قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

تقدیر قسمت پانزدهم

اول نوشت (!): بعد از چهاااااااار سال ادامه دادن یه داستان که نیمه کاره رهاش کردی سخته ! کم کم  مینویسم تا گرم شم ...

 دوم نوشت (!!) :مخاطب های داستان هم دوباره تقدیر رو یه مرور آهسته بکنن من  داستان رو تموم میکنم

سوم نوشت (!!!):قبل عید این داستان تمومه انشا الله

 چهارم نوشت (!!!!): برا بعد عید داستانی با نام "صف شادمانی" تو ذهنمه خودم دوسش دارم !

 

داستان نوشت :

هوای گس و باد ملایم نوید صبح خوشایندی را میداد حامد  آرام رانندگی میکرد مدتی از آرامش برقرار شده گذشته بود همه در دانشگاه میدانستند پسرک مشهور المپیادی و رتبه یک کنکور ریاضی زوج خوشبخت و شادی شده اند. هرچند روز شیرینی بران ! در دانشگاه فرزانه به اجبار او یک مانتو کرم طلایی پوشیده بود و تمام تلاشش را برای اینکه همچون یک نوعروس به نظر برسد خرج کرده بود اما با گذر زمان به همان تیپیکال اسپورت خود بازگشته بود ! دلیل نمیشد که با ازدواج از بن و ریشه تغییر کند ! این جمله را با تحکم به حامد قبولانده بود!

در این میان چند روزی بود فرزانه اوقات تلخ شده بود عنق و کم حرف و در عین حال تخس و دوستداشتنی....

حامد با فکر به فرزانه عنقش- که در آرامش صبح گاهی ابرو در هم کشیده بود- لبخند میزد!

فرزانه: میشه دقیقا بگی به چی میخندی؟

حامد : نچ

فرزانه : دقیقا چرا اونوقت؟

حامد: مگه شما میگی چته

فرزانه : بله که میگم

حامد : به به آفرین !

ف : حامد من دیگه خسسسسسسسسسسسسته شدم

ح: از چی؟

ف: از دست فاطمه !

ح : ینی چی؟

اسم فاطمه سبب شد حامد دوباره به فکر سروش بیفتد . سروش که فهمیده بود فاطمه دوست صمیمی فرزانه است گاه و بی گاه سوال پیچش میکرد و حامد نمیدانست باید چگونه برخورد کند. 

ف: حامد فاطمه علنا زده زیر درسش ! دیونه میخواد واقعا کارگاه بزنه هرچی بهش میگم کارت با تحصیلات بهتر پیش میره  انگار نه انگار دیشب کله منو خورد اما به گوشش نرفت که نرفت ! من اصلا نمیدونم باید چه کار کنم عقل که نمیتونم بشم برم توسرش و...

حامد همانطور که به حرف های فرزانه را یکی در میان میشنید و گوش میکرد بیشتر به دنبال رسیدن به پاسخ خود بود ! بالاخره که چی؟ باید سروش و فاطمه را رو در رو میشدند یا نه ؟!  ناگهان یک فکر در ذهنش جرقه زد فرزانه چه گفته بود؟ کارگااه؟

ح: فرزانه گفتی فاطمه میخواد کارگاه بزنه؟

ف : اوهوم فکر کردم اصلن گوش نمیدی 

ح : ببین به نظرم یه راه هست !

ف: واسه چی؟

ح:واسه اینکه هم اون سر عقل بیاد و هر دو کار رو بکنه هم.....

ف: هم؟

ح :هم ش رو ول کن به نظرت اگه فاطمه این جا بود بهتر بهش دسترسی نداشتی؟

ف:معلومه!

خوب به جای غر زدن بیا یه کاری کنیم که فاطمه هم درس بخونه هم به کارگاه رویاییش برسه ها؟

به مقصد رسیده بودند و دیگر وقت این حرف ها نبود گذشته از این حامد به خوبی میدانست چه در ذهن دارد !

شاید 6-7 سال پیش هرگز به ذهنش نمیرسید که ممکن است جای او و سروش عوض شود

انگار این بار نوبت حامد بود که برای رفیق دیرین دنبال« یار »باشد ...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
الهه سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ

سلااااااااااام عزیزم .
کلی ذوق کردم ادامه رو خوندم ،
ببین بخوای تمومش کنی 2 حالت داره .یکی اینکه یه جوری سمبلش کنی و با یه قسمت سر و تهش رو هم بیاری ،یکی دیگه هم اینکه از قبل روش فکر کردی ، و توی چند قسمت بنویسیش .

به نظرم اگه بخوای یه دفعه همه رو یه جا بذاری شاید یه چیزایی از ذهنت بیفته ، حد اقل یه هفته کشش بده ،البته در صورتیکه بخوای هر روز بنویسی .

ولی میشه این دو زوج عاشق رو به یه سر انجام مشخص برسونی ؟؟؟ یه نی نی هم این وسط بیادد ؟؟؟؟؟!!!!! وا مگه چیه ! خوب حامد قولش رو زیر پا بذاره ! پیش میاد دیگه (:دی)

من خیلی ناراحت میشم رمانی می خونم که به بهم رسیدنشون تموم میشه ،البته این چند درجه بالاتره و با بهم رسیدنشون بلافاصله تموم نشده .

سلاااااااااام الی جون!
راستش منم دوس ندارم اینکه وقتی دو نفر به هم میرسن بشه نقطه پایان اگه یادت باشه تو گذر زمان هم قصه رو تاااااااااااااااااا سامان و ستاره ادامه دادم ....
واسه این داستانم ایده دارم راستش
و یه نی نی حتی !
اما .........
بزار نگم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد