اول نوشت: یه قسمت دیگه مونده و وسلااااااااااام ! داستان گذر زمان 19 قسمتی بود ! این 20 قسمتی ! ایشالا هر داستان یه قسمت اضافه میکنیم به یاری دوستان !
دوم نوشت:مهربان و مهران قرار بوده امشب ساعت 9 بخوابن تا فردا 13 بدر سر حال باشن ! کسی ساعت خدمتش هست ؟ ینی هنوز 9 نشده !!! که صدای این دو تا سرتق موزیک متن خونه است !
سوم نوشت:ببین من یه شب نشستم واسه خودماااااااا
داستان نوشت: آنقدر حواس پرت بود که نفهمید آقای معین کی آمده است !یا سروش این جا چه میکند ...
لعنت! چرا سروش به این سمت می آمد ! این اواخر همیشه یک لبخند ته نشین شده ته نگاهش دودو میزد اما الان به وضوح دندان هایش پیدا بود ! نگاه خیره فاطمه به حرف زدن واداشتش :
-: فرزانه یه چیزایی میگفت !
-: چرند بوده ! اینقدر بچه نبودی که؟! واسه شوخی دو تا دوست پاشدی اومدی اینجا ؟؟؟؟!
-: چرند خوبی بود تا کی میخوای با من کل کل کنی؟! خسته نشدی؟
-: چه خودشو تحویل میگیره ! من کی با تو کل کل کردم آخه؟ !!!! چه اعتماد به نفسی داریا سروش !
-: راست میگی اعتماد به نفس میخواد که با وجود بچه اومدم خواستگاری تو...
-: تو امدی چه کار؟
-: خواستگاری !
-: برو بینم بابا حوصله ندارم ! فک میکنی به خاطر یه شرط بندی مسخره اونم سر بچه رفیقت زنت میشم؟ !
-: سر چیییییییییییییی؟ بچه ؟
چشم های فاطمه برقی زد! فرزانه به سروش نگفته بود سر چه موضوعی شرط بسته اند !
-: سروش فرزان تو راهی داره دیگه !
سروش قه قههه زد !
-: فک کن ! حاااااااااااااااامد ...... بابا !!!!!! بابا بزرگ فرزانه رو بگو ! دختر عججججججججججب سوِژه ای !
فاطمه که لبخند به لب سروش را نگاه میکرد ! به درک که بچه داشت ! به درک همه چیز! زنش میشد به همین راحتی ! در همین فکر بود که سروش با ضربه ملایمی روی بین اش گفت : خیال نکن یادم رفتااااا
-: چی رو ؟
مهربان نگاه میکرد -: خواستگاریمو ...
فاطمه : قبول !
سروش : ا ا ا بزار اصرار کنم خوب .... چشم هایش ستاره بارون بود ...
-: حسش رو ندارم .... خسته ام ..... تنهام
دل سروش لرزیده بود .... میدانست عمو و زن عمو به او سخت میگیرند اما نمیدانست وجود دخترک انقدر خسته است ...
-: فقط واسه فرار میخوای قبول کنی؟ :(
چشم های پسرک نم اشک داشت ؟
فاطمه خندان گفت : پ نه پ عاااااااشقتم !!! بجنب بریم سمت حامد اینا یک کم بخندیم !
ماجرا را به شوخی کشیده بود و داشت میرفت سمت ماشین سروش ........
سروش با لبخند اما دلگیر راه افتاد میدانست فاطمه فرار کرده است !
سوار شد و استارت زد .
-: کمربندتو ببند دختر
فاطمه دست به کار شد رو به سمت سروش کرد تا سگک را جا بندازد همزمان سروش هم برای خواباندن ترمز دستی به سمتش برگشته بود ... همه چیز در یک صدم ثانیه اتفاق افتاد یک بوسه ناگهانی... از این عادت ها نداشتند آنهم بوسه از ل-ب !!!! فاطمه شکه بود !
-: تو منو بوسیدی ؟
-: پ نه پ و غش غش خندید حالا اخماتو باز کن عروسک چت شد ؟
-: عروووووووووووووووسک !!! با منی !!!! برو مسخره !
سروش سری تکان داد و خندید .
سکوت برقرار شده را فاطمه شکست:
-: محمد کو؟
-: اوه اوه از ذوقم همینجور سپردمش تو کافی شاپ و اومدم ! برم دنبالش . مزاحممون نیس؟ چشم هایش خواهش داشت ... فاطمه حتی میتوانست بخواهد محمد با آنها زندگی نکند حقش بود ... اما ...
-: مزاحم ! محمد ! تو مزاحمی باز بچه ام باشه غلط اضافه نمیتونی بکنی .... و چشم غره رفت !
سروش نمیدانست چه مرگش شده ! دست فاطمه را گرفت . محمد ؟ بچه اش ؟!
-: اختیار دارید ایشالا بچه های خودتون !
-: سروش جدی باش . برام مهمه محمد منو مامانش بدونه ! برام یه سروش کوچولوئه ...
سروش بی خبر از تلاشی که باید برای جلب رضایت عمویش میکرد فکر کرد دنیا چرا ناگهان انقدر رنگین شده است ! یعنی خواب بود ؟
میخواست از فاطمه بخواهد با نشگونی چیزی متقاعدش کند این رویا نیست اما نیمچه تصادفی که نزدیک بود با درخت صورت پذیرد ! خواب و عشق را با هم از سرش پرااااااااند !
زیر لب غر غررررررر میکرد : اه کی این درخت رو اینجا کاشته
قیافه خندان فاطمه بیشتر عصبانی اش میکرد ! اه دنیا با او سر سازش نداشت ! مثلا داشت خواب های رمانتیک میدید!
سلام افراجان .یه سری هم به وبلاگ من بزن .امیدوارم خوشت بیاد . منتظر نظر داغت هستم . اگه خواستی لینکم کنی منم لینکت میکنم
سلام دوست من !
:)