اول نوشت: دقت ! این پست دومه امروزه ! اول پست قبلی رو بخونید!
داستان نوشت :
میخواست آواز بخواند .....
بدود .......
پرواز کند ...........
اصلا حاضر بود به سروش بگوید :«دوستت دارم همین و بس !»
اما این فکر لعنتی را از ذهنش خارج کند ! اما شدنی نبود!
مدام در ذهنش تکرار میشد : - « نگاه های حامد اینبار زیادی داغ بود !»
این فرزانه احمق چرا نمیفهمید !
بیش از 2 سال از عقد حامد و فرزانه گذشته بود و این دختر احمق نمیفهمید نگاه های حامد زیادی داغ شده است ! اعصابش به هم ریخته بود !
باید به او میگفت !باید ...........باید ....
اما الان، این موقع شب بهتر بود مواظب رانندگی اش باشد !
نگاه های حامد روی فرزانه امشب زیادی محسوس بود ! نمیدانست از کجای زمان ...
این یکسال که تمام فکر و ذهنش به خودش بود !
شک نداشت باید کاری میکرد ... راهنما زد .... موبایلش را در آورد .... صفحه new massage را گشود و نوشت:« باید فردا ببینمت فرزانه احمق. همین فردا ساعت 10 صبح کارگاه منی نه یک ثانیه دیر تر »
موبایلش را خاموش کرد و روی صندلی کناری اش انداخت . راه افتاد تا فردا صبح ساعت 10 وقت داشت تا بفهمد چگونه باید به رتبه یک ریاضی دو سال پیش بفهماند همسرش ، همسرش است !
ساعت 9:48 دقیقه بود شک نداشت فرزانه راس 10 این جاست و او هنوز نمیدانست باید چه بگوید !
یک دوست هرچقدر نزدیک ! نمیتوانست در مورد خصوصی ترین وجه زندگی دوستش حرف بزند حد اقل فاطمه نمیتوانست ! اما او میخواست که بتواند ! هر جور که شده !
صدا ماشین فرزانه به او فهماند دوستش زود تر از ساعت مقرر این جاست ! و قید کلاس هایش را زده است .
فرزانه با ارامش ظاهری اش نمیتوانست فاطمه را فریب دهد ! چشمشان که به هم افتاد هر دو به حرف آمدند : - «میشه بگی چه مرگته ؟»
-: هه اینو باش من چه مرگمه؟ فاطی خانوووووووووم نصفه شب منو مثل خودت علاااااااااااف کردی حالا من چه مرگمه ؟ گفتم لابد سروش دیشب چی بهت گفته اینجوری منو احضار کردی و گوشیتم خاموش کردی !
فاطمه باور نمیکرد! باز حس شوخ طبعی اش گل کرده بود ! همیشه در اوج عصبانیت باز با این حسش مواجه میشد ! شاید هم راهش همین بود ! شوخی شوخی حرفش را میزد ! فکر خوبی بود !
-: حالا جوش نیار فرزانه جون عزیزم ! به نی نی ات فشار نیار !
-: میکشمتاااااااااااااا من تا این جا کشوندی شوخیت گرفته نی نی ام کجا بود ! مشکلت چیه ؟ حرفتو بزن !
-: مشکلم همین پر رویی توئه ! اصلا یعنی که چی دو ساله ازدواج کردی یه جوری میگی نی نی ام کجا بود که انگار عیننننننننننننن محالاته !
-: فاطمه پر رو نشو !
-: محض رضای خدا یه لحظه گوش کن ! من پر رو !من بی ادب! تو که عاقلی چرا انقدر چلمن بازی در میاری آخه ! فرزانه به زندگیت جدی تر نگاه کن !یه نگاهی به وضع حامد و خودت بکن ! پدربزرگت یه چیزی گفت تو ام بل گرفتی !
لحن فاطمه بد جوری جدی شده بود و این فرزانه را به خنده وا میداشت ! هرچه کرد نتوانست خود را کنترل کند ! میخندید و میدید خنده اش لحظه به لحظه فاطمه را برافروخته تر میکند !
-: نخند ............. د نخند .... با تو ام چرا میخندی !
-: باشه نمیخندم - همچنان میخندید- خوب نزن اصلا چی شده تو به این فکرا افتادی ؟
-: ببین فرزانه تو رو خدا بهت بر نخوره اما دیشب نگاه حامد روت کلافه کننده بود ! دختر یه فکری بکن دیگه اهههههههههه
خنده فرزانه شدت گرفته بود !!!!
-: فاطی خوب که چی؟ من چه فکری بکنم !
-: اوووووووووووووووف فرزان تو خنگی دختر ؟!!! چطور نمیفهمی چی میگم ! چرا انقدر منو حررررررص میدی؟ چرا عین این ببو های بچه مثبت تا آخر عمرت میخوای نفهم بمونی ؟
فرزانه قه قهه میزد !
-: ببین فاطی شاید تو اشتباه کنی ها ؟ شاید مشکل حامد اونی نباشه که تو ذهنته !
-: من مطمئنم !
-: خوب اگه من بهت ثابت کنم اطمینانت بیخوده چی؟
-: چه جوری مثلا ؟
-: مثلا بهت اثبات کنم ما اونقدرم که تو فکر میکنی ...( خنده و شرم مهلتش نداد)
-: ینی میخوای این جا به من چی نشون بدی ؟!
-: احمق ! ذهنت خرابه ! مگه تو دکتر زنانی ! تو بگو اگه ثابت کنم چه کار میکنی؟!
-: هر کار تو بگی !
-: هر کار؟ حتی آشتی و ازدواج با سروش ؟
-: حتی ازدواج با سروش !
فرزانه در حالیکه کیفش را باز میکرد گفت: چه چیزی هم گفتم از خدا خواسته پذیرفت !
فاطمه میخواست کل کل کند اما برگه ای که توی دست هایش گذاشته شد دهانش را بست !
این محال بود !
فرزانه ....
حامد....
کودک !!!!؟
-: احممممممممممممممممممممق پس درست چی؟!!!
فرزانه: برو بینم نمیزارم بحث رو عوض کنی ! کی ایشاالله عروسیییییییییییییه :D
فاطمه دیگر صدای فرزانه را نمیشنید و در بهت به رفتن فرزانه نگاه میکرد ! او گفته بود میرود به سروش بگوید که فاطمه مشتاق ازدواج با اوست ! این مضحک بود ! مضحک !
پس حامد احمق دیشب چه مرگش بود !
به او چه که حامد چه مرگش بود !
حالا با سروش چه میکرد !
مادرش !
پدرش !!!
نه! فرزانه این کار را با او نمیکرد !
به به سلام! خوش برگشتی! مرسی از ادامه ی داستان. جالب بود. منتظر بقیشم
سلام ....
ممنونم شاذه جان!
نمیتونستم ادامه اش بدم !
فک کن بعددددددددددددددددد 4 سال !
شاید بخندی اما هیچی به اندازه تموم کردنش آرومم نمیکنه !
وااااااااااااااااااااای منم کلی خنده ام گرفت .
ولی خیلی نا مردی صحنه هاشو سانسور کردی :دی .
نمی بخشمممممممممممممممت (عصبانی)
نوموشه به خاطر من یه فلش بک بزنی ؟؟؟؟
ولی من می دونم فرزانه این کارو نمی کنه ، می دونم دوستشو خراب نمی کنه ! فقط ممکنه بره بگه دوستش با کلی منت فقط و
فقط به خاطر فرزانه حاضر شده زنش بشه !!!!!!
حالا حامد چرا کلافه اس ؟؟؟ نگران جواب پدربزرگه ؟؟؟؟
چرا نشه ؟
الهه خانومی خوب !
اومده بودم قسمت پایانی رو بزارم که دیدم تو فلش بک می خوای و به کلافگی حامد هم نپرداختم ........ ایرادات وارد بود
باید یه سری تغییرات ایجاد بشه !
یادت بمونه آخر این قصه رو ایده های تو شکل داد تقریبا
ای جااااااااااااااااااااااانم .یعنی عاشقتم ./
خدایی خیلی بهم اعتماد به نفس میدی .فکر کنم یه خورده دیگه بگذره دیگه به جای اینکه بهت ایده بدم برم خودم داستام بنویسم ،بعد از یه مدت خودمو واست بگیریم (چشمک)
خیلی خوشحالم از اینکه حضورم واسه دوستم مفیده ،
میدونی چیه ؟؟؟ از دوستای واقعیم ضربه زیاد خوردم ، واسه همین ترجیح میدم دوستای مجازیم رو حفظ کنم .هر چند که خیلیا به واقعی بودنشون ایمان ندارن ... ولی من واسه راحتی خودم سعی می کنم نیمه پر لیوانو ببینم .
دلم واسه رنگی نوشته هات تنگ شده
خوبه بنویس!
بعدم خودتو بگیر !
ولی اول بنویس و شاد بنویس
زندگی به اندازه کافی سخ هست !
سعی میکنم با شروع صف شادمانی رنگی نوشت هم بزارم !
الی