رنگی نوشت :امیدوارم کم غلط باشه
هرچند چشمم آب نمیخوره
فکر کنم بشه گفت آپ طولانیه عوض دو تا آپ دیروز
روزها ی تعطیلات بین ترم با سرعت باور نکردنی در گذر بود حامد به یاد نداشت هیچ وقت از آغاز ترم جدید احساس ناخوشایندی داشته باشد ولی این بار ........
باید پایان نامه اش را تحویل میداد
باید دنبال یک شغل ثابت میگشت
کار های زیاد ی به اوپیشنهاد شده بود اما تصور اینکه از صبح تا شب حتی یک بار هم فرزانه را نبیند دشوار بود مخصوصا در این چند روز که فرزانه سنگ تمام گذاشته بود .
قرار بود اقوام و همکاران و دوستان هانیه و فرزانه برای دیدن عروس خانم بیایند و علی و حامد باید برون میرفتند ! مراسم کاملا زنانه بود ....
حامد : فرزان من بی تو هیچ جا نمیرم .
فرزانه : خودت میدونی که مجبوریم !
علی به حامد پیشنهاد داد تا شهر راکامل به او نشان دهد
حامد حتی دلش نمیخواست یک ثانیه ی این روزها را بدون فرزانه بگزراند
چرا که خوب میدانست با شروع ترم نه خودش نه فرزانه وقت کافی نخواهند داشت اما چاره ای نبود پس با علی راهی گشت و گزار شد
ترنم : فرزانه عزیزم ما خریداتونو ندیدیما !
فرزانه : راست میگید کاش حامد بود هدایا تونو میدادیم ..
ترنم و هانیه خندیدند و هانیه گفت : منظورش این نبود منظور مادر شوهرت این بود که یه لباس بپوش که معلوم باشه خانواده ی داماد به اندازه ی کافی بهت توجه دارند !در هر حال نمیشه جلوی دهن مردم رو بست
فرزانه تمام خرید ها را آورد. حلقه اش را به دست کرد و سرویس را انداخت .به خواست مادر لباس قرمز و مشکی ای را که با رنگ مشهایش هم خوانی داشت پوشید ....
باز بودن یقه ی لباس به واقع آزارش میداد و مدام سعی در پوشاندن آن را داشت
ترنم : فرزانه گلم اگه معذبی میتونی لباستو عوض کنیا !
فرزانه : این انتخاب حامد بود بالاخره که باید بپوشمش ....
ترنم عروسش را بوسید و شروع به آرایش کردن او کرد .
هانیه وقتی محبت و صمیمیت ما بین فرزانه و ترنم را میدید احساس آرامش میکرد شاید مشکل اکثر عروس های جوان مادر شوهر هاشان بود!
بالاخره مهمان ها آمدند فرزانه با تمام وجود سعی میکرد به همه برسد وپذیرایی کند ولی دلتنگ شده بود !
با خود فکر میکرد از چند روز دیگر در دانشگاه میخواهد با این دلتنگی چه کند !
دلش واقعا در جمع نبود هرچند سعی میکرد بخندد و شاد به نظر آید اما انگار زمان واقعا قصد سپری شدن نداشت !
بیرون رفت شاید اگر کمی هوا میخورد بهتر میشد .
و فاطمه همراهش آمد دوست خوبش که تنها کسی بود که فرزانه روی نگاه کردن به او را نداشت !
فاطمه دستش را گرفت و بی هیچ حرفی به سمت تاب ها رفتند .
فاطمه : کوفتش بشه !
فرزانه : چی ؟!
فاطمه : هیچی دوست خوشگل من کوفتش بشه !
فرزانه : کوفت کی !
فاطمه :حامد جونت
فرزانه : واااااااااااای نگو
فاطمه خنده اش گرفت : نه بابا ؟!
فرزانه سرخ سرخ شده بود فاطمه بلند شد و رو به روی فرزانه ایستاد :
فرزان دوسش داری ؟
نباید به من هیچی میگفتی ؟
تو عروس شدی !!!!!!!!!!!!!!!
فرزانه : تا منظورت از عروس چی باشه !
فاطمه غشغش خندید : خودتی فرزان ! این تویی که شیطونی میکنی باور نکردنیه من باید این حامد جادوگر رو ببینم !
فرزانه : حامد نه آقا حامد !
فاطمه : جمعش کن بابا !
فرزانه جدی شد : میترسیدم سرزنشم کنی !
فاطمه : من ؟!!!!! تو رو ؟
فرزانه : تو با ازدواج زود مخالف بودی !
فاطمه : برا خودم نه تو
فرزانه انگار تازه یاد پسر عموی فاطمه افتاد باشیطنت گفت : حتی اگه سروش بخواد !
فاطمه : شروع نکنا فرزان
فرزانه : فاطمه چرا هیچ وقت ازش حرف نمیزنی !
خوب یادمه از تابستون اول دبیرستان به دوم دیگه یک کلمه هم ازش حرف نزدی !
فرزانه هرگز ندیده بود فاطمه گریه کند یا به جز شوخی کاری کند اما اینبار فاطمه برای چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت : فرزان یقه ات رو جمع کن ! یک ربع دارم نگاش میکنم انگار نه انگار حیا ات بر باد رفت که رفت
فرزانه : برو بابا حواسم نبود ..منوباش فکر کردم این شازده عاشق تشریف دارن !
فاطمه : کی؟ من! مگه مثل تو قاطی دارم؟! که به بیست سالگی نرسیده بشینم به کهنه شویی !
فرزانه : خیال کردی من تا دکترام از این غلطا نمیکنم!
فاطمه غش غش خندید: تو قرار نبود به این زودیا عروسی هم بکنی ! یادته !
و شروع کرد به سوت زدن
فرزانه : باز حرس منو در نیییییییییییییییار
فاطمه : خیلی زشته یه خانم متاهل جلوی این همه زن که عاشق حرفای خاله زنکی ان ،جیغ جیغ کنه ها !برو تو برو تو عروسسسسسسسسسسسسسس خانم !
لحن فاطمه شاد بود وگرم ولی نمیتوانست فرزانه را فریب دهد ،فاطمه باز هم از حرف زدن درباره ی سروش طفره رفته بود !
فرزانه خیلی دوست داشت سروش راببیند ،اما خوب نمیتوانست به خانواده فاطمه بگوید خود فاطمه هم بی شک هیچ نمیگفت .
فرزانه از صحبت های قدیم فاطمه فقط اینقدر میدانست که سروش باید 25-26 ساله باشد نه یک کلمه بیشتر !
هوا رو به تاریکی میرفت و مهمان ها یکی یکی شروع به رفتن کردند، دیگر به جز فاطمه کس دیگری نمانده بود .
فاطمه : خوب دیگه منم برم ؟
فرزانه : بشین بابا ! نمیخوی حامد رو ببینی ؟
فاطمه : چرا اما دیر وقته ..
فرزانه : من و حامد می رسونیمت !
فاطمه رو به هانیه گفت : این میخواد به بهونه ی من با شوهرش بره بیرون من تضمینی نمیکنما بگم از حالا !
هانیه خندید: بلا نگیری دختر ! راستی ماجرای سعید به کجا کشید ؟
فرزانه : ماجرای کی ؟
هانیه : سعید ! مامان فاطمه میگفت خواستگار فاطمه است .اما فاطمه نمی پذیرش ! چرا ! شنیدم دانشجو ی پزشکیه ..
فاطمه خیلی جدی گفت : خواهش میکنم ....... به اندازه ی کافی خونه رو برام جهنم کردن !
در همین حال بودند که صدای در آمد .
فرزانه مثل کودکیهایش که وقتی صدای در می امد شتابان به سوی در می دوید این بار هم رفت تا در را بازکند به خیال اینکه حامد است ...ولی احمد بود
احمد : سلام فرزانه خانم
فرزانه : سلام
احمد : تبریک میگم
صدایش میلرزید .
فرزانه : ممنون
احمد : انگار مامانم کیفشو اینجا جا گذاشته.........
فرزانه فکر کرد لابد به عمد! مگر نه چه طور ممکن بود آدم کیفش را جا بگذارد !
هانیه : کیه ؟
فرزانه : احمد
هانیه : چه کار داره ؟
فرزانه : مامانش کیفشو جا گذاشته اومده ببره ..
فاطمه : هههههههههه یعنی اومده ببینه فرزانه بعدازدواج چه ریختی شده !
ترنم و هانیه خندیدند !
فرزانه : شکر خورده! یالا بیا تو این کیف رو ببر ! فاطمه ای بابا حالا من یه چیزی گفتما
وغرغر کنان رفت تا کیف را تحویل دهد که در آستانه ی در حامد رادید نمیتوانست باور کند چه دنیای کوچکی بود ! او به خوبی این مرد را میشناخت کاش راه فراری داشت
یعنی این حامد همسر فرزانه بود ! دوست صمیمی عشقش!
دوست صمیمی سروش !
چاره ای نبود رفت تا کیف راتحویل دهد ، فقط در دل خدا خدا میکرد که حامد او رانشناسد !
فاطمه : سالم احمد آقا کیفتون !
حامد نیم نگاهی به فاطمه انداخت و بلا فاصله او را شناخت فاطمه ! باور نکردنی بود هنوز خوب به خاطر داشت آن روزها سروش واقعا عصبی بود، او فاطمه دختر عمویش را میخواست ولی مادر ش فقط به این بهانه که فاطمه یک دختر بزرگ شده یک شهر کوچک است و سنش کم است و اصلا آنان رسم عشق وعاشقی ندارند خیلی زود دختر دوستش را برای برای سروش عقد کرد حامد افسردگی ها و خستگی های سروش را خوب به خاطر داشت .
با وجود اینکه تا حالا ذهنش مشغول این بود که این پسرک کیست که با دیدن او اینقدر هول شده حالا فقط به فاطمه و سروش فکر میکرد .
چه قدر فاطمه بزرگ شده بود با خود فکر کرد لابد آن زمان که او در حال دلداری دادن دوستش بوده همسر کنکونی اش هم سرگرم آرام کردن فاطمه بوده است
احمد کیف را گرفت ورفت علی هم رفته بود کمی خرید کند پس حامد وفاطمه وارد شدند
حامد : سلام فاطمه خانم
فاطمه دلش ریخت وایییییییییی یعنی شناخته بودش !
فاطمه : سلام حال شما خوبه ؟
حامد : مرسی مرسی منو شناختید ؟
فاطمه سری تکان داد
حامد : حالشو نمی پرسید ؟ شایدم دیگه مهم نیست ؟!
فاطمه : فکر کنم الان حرف های مهم تری وجود داره من باید بهتون تبریک بگم خوب دوست منو بر زدید ..
حامد : بله بله من ودوستم هر دو خوش سلیقه ایم !
فاطمه : بله افسانه دختر شایسته ای بود.
حامد : خوب میدونی که افسانه انتخاب سروش نبود.
فاطمه : در هر حال بریم توفرزانه منتظرتونه
حامد کاملا احساس کرد فاطمه دوست ندارد دراین باره صحبت کند حق هم داشت او یک دختر شایسته بود و می توانست
حد اقل به مردی که فرزندی ندارد ...
با هم وارد شدند و فاطمه شد همان فاطمه ی شوخ و حامد هم از دیدن همسرش در آن لباس زیبا به وجد آمد
وقتی روحیه ی فاطمه را دید مطمئن شد از طرف او هیچ احساسی وجود ندارد یا حد اقل اکنون وجود ندارد ...
ولی هرچه می گذشت حامد بیشتر به اینکه این دو چه قدر برای هم مناسب هستند فکر میکرد .
هر دو شوخ و سر زنده !
حتی میشد گفت محمد پسر سروش، تا حدی شبیه به فاطمه هم هست !
فاطمه : ببخش فرزان جون میشه یک زنگ به یه آژانس بزنی برام !
آژانسی نبودی !
فاطمه خندید و پاسخ داد:
: لارج شدم اشکالی داره !
فرزانه : می رسونیمت دیگه !
فاطمه : ممنون وقتتون رو تلف من نکنید و به حامد نزدیک شد
: به شما هم باز تبریک میگم مواظب دوست من باشیدا
حامد : چشم چشم حتما کی میتونیم منتظرتون باشیم ؟
فرزانه انگار واقعا عاشق شماست !
فاطمه : یعنی منو شما رقیب عشقی هستیم !
حامد خنده اش گرفت
و نا خود آگاه گفت : شما شباهت اخلاقی عجیبی با یکی از دوستای من دارید
فاطمه اخم کرد ولی حامد خندید
به میان آمدن موضوع سروش روی رفتار دخترک تغییر محسوسی ایجاد میکرد و این حامد را خوشحال میکرد
حتی اگر امید بیهوده ای بود حامد دوست داشت این امید وجود داشته باشد
چرا که شک نداشت اگر کسی باشد که سروش حاضر به ازدواج با او باشد همین دختر خوش سر و زبان و مهربان خواهد بود
فاطمه رفت و هانیه و ترنم که حسابی خسته بودند رفتند بخوابند.
و فرزانه برای تعویض لباس به اتاقش رفت
روی تختش دراز کشیده بود و غرق فکر بود
حامد : خانمی من فیلسوف شده !
چرا اینقدر تو فکری ؟
فرزانه : تو فکر فاطمه ام قصه اش مفصله
حامد : دوست دارم بدونم
فرزانه باشیطنت گفت : بله !
حامد : فرزانه فاطمه برام مهمه !
فرزانه : چشششششششششمم روشن
حامد : خودتو لوس نکن! منم دلیل دارم من فاطمه رو از خیلی سال پیش میشناسم
فرزانه : آی بخت کور ببین منو فاطمه هوو در اومدیم
حامد : چشم من روشن نکنه تو هم به سروش چشم داشتی داری !
بگو چراجلوش هول میشی ساکت میشی!
فرزانه : حامد!!!!
حامد خندید: شوخی میکنم بابا
فرزانه به فکر فرو رفت سروش ! یعنی ممکن بود این سروش همان سروش باشد !
حامد : رفتی تو فکر !
فرزانه : حامد منظورت این بود که فاطمه سروش خودمونو دوست داره !
حامد: سرو ش خودمون ! مگه مال ماست !
فرزانه : میشه جدی باشی برا من مهمه ! فاطمه تنها چیزی که باعث میشه دست و پاشو گم کنه اسم سروشه !
البته من نمیدونم همین سروش یا نه ! یعنی میدونی من و فاطمه از بچگی با هم بزرگ شدیم خوب یادمه وقتی بچه ها عاشق رمان عشقی و این چیزا بودن من که سرم تو درسم بود فاطمه هم به جز خنده کاری بلد نبود انرژی مثبت کلاس بود تا اینکه یه رو یاحساس کردم یه چیزیشه هی پیگیر شدم و عاقبت گفت یه پسر عمو داره که امسال فارق التحصیل میشه و اون پسر عموش برای روز تولدش یه کارت پستال ویه دفترچه ی خاطرات براش فرستاده و توش نوشته تقدیم به نگاه معصومانه ات
حامد نمیدونی چه شور وشعفی داشتیم وفتی اون دفتر خاطرات رو میدیدم
حامدخندید
فرزانه : خنده داره ؟
حامد : نه ولی سروش واسه نوشتن این جمله و خریدن این هدیه منو کشت ! فرزانه نمیدونی با چه شوری از چشمای فاطمه حرف میزد منو سروش هم اصلا تو این دنیا هانبودیم دقیقا من مثل تو سرم تو کار درسم بود و اون روزها مشغول درس خوندن برا المپیاد ریاضی بودم که طلا هم گرفتم و سروش هم شوخی و .....
منو یادت خاطرات خودم انداختی.......
فرزانه : ادامه داد در هر حال روز ها میگذشت و شعف فاطمه بیشتر میشد و توجه هات سروش هم
من فکر میکردم سروش تو شهر خودمونه نمیدونستم که نیست
این قضیه ادامه داشت تا یک روز بین تعطیلات تابستون اول و دوم دبیرستان ما که فاطمه اینا اومدن تهران حدود 5 سال پیش
تا چند وقتی اصلا فاطمه حالش خوب نبود و بعد از اونم اصلا حاضر نشد درباره ی سروش حرف بزنه ! حالا به نظرم اون تابستون لابد عقد سروش بوده !
حامد : آره من به سروش فشار آوردم که با خانواده اش درباره ی فاطمه صحبت کنه صحبت همان و خواستگاری مادرش از افسانه همان اصلا نفهمیدیم چی شد که سروش رو نشوندن پای سفره ی عقد و بعدشم که ......
فرزانه : حامد نفهمیدیم یعنی چی ؟! سروش پسر بود میتونست نپذیره
و ادامه داد :حداقل میتونست بچه دار نشه ها ؟
نگاه حامد به او فهماند که هیچ حرف خوبی نزده و حامد دوست ندارد همسرش اینگونه در باره ی دیگران حرف بزند
حامد : فرزانه جون در هر حال گذشته ها گذشته ! راستی حالا به چیه فاطمه فکر میکردی ؟
فرزانه : سعید دوست دائیم اینطور که مامان میگفت از فاطمه خواستگاری کرده خوب فاطمه جواب نمیده این منطقیه ولی اینکه وقتی باهاش در باره ی ازدواج حرف میزنی اینطور به هم میریزه به نظرم اصلا منطقی نیست.
حامد : کاش هنوز سروش رو بخواد...
فرزانه : ولی سروش یه پسر داره !مطمئنا خانواده ی فاطمه به همین راحتی دخترشونو به یه مردبچه دار نمیدن
حامد چراغ را خاموش کرد وپیش فرزانه دراز کشید .
و آرام گفت : چه خوب که من و تو خانواده ی با درک بالا داریم
هر دو لبخند زدند و شب به خیر گویان به خواب رفتند .
سلاااااااااااااااام
این قسمتش عالی بود!! مرسییییییی
غلط دیکته هاشم بگیرم؟
حرص درسته و فارغ التحصیل
این لهجه ی تهرانیا که همییییییشه ق و غ رو اشتباه می کنن منو می کشهههههههههه :)))
ولی این مهم نیست. مهم اینه که قشنگ می نویسی و ما قصه هاتو دوس داریم
بوووووووووووووووووووووووووووووووس
راستی آپ کردم
سلام
نو ش جان
آره بگیر
خداییش غلط تایپی ان
نمیدونم چرا وقتی میخونمم نمیبینمشون
مگه غ وق تو تلفظ فرقی دارن ؟! )شوخی بود منظورتو فهمیدم (
مرسی
بووووووووووووووووووس
حیف شد :دی
این دفعه بدونه شیطونی خوابیدن :دی :))
ای شیطووووووون
سلام .خوبی؟
دوقلوها خوبن؟ مرسی .خیلی قشنگ بود بازم از این اپای طولانی بزار. بوسسسسسسسسسسسسسس
سلام
مرسی
خوبن جوجوهامم
نوش جان چشم
ماجرا داره پیچ می خوره......
قشنگ بود
بخوره یا نخوره حالا ؟!
سلام خانوم قصهگو. من از وبلاگ شاذه اومدم اینجا.
چقدر قشنگ مینویسین. یه حس فوقالعاده تو نوشتههاتون هست...
فعلا فقط همین داستان آخری رو خوندم که خیلی خیلی دوسش داشتم. تصادفای توشم خیلی قشنگه...
اگه دوس داشتین پیش من بیاین. البته من داستان نمینویسم. روزمره نگاره بیشتر...
راستی لینکتون میکنم...
موفق باشین. فعلا...
سلام کیانا جون
خوش اومدی
شرمنده ام میکنی
منم لینکت میکنم الان
حتما میام اگه فرشته هام بزارن !
چه آپ خوشمزه ی طولانی بود. مرسییییییییییی
نوشششششششششششششششششش جوووون