اول نوشت: چون پنجشنبه اس !
دوم نوشت : چیه خوب ؟ ندید داستان از عروسی شروع شه
خاطره نوشت: چند وقت پیش تو عروسی دختر خاله ام مهران دیده بود پسر خاله ام- داداش عروس- تو لبه بعد عروسی به مهربان میگفت من نمیزارم تو عروس بشی ها ى بیا اصلا زن خودم بشو !
من و همسرم هم متحیر از این حرف !
کلی با مهران حرف زدم تا فهمیدم شب عروسی دختر خاله ام به این نتیجه رسیده که برادر عروس حتما چون بعد ازدواج خواهرش تنها میشه ناراحته ! امان از این کوچولو ها و دنیا هاشون !
داستان نوشت:
فیلم بردار در تلاش بود فواد را از دوستانش جدا کند تا به ادامه فیلم برداری بپردازند. اما دوستان داماد از رو نمی رفتند. تازه فواد راهی شده بود که مجید به او و خانم فیلم بردار پیوست.
- :فواد عروس کشون امشبه دیگه؟
-: نه بابا ! عقد بود نه عروسی که
-: هرچی ! وقتی عروسی ندارید نمیشه عروسسسسسسسسس کشون نباشه که !
-: امان از دستت مجید، باشه!
وارد سالن شدند. عروس در حال خداحافظی و تشکر از مهمانان بود.
-: عروس خانوم بیا آقا داماد کمکت کنه شنلتو بپوشی..
ایما نمیدانست اما با ناز ذا تی اش چشمی نازک کرد و رو به فواد گفت: اوف من دیگه نمیتونم اون شنلو تحمل کنم! چی میشه چادر روسری سرم کنم خوب!
فواد لبخند زد . اطراف را بررسی کرد . با دیدن شال سفید فاطمه، خواهرش، لبخندش عمیق تر شد.
-:فاطی خانم ببخشیدا
فاطمه هنوز با تحیر نگاه میکرد ! فواد شال او را از سرش برداشته بود!
-: یه جوری نگاه نکن انگار خیییییییییلی حجابت برات مهمه ! حالا عروس ما شب عقدش یه چیزی خواستا ! بالاخره باید خواسته هاشو جواب داد تا اونم یه توجهی به ما بکنه امشبه رو !
فاطمه از لحن شاد فواد انقدر راضی بود که اصلا برایش شال و روسری اهمیت نداشت! سال ها بود فواد را اینچنین خوش و سرحال ندیده بود! تقریبا از ...............اوه باز هم مونای لعنتی! سعی کرد ذهنش را از این فکر رها کند... پس به فکر روسری سفیدش افتاد
او انقدر وسواس داشت که یک روسری ساتن سفید هم آورده بود که اگر شالش چروک شد استفاده کند.
میخواست آن را به فواد نشان دهد که متوجه شد فواد دارد ایما را در پوشیدن شال و چادر سفید کمک میکند!
-: کاش میشد همین جا آرایشمم پاک کنم !
-: کاشکی ! اصن کاش میشد همین جا تیشرت شلوار جینتو با این لباس سنگین عوض کنی ها ؟!!!
-: آخخخخخخخ گفتی!
فواد کمی جلو آمد و دهانش را به گوش ایما نزدیک کرد : آخه نمیشه که وسط سالن ! من روم نمیشه لباستو این جا در بیارم ! ولی اگه اصرار داری دیگه نمیشه کاریش کرد خوب !
ایما هم خنده اش گرفته بود هم دلش میخواست تمامی صندلی های سالن را به سمت این موجود پر رو پرتاب کند ! فواد چشم انتظار پاسخ بود که فیلم بردار مهلت نداد و خواست سریع تر مراسم «عروس کشوووووووون» هم برگزار شود.
سوار ماشین ها شدند و راه افتادند !
فواد با دوستانش مسابقه گذاشته بود ! گویی رسمشان بود !
فضای اتو موبیل با سر و صدای اهنگ پر شده بود. فواد صدای ضبط را کم کرد و در حالیکه شیطنت در صدایش موج میزد گفت: ایما چرا قهر کردی خوب ! دیدی که فیلمبرداره نزاشت لباااااساتو عوض کنم ! حالا غصه نداره که تو نیم ساعته ساکتی ! امشب جبران میکنم برات !
-: فواااااااااااااااااااااااااد میکشمتا ! هی امشب امشب کن حالا ! قرار ما این نبود که....
صدای موبایلش مهلتش نداد . از صبح تا چند لحظه پیش خاموشش کرده بود. و حالا پس از چند دقیقه روشن شدن موبایل، باز هم سهامدارانی که برایشان پرتفوی گردانی میکرد شروع کرده بودند!
ایما بعد از 3-4 تلفن به خود آمد و دید که جلوی هتل لاله هستند . قبل از اینکه بتواند سوال و جوابی بکند فواد در را باز کرده بود و کسانی که تا حالا همراهی شان کرده بودند برای خداحافظی جلو آمدند.
مادر، پدر، الهام که زار زار گریه میکرد! او ایما را از صمیم دل دوست داشت و فکر میکرد فواد تنها کسی است که میتواند او را خوشبخت کند !
اولین بار که فواد را دیده بود این فکر به سرش زده بود !
فواد یک پزشک موفق بود که هیچ دوست دختری نداشت !
در ست مثل ایما !
الهام همیشه از دست ایما حرص میخورد این دختر اصلا در باغ نبود و همه چیز دنیا را از دریچه علم و کار و خانواده میدید ! دریغ از یک دوست غیر هم جنس ! یا حد اقل کمی شیطنت !
الهام نمیدانست شاید حق با ایما بود اما او حرص میخورد !
آخرین نفر ها داشتند می رفتند که ایما متوجه شد او دارد با فواد تنها میشود!
-: اینا کجا رفتن پس ما چی؟
-: ما ؟ خوب الان میریم تو اتاقمون منم قولامو عملی میکنم !
-: فواد جدی باش ! اصلا تو چته امروز ! نه به اون خط و نشون های خاستگاری نه به الان!
فواد خندید و با آرامش دست عروسش را گرفت !
-: ایما جان امشب شب عقد ماست، چون عروسی نداریم من دلم خواست امشب رو با هم باشیم و با کلی مذاکره قول دادم مثل یه پسر خوب امشب رو با عروسم باشم !
ایما خواست اعتراض کند که فواد با لبخند و آرامش گفت: فقط حرف میزنیم و مممممم با هم بیشتر آشنا میشیم و .......... ( با شیطنت افزود) لباساتو عوض میکنیم و .....
با هم وارد هتل شدند
ایما هرگز خاطرات آن شب مهتابی را فراموش نکرد !
یک اتاق عروس داماد حسابی !
با تزئینات خاص...
مملو از بوی گل های صحرایی...
با یک حمام بی نظیر ....
آنشب فواد در اوج بود و خدا را شکر میکرد بعد از مونا واقعا یک موجود محجوب مثل ایما حق او بود !
حقی که اتفاقی وصول شده بود !!!!
ای جانم چقدر مهران گوگولیه .

واقعاً بچه ها چه دنیایی دارن .
یه خورده سر یه چیزایی گیج شدم .برم از اول دوباره بخونم بلکه ابهاماتم بر طرف شه
اوهوم از اول بخون

جزئیات تو این داستان مهمه !
و نقاط مبهم که آخرای داستان مشخص میشن !
مهران ! گوگولی ! ممنونم
اوه اوه خانم اجازه؟ ما این آخراشو چشم بسته خوندیم


وایسا ببینم ! چرا چشم بسته !
بگذر خواهر !
خبری نبود که !
سلام ، چشم و دل ما روشن ، بعد سالها :)
من چند بار اومدم و رفتم ، وبلاگ سوت وکور بود
بدون اجازه ی شما داستانو گذاشتم روی سایت نود هشتیا و خودمم تهشو نوشتم :(
این لینکشه http://www.forum.98ia.com/t227940.html
اگه مشکلی با این قضیه یا آخرش دارین ، به من خبر بدین من از مدیر بخش خواهش می کنم حذفش کنه یا اینکه آخرشو به میل شما ویرایش می کنم
ممنون میشم
سلام لی لی جان !

خوشحالم که بعد سال ها سر زدی
نه خیلیییییییییییی هم کار خوبی کردی !
و من شرمنده ام
خیلی برام هیجان انگیزه آخر این کار رو تو سبکی که نوشتی بخونم !
از لطفت متشکرم
اما بااااااااااید بری ته اون چیزی که من نوشتم رو هم بخونیییییییییا !
نیازی نیست به 98ia اطلاع بدی .
لی لی جان میدونی همون موقع هم من داشتم برای دو سه نفر مینوشتم و فکر کنم شما اصلا نظر نمیزاشتی ها؟
باور کنید نظر دادن دیگران کلی انرژی میده به آدم !
این جا بیا در مورد داستان ها هم نظر بده عزیزم
مرسی
تازه معمولا نظری هم ندارم 

اتفاقا حالا که دیدم دوباره وبلاگ رو آپ کردین ، گشتم دنبال ادامه ی تقدیر ، ولی چیزی پیدا نکردم :(
من اون موقع دانشجو بودم ، می اومدم صفحه ها رو باز می کردم ، می ریختم رو فلش می بردم می خوندم ، فرصت نداشتم نظر بدم
ولی این بار م یام نظر میدم
بازم ممنون از لطفتون
من از طرف خودم فکر می کردم یه نویسنده دوس نداره کسی داستانو به میل خودش بنویسه
نه عزیزم!
این لینک بازگشت دوباره ام
http://ghesego.blogsky.com/1390/12/14/post-56
این لینک اولین قسمت بعد از اومدنم ( قسمت پانزدهم)
http://ghesego.blogsky.com/1390/12/15/post-57
این لینک قسمت 16 ام
http://ghesego.blogsky.com/1390/12/17/post-58
این لینک قسمت 17 ام
http://ghesego.blogsky.com/1391/01/09/post-59
اینم قسمت 18 ام
http://ghesego.blogsky.com/1391/01/09/post-60
اینم قسمت 19 ام
http://ghesego.blogsky.com/1391/01/12/post-61
و قسمت 20 یا آخر
http://ghesego.blogsky.com/1391/01/13/post-62
خوش و خرم
بد اخلاق دیروز کلییییییی وقت نشستم داستان های قبلی رو خوندم ویرایش کردم و برا دانلود گذاشتم کنار صفحه !
دیگه وقت نشد .....
باریک الله به بانوی زرنگ همیشگی .


من خیلی هم خوش اخلاقم
نوشابه می خوای واسه تو هم باز کنم؟؟؟؟
از دست تو دختر !
امروز ظهر این جا آپ میشه !