رنگی نوشت
سلللللللللللللللللام
روز وروزگار خوش
اول تا یکشنبه خداحافظ
دوم امیدوارم خوشتون اومده باشه
و از این قسمت هم خوشتون بیاد
ببخشید من نمیرسم بهتون سر بزنما
نی نی هام کشششششششششششششتنم !
دیگر وقت بازگشت بود.
حامد شک نداشت هرگز این روز های زیبا را فراموش نخواهد کرد
هانیه و حامد داشتند وسایلشان را جمع میکردند که ناگهان چشمشان به دو انگشتر افتاد!
هنوز اینا رو ندادیم ! فرزانه :
حامد : من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
100 بار به تو گفتم کم خور دو سه پیمانه
فرزاانه : واقعا !
و با صدای بلندی گفت : مامانا یک لحظه میاین ؟
ترنم : دوره زمونه رو ببین ! اینا با ما کار دارن ما باید بریم پیششون !
هانیه : خوب خبریه جوونا
ترنم : هانی جون تو پیر شدی من هنوز جوونما !
حامد : بر منکرش لعنت مامان من 14 سالش بیشتر نیست !
فرزانه دو انگشتر را جلوی مامان ها گرفت و گفت : نا قابله ! هدیه ی عقد ما !
ترنم : فدای عروسم بشم الهی عروسی پسرت رو ببینی
حامد که منتظر رنگ به رنگ شدن فرزانه بود درکمال تعجب دید دخترک فقط لبخند زد !
هانیه : ممنونم حامد جان تو زحمت افتادی !
حامد : من ممنونم خیییییییییییییلی ممنون
فرزانه : به خاطر من ؟
حامد خندید و خودش را با موبایلش مشغول کرد
ترنم : واااااااااااااا چرا انگشتر من مثل این هانیه ی پیر زنه !
و شروع کرد به سر به سر گذاشتن با هانیه آنقدر غرق گفت و گو بودند که حامد دلش نمی آمد بگوید وقت رفتن است ولی چاره ای نبود
حامد چند بار به فرزانه اشاره کرد دوست نداشت او بگوید برویم ترجیح میداد فرزانه تصمیم بگیرد بالاخره تازه عروس بود و باید باز ترک دیار میکرد هرچند با یار !
ترنم : حامد مادر تو مگه لال شدی انقدر ایما اشاره میکنی حرفتو بزن !
حامد : مامان !
ترنم : فرزانه بیا برو ببین این چی میگه خودشو کشت !
فرزانه متوجه موضوع شد حتی از اشاره ی حامد به ساعت فهمید ماجرا از چه قرار است خوب میدانست وقت رفتن است پس با افسردگی عمیق به خانه و حیاط چشم دوخت
دوست نداشت این روزها به این زودی به پایان برسد
هانیه : فرزانه یه لحظه میای تو اتاق دخترم
فرزانه مطیعانه مادر را همراهی کرد و در آخرین لحظه نگاهی به حامد انداخت و او طبق معمول غرق موبایلش بود !!!!!!!!!
یک ساعتی گذشته بود و طاقت حامد طاق
حامد : چرا نمیان؟ دارن چه کار میکنن !
ترنم با خنده گفت : داره شوهر داری به دخترش یاد میده !
حامد : مامان اذیت میکنیا !
ترنم جدی شد : حامد راستش هانیه قصد داره این خونه رو بکوبه و یه مدرسه تو زمینش بسازه
اوضاع مدرسه ها اینجا خیلی خرابه !
حامد : اما ...........
ترنم : تصمیم با خودشونه
حامد : قطعا
ولی حامد عاشق این خانه شده بود یاد روزی که فرزانه با کلی ذوق دستش را گرفته بود وبه زیر زمین برده بود و کلی از خاطراتش را برایش تعریف کرده بود از ذهنش خارج نمیشد
کاش به اندازه ی کافی پول داشت چرا که مطمئنا هانیه و فرزانه از این خانه کلی خاطره داشتند و خیلی بیش از او این خانه را دوست داشتند
در همین فکر ها بود که هانیه و فرزانه آمدند
فرزانه مثل یک روح به سمت تاب ها رفت
فرزانه : حامد تابم میدی ؟
حامد : آره عزیزم
فرزانه چشمهایش را بست میخواست و با تمام وجود از بادی که به صورتش میخورد استقبال کند شاید دفعه ی بعد که برمیگشت دیگر این خانه وجود نداشت
تصورش هم سخت بود اما بی شک برای مادر سخت تر
مادر واقعا یک فرشته بود یک فرشته ی آرام و صبور حامد با وجودی که وقت زیادی نداشتند در سکوت فقط خداحافظی فرزانه را با خانه تماشا میکرد .
ناگهان صدای در آمد حامد رفت تا در را باز کند
فاطمه : سلام آقا داماد
حامد با شیطنت گفت : سلام عروس خانم بعد از این
خوب فهمیده بود فاطمه جنبه ی شوخی را دارد !
فاطمه : دوست من هست !
حامد : بله بله بفرمائید
هانیه : سلام خانم مهندس
فاطمه خانم مهندس منومیگید ! تا من مهندس شم .......اوووووووه دارم به انصراف فکر میکنم !
فرزانه : چرند نگو تو کلی زحمت کشیدی
فاطمه : دلم میخواد یک کتابفروشی بزنم آخ اگه بدونی
دلم میخواد یه کارگاه مجسمه سازی هم داشته باشم
فرزانه : همه چی بعد درست مگه نه حامد !
حامد : ای فرزانه جان اگه من حریف سروش شدم تو هم حریف دختر عموش میشی !
ترنم که ماجرای سروش را میدانست فهمید این فاطمه همان فاطمه است !
باور نکردنی بود!
فاطمه چهره اش برافروخته بود : بچه ها این هدیه ی ازدواجتونه
و مجسمه ی دو قو ی بی نظیر را که خود از چوب تراشیده بود را نشانشان داد .
حامد : خدای من ! این محشره نگو که کار خودته !
فاطمه خندید
حامد : حرفمو پس گرفتم فاطمه باید کارگاهشو بزنه
فرزانه : حاااااااااااااااااامد !
فاطمه مهلت بحث را به فرزانه وحامد نداد میترسید اگر یک دقیقه ی دیگر بماند
نتواند خود را کنترل کند
هرکه نمیدانست خودش خوب میدانست از روزی که حامد را دیده بود فکر سروش یک لحظه هم راحتش نمیگذاشت
فاطمه : خیلی دوست دارم بازم تو جمعتون باشم ولی باید برم دیر شده
خداحافظ
حامد : زحمت کشیدی فاطمه خانم برا کسی پیغامی چیزی ؟!
فاطمه از کیفش یک خرس کوچولو در آورد
بدون اینکه حامد یا فرزانه را نگاه کند گفت اینم مال محمده و با سرعت باد غیب شد
حامد و فرزانه و ترنم حتی یک ثانیه ی دیگر هم برای تلف کردن نداشتند پس راهی شدند تا فرودگاه راهی نبود اما اگر یک ثانیه دیرتر رسیده بودند هواپیما پریده بود
سر فرزانه روی شانه ی حامد بود و غرق تماشای ابر های زیر پا
فرزانه : حامد
حامد :جان حامد
فرزانه : به نظرت فاطمه دوسش داره
حامد :تو چی فکر میکنی !
فرزانه: هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش !
حامد :دوسش داره اما حالا حالا ها بابت محمد سروشو سر میدوونه البته حق داره ولی خوب باید حساب زندگی زناشویی رو از عشق جدا کرد
فرزانه :بله ؟!!!
یعنی من بمیرم تو میری زن میگیری ؟
حامد :خوب اگه خدا بخواد من که نمیتونم رو حرفش حرف بزنم
فرزانه :ازش بچه دارم میشی
حامد در حالی که سعی میکرد خنده اش را پنهان کند گفت :اگه خدا بده
فرزانه :جیغ میکشمااااااااا
ترنم که خود را به خواب زده بود گفت : عروس منو اینقدر ناراحت نکن
فرزانه حسابی خجالت کشید او آنقدر لوس با همسر حرف میزد که حتی فکر اینکه ترنم حرف هایش را شنیده خجالت زده اش میکرد !
مسافرین گرامی ما بر فراز آسمان تهران هستیم لطفا کمربند های خود را بسته و آماده ی .........
فرزانه آنقدر غرق خواب بود که اصلا نفهمید چه طور به خانه رسیدند و حامد هرچه میکرد فرزانه را بیدار کند نمیشد که نمیشد!
با آن همه وسایل واقعا نمیتوانست فرزانه را کنترل کند و هر آن نزدیک بود فرزانه مابین چرت های مرغوبش نقش زمین شود
صبح هر دو مثل بچه مدرسه ای ها دوان دوان به دانشگاه رفتند حامد نه تنها برای خود کار مناسبی یافته بود کلی پروژه ی دانشجویی هم بر سر فرزانه خروار کرد !
حامد :الو سلام فرزان کلاست که تموم شد نرو خونه میام دنبالت یه سور پریز عالی
فرزانه : سلام نه نیا دانشگاه من میام فست فود سروش میبینمت
حامد : باشه
واقعا تحمل این ادا های فرزانه را نداشت . ولی چاره چه بود !
استاد محمودی : خدای من آقای ایزدی چه قدر دنبالتون گشتم خوبید؟
حامد: سلام استاد حال شما امری داشتید ؟
استاد محمودی : راستش من به یه دستیار نیاز دارم برای آموزش یه سری جستجوهای پشرفته توی اینترنت و آزمایشگاه اگه شما وقت داشته باشید واقعا خوشحال میشم
حامد :لطف دارید استاد اگه بتونم در خدمتتون باشم خوشحال میشم اما.....
استاد محمودی :اگه مشکل مالی وجود داره مطمئن باشید....
حامد: نه نه! چه حرفیه! فقط میخواستم با کار بیرونم هم زمانی نداشته باشه
استاد محمودی :مگه شاغلید ؟
حامد: راستش موسسه یرویان بهم پیشنهاد کار داده
اسم رویان معجزه میکرد
استاد محمودی :خدای من خدا رو شکر حامد جان! تو واقعا لیاقت بیش از اینها رو داری ...
حامد :ممنون استاد
استاد محمودی: راستی حامد جان کارای بورستو به کجا رسوندی
حامد : ولش کردم
استاد : چی ؟چرا ؟!!!!!!!!
حامد : من با اجازهتون ازدواج کردم استاد
استاد: جدی ! امروز روز سورپریز شدن منه پسرم هم بهم گفت براش از یکی از دانشجوهام خواستگاری کنم تو هم که !
پس کو شیرینیت پسرم ؟
حامد احساس خوبی داشت :حتما میدم خدمتتون
استاد :خوب ازدواج کنی با همسرت برو و به درست برس ها ؟
حامد :آخه ایشون از دانشجویان همینجان و نمیتونن بیان با من
استاد خوب اگه ناچاری تنها برو ۴-۵ سال که بیشتر نیست
حامد با نارضایتی استاد را نگاه کرد
استاد برایش جالب شد در این 6 سالی که حامد ایزدی را میشناخت ندیده بود به جز درسش چیز دیگری برایش مهم باشد
استاد :حامد جان بریم به اتاق من خیلی دوست دارم با این خانم خوشبخت آشنا بشم
حامد نمیخواست به استاد محمودی چیزی بگوید ممکن بود دکتر محمودی که استاد فرزانه هم بود سر کلاسشان چیزی میگفت و فرزانه را به هم میریخت وحامد این را نمیخواست پس طفره رفت
حامد :راستش استاد من باید برم مگر نه حتما مزاحمتون میشدم
ساعتش را نگاه کرد و به سمت فست فود سروش راهی شد
ماشین را پارک کرد وعروسک را برداشت و داخل فست فود شد
سروش : سلام شازده
حامد : سلام محمد کو
سروش : محمد بابایی بیا این جا
محمد : سلام عمو حامد خوبی خاله کو ؟
حامد : سلام گلم میاد بیا این یه هدیه است از طرف دوست خاله ات
و همانطور که زیر چشمی سروش را نگاه میکرد گفت : فاطمه
سروش واکنشی نشان نداد
محمد : عمو منو رو از کجا میشناسه
حامد : باباتو خوب میشناسه و تو رو هم خیلی دوست داره
سروش ناگهان ناپدید شد ولی بعد با دو فنجان قهوه برگشت
هنوز ننشسته بود که فرزانه رسید پس رفت یک فنجان دیگر هم آورد
سروش : خوب، خوب خوش گذشت ؟ حسابی رنگتون باز شده !
فرزانه : شهر ما بی نظیره مگه میشه توش خوش نگزره
سروش : یعنی حضور حامد هیچ فرقی نداشت دیگه در واقع !
حامد با خنده و مهربانی همسرش را نگاه کرد که به کمکش نیاز داشت وخجالتش نمیگذاشت از پس زبان سروش بر آید
حامد : مظلوم گیر آوردی سروش خان ! جای فاطمه خالی جوابتو بده
سروش : اوووووووووه ترسیدم! از یه دختر بخورم !
حامد : بله از یه دختر جناب یوسفی
سروش : من شدیدا مشتاق دیدار این خانم خوش سر زبونم که به شما ثابت کنم اونه که کم میاره
حامد : تا ببینیم ! و شماره ی خوابگاه فاطمه را گرفت و گوشی را دست فرزانه داد
فرزانه از ته دل خندید .
فرزانه : سلام خانم خسته نباشید داخلی 71 لطفا
چند بوق خورد و صدای فاطمه
فاطمه : مامان اگه باز زنگ زدی جواب بگیری جواب من نههههههههههه خوب
فرزانه بلند خندید : حالا خودتو کنترل کن ! کی از تو جواب خواست
فاطمه : واااااااااای فرزان تویی انقدر عصبیم کرد که حتی فکر نکردم شاید با یکی دیگه کار داشته باشن بالاخره اتاق خصوصی که نیست !
فرزانه باشیطنت گفت : مادره دل داره میخواد عروسیه دخترشو ببینه خوشبختیشو چرا عروس نمیشی راحتش کنی ؟
فاطمه : ببین من باید تو رو سرزنشت میکردم که اینجوری واسه من زبون در نیاری! دختره ی هووووووووووول
میترسیدی بترشی
فرزانه : تو رم میبینیم ههههههههه
فاطمه : فرزان مرسی زنگ زدی داشتم دق میکردم
فرزانه : نگو اینطوری ! خدا خیرش نده اونی که باعث شده یه خواستگار تو رو اینطوری به هم بریزه
نمیتوانست غم دوست عزیزش را ببیند آن هم فاطمه ی شاد
فاطمه : بی خیال بابا خوبی تو اون حامد مسخره ات خوبه
فرزان : حامد نه آقا حامد
حامد خنده اش گرفت چه قدر فاطمه را دوست داشت مثل یک خواهر دوست داشتنی چه میشد اگر بهترین دوستش با فاطمه ازدواج میکردند ...
فاطمه : اوووووووووووووووه باشه بابا ننر
فرزانه : انقدر حرف میزنی آدم یادش میره واسه چی زنگ زده بود بیا ما شرط بستیم تو میتونی حال یکی روخوب جابیاری باهاش حرف بزن
فاطمه : من درخدمتم برا هر نوع ضد حال
سروش گوشی را گرفت اما ناگهان سکوت کرد این صدا را خوب میشناخت و بعد گوشی را گذاشت روی میز وگفت : قطع کرد
نگاه سرزنش آمیزی به حامد کرد و پی کارهایش رفت
فرزانه : کار بدی کردیم.
حامد : نه فرزان ! سروش باید ضعفشو بپذیره
محمد : واااااااااااااا یسلام خاله ! از خاله فاطمه هم مرسی کن
بچه خودش میدانست یک جای این جمله میلنگد !پس کمی فکر کرد
وگفت : یعنی بهش بگو مرسی دیگه
فرزانه وحامد به لحن وفکر کودک خندهیشان گرفت
و شروع به خندیدن کردند
سروش : یه بچه گیر آوردید اگه راست میگید به من بخندید
حامد : تو که ته خنده ای عمو !
سروش : نه بابا
حامد : آره بابا و خندید
ولی محمد کو چولو نمیدانست دارند شوخی میکنند
محمد : بابا ی منو اذیت نکن آقا حامد اااااا
حامد دست هایش را به نشانه ی تسلیم جلوی محمد بالابرد
و گفت : ماچاکر شما هم هستیم
محمد با لحن کودکانه ای پرسید : بابا چاکر یعنی چی !
فرزانه داشت از ته دل میخندید که ناگهان ..........فرزانه کیفش را برداشت وتقریبا به سمت دستشویی دوید !
حامد و سروش متوجه ماجرا نشدند
سروش : چی شد ؟ حالش به هم خورد ؟
حامد : نمیدونم فکر نکنم بزار برم ببینم
و به سمت دستشویی رفت در را باز کرد وفرزانه را درحالی که داشت مشت مشت به صورتش آب میزد یافت
حامد نگران به سمتش رفت
حامد :خوبی عزیزم چیزی شده ؟
فرزانه :حامد من خییییییلی احمقم
حامد :چی !
فرزانه :نمیدونم چه طوری بگم
حامد :چی رو
فرزانه که تا به حال خود را کنترل کرده بود زد زیر گریه
حامد نمیدانست چه کند
چه طور باید فرزانه را دلداری میدادی
یعنی چه اتفاقی میتوانست او را چنین به هم بریزد .
سلام خوبی؟
خوس بگذره شمال . مواظب خودتون باشید.
یعنی چی شده؟ حامله است ایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حالا تا کی باید تو خماری باشیم تا قصه گو جونی اپ کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوش باشی بای .
سلام خانمی
جات خالی گلم خوب بود
حامله !!!!!!!!
نه بابا !
امروز پایان خماریته !
این مگه قول نداده بود؟!! :)))))) البته بهشون حق میدم (خندهههههه)
زیر قولش نزده هنوز میخوای بزنه ! ههههههههههه
شیطون
ای وای خاله بد آدمو تو کف می ذاریا !
در ضمن نگذره نه نگزره :دی
تو کفی الان خاله ! بمیرم !
بی خیال این گذر شید جووووووووووووووووون عزیزتون
من که به شخصه تا یکشنبه از خماری دق می کنم.
سلااااااااااااااااام خوبی؟
گل دختر و شازده پسرت خوبن؟
راستی مامانم هم اومد.می دونی واسم سوغاتی چی گرفته؟یه عروسک خوشگل.(که من بهشون میگم نی نی) دیروز بهم گفته بود واست خریدم من کلی فکر کردم واسش اسم انتخاب کردم . (نیما...) حالا عکسش رو می ذارم بعد ادرس می دم ببینیش.
ایشالله بهتون خوش بگذره.
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
نااااااااااااااازی
سلاااااااااااااااام
مبارکت باشه الی گلم
دخترم من همسن تو بودم برا بچه هام عروسک میخریدم تو ) البته یه چند سالی بزرگترا دی (
خجالت بکششششششششششش مادر
سلام خالهههههههه
خوبی ؟
وای خاک به سرم چی شد آخرش !؟
وووووووی خاله نکن اذیت بگو چی شده !
من که مردیدم از ترسسسسسس :))
الهی بمیرم براششششششششش :))
بووووووووووووس
سلام خاله
هیچی خاله
میگم صبر داشته باش مادر
ترشسسسسسسسسسسسسس !
چرا بمیری سر خودتو ممکنه بیاد
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
چی شده بود لطفا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بوسسسسس
هیچی گلم تو خودشو ناراحت نکن !
بوسسسسسسسسسسسسسسس
سلام علیکم خواهر
دست شما درد نکنه که تند تند می نوسید!!!!
یهو چی شد آن آخرش من نفهمیدم!!!؟
سلام خواهر خوبی شما
چیزی نشد !
سلاااااااااااااااااااام خوبی؟
خوش گذشت؟
آخ جووووووووووووووووووووووووووووووون که اومدی. مردم از خماری.
اخه دوشنبه شب هم با مدرسه می ریم مشهد.
تا جمعه نیستم. اون وقت بیشتر از خماری دق می کنم.
تو رو خدا امروز آپ کن.
سلااااااااااااااااام تو خوبی خانمی ؟
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود
راستی منم از سه شنبه تا جمعه یه سفر کاری میرم !
بدون نی نی هام !!!!!!
پس آپ نمیکنم غصه نخور خانمی
بازم سلام.
عکس نی نی ام رو گذاشتم .اگه دوست داشتی ببین.
آدرسش اینه:
http://12rafigh.blogfa.com
این وبلاگیه که با همه بچه های کلاسمون زدیم.
اینجا رو بیشتر از وب خودم آپ می کنم.
سلااااااااااااااام رفتم ببینم وبلاگتونو
چه جالب !