خانومت حال دنیا رو ببر !

گل از گل فواد شکفت و همگی خندیدند

خاطره ای شد برای آغاز سفری که آغاز زندگی مشترکشان بود !

در سه ماه اخیر خواب و خوراک نداشتند ایما تمام وقت دنبال خرید جهاز و تدارک خانه بود !‌

آنقدر وسواس به خرج داده بود که نه بگو و نه بپرس !

از شیشه های مربا و ترشی گرفته تا تابلو های ست رو تختی همه و همه را با دقت و ظرافت و حوصله انتخاب کرده بود !‌بعد هم که افتاده بود به جان خانه اصلا همه چیز را متحول کرده بود !

کف خانه الان یه سنگ یک سره سفید براق بود از این کف پوش های جدید و جذاب!

با توجه به کاربری هر اتاق یکی از دیوار ها را کاغذ دیواری کرده بودند

یک خانه ملایم و خوشبو !این حس فواد بود !

خانه شان واقعا دنج شده بود !

فواد که عاشق میز نهار خوری نیم دایره دیواریشان بود !

البته دقیقا از وقتی به این عشق! پی برد که ایما تمام تغییرات خانه را داده بود

اوایل خرید ها ایما را همراهی میکرد اما یک روز با جدیت و تاسف و مهربانی اعلام کرد که بریده است ! و ایما با حسن خلق پذیرفته بود !

این دختر چقدر خوب بود !

اصلا فواد فکرش را هم نمیکرد که به این زودی وابسته شود ! بعد مونا فکرش را هم نمیکرد دختری بتواند در زندگی اش حکم رانی کند اما اکنون تمام روز در بیمارستان به امید دیدار دخترک میگذشت !

تازه سوار هواپیما شده بودند که فواد خم شدو لب های ایما را بوسید !

-:فواد خجالت بکش ! چادر سر من رو نمیبینی؟! مردم چی میگن ؟

-:میگن این آقاهه خانومشو خیلی دوس داره بعدم ببین مااااااااااااااه عسله ها !

این توجیه شد دلیل بوسه های گاه و بی گاه فواد !

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
الهه یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://98ia.com

خوب عیب نداره خونه شونم نباشه ، همین ماه عسله خوبه ! نه که ما قانعیم !
فقط یه خورده بیشتر وارد جزییات شو ، یه جورایی خیلی کلیه ، از نظر دیالوگا و اینا میگما .این 2 تا تا حالا خیلی خیلی کم دیالوگ داشتن

الی جان عجله نکن میخوام یه تصویر خوشبختی و لطافت و آرامش بسازم
بعد ..............
واسه خاطر شما یکی دوقسمت دیگه هم این روزهای رویایی رو طوووووووووولش میدیم هان ؟
اونم با دیاااااااااااااااااالوگ واسه خاطر شوما !

شاذه یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ب.ظ http://moon30.blogsky.com

آخی... ناااازی

sokout یکشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:45 ب.ظ

سلام
چقد سوپرایز
فکر کنم پست فردا منتظر بچه باشن
یکی فوادو از برق بکشه
وای بازم مرسی

سلام !
چشم از برق کشیدم
نگی بزن دوباره به برقاااااااا !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد