اول نوشت (!): بعد از چهاااااااار سال ادامه دادن یه داستان که نیمه کاره رهاش کردی سخته ! کم کم مینویسم تا گرم شم ...
دوم نوشت (!!) :مخاطب های داستان هم دوباره تقدیر رو یه مرور آهسته بکنن من داستان رو تموم میکنم
سوم نوشت (!!!):قبل عید این داستان تمومه انشا الله
چهارم نوشت (!!!!): برا بعد عید داستانی با نام "صف شادمانی" تو ذهنمه خودم دوسش دارم !
داستان نوشت :
هوای گس و باد ملایم نوید صبح خوشایندی را میداد حامد آرام رانندگی میکرد مدتی از آرامش برقرار شده گذشته بود همه در دانشگاه میدانستند پسرک مشهور المپیادی و رتبه یک کنکور ریاضی زوج خوشبخت و شادی شده اند. هرچند روز شیرینی بران ! در دانشگاه فرزانه به اجبار او یک مانتو کرم طلایی پوشیده بود و تمام تلاشش را برای اینکه همچون یک نوعروس به نظر برسد خرج کرده بود اما با گذر زمان به همان تیپیکال اسپورت خود بازگشته بود ! دلیل نمیشد که با ازدواج از بن و ریشه تغییر کند ! این جمله را با تحکم به حامد قبولانده بود!
در این میان چند روزی بود فرزانه اوقات تلخ شده بود عنق و کم حرف و در عین حال تخس و دوستداشتنی....
حامد با فکر به فرزانه عنقش- که در آرامش صبح گاهی ابرو در هم کشیده بود- لبخند میزد!
فرزانه: میشه دقیقا بگی به چی میخندی؟
حامد : نچ
فرزانه : دقیقا چرا اونوقت؟
حامد: مگه شما میگی چته
فرزانه : بله که میگم
حامد : به به آفرین !
ف : حامد من دیگه خسسسسسسسسسسسسته شدم
ح: از چی؟
ف: از دست فاطمه !
ح : ینی چی؟
اسم فاطمه سبب شد حامد دوباره به فکر سروش بیفتد . سروش که فهمیده بود فاطمه دوست صمیمی فرزانه است گاه و بی گاه سوال پیچش میکرد و حامد نمیدانست باید چگونه برخورد کند.
ف: حامد فاطمه علنا زده زیر درسش ! دیونه میخواد واقعا کارگاه بزنه هرچی بهش میگم کارت با تحصیلات بهتر پیش میره انگار نه انگار دیشب کله منو خورد اما به گوشش نرفت که نرفت ! من اصلا نمیدونم باید چه کار کنم عقل که نمیتونم بشم برم توسرش و...
حامد همانطور که به حرف های فرزانه را یکی در میان میشنید و گوش میکرد بیشتر به دنبال رسیدن به پاسخ خود بود ! بالاخره که چی؟ باید سروش و فاطمه را رو در رو میشدند یا نه ؟! ناگهان یک فکر در ذهنش جرقه زد فرزانه چه گفته بود؟ کارگااه؟
ح: فرزانه گفتی فاطمه میخواد کارگاه بزنه؟
ف : اوهوم فکر کردم اصلن گوش نمیدی
ح : ببین به نظرم یه راه هست !
ف: واسه چی؟
ح:واسه اینکه هم اون سر عقل بیاد و هر دو کار رو بکنه هم.....
ف: هم؟
ح :هم ش رو ول کن به نظرت اگه فاطمه این جا بود بهتر بهش دسترسی نداشتی؟
ف:معلومه!
خوب به جای غر زدن بیا یه کاری کنیم که فاطمه هم درس بخونه هم به کارگاه رویاییش برسه ها؟
به مقصد رسیده بودند و دیگر وقت این حرف ها نبود گذشته از این حامد به خوبی میدانست چه در ذهن دارد !
شاید 6-7 سال پیش هرگز به ذهنش نمیرسید که ممکن است جای او و سروش عوض شود
انگار این بار نوبت حامد بود که برای رفیق دیرین دنبال« یار »باشد ...
سلااااااااااام عزیزم .
کلی ذوق کردم ادامه رو خوندم ،
ببین بخوای تمومش کنی 2 حالت داره .یکی اینکه یه جوری سمبلش کنی و با یه قسمت سر و تهش رو هم بیاری ،یکی دیگه هم اینکه از قبل روش فکر کردی ، و توی چند قسمت بنویسیش .
به نظرم اگه بخوای یه دفعه همه رو یه جا بذاری شاید یه چیزایی از ذهنت بیفته ، حد اقل یه هفته کشش بده ،البته در صورتیکه بخوای هر روز بنویسی .
ولی میشه این دو زوج عاشق رو به یه سر انجام مشخص برسونی ؟؟؟ یه نی نی هم این وسط بیادد ؟؟؟؟؟!!!!! وا مگه چیه ! خوب حامد قولش رو زیر پا بذاره ! پیش میاد دیگه (:دی)
من خیلی ناراحت میشم رمانی می خونم که به بهم رسیدنشون تموم میشه ،البته این چند درجه بالاتره و با بهم رسیدنشون بلافاصله تموم نشده .
سلاااااااااام الی جون!
راستش منم دوس ندارم اینکه وقتی دو نفر به هم میرسن بشه نقطه پایان اگه یادت باشه تو گذر زمان هم قصه رو تاااااااااااااااااا سامان و ستاره ادامه دادم ....
واسه این داستانم ایده دارم راستش
و یه نی نی حتی !
اما .........
بزار نگم !