سلام اینم از داستان بعدی ....
فرز شدم !!!! دییییییییییی
چمم نزنید بعد خودتون طلب کار شیدا ...
جون من نظر دادن یادتون نره ها
امروز به خاطر دیدن ۴ تا نظر کلی خوشحال شدم
اما هین که میخونید هم لطف میکنید
من بلد نیستم ویرایش کنم حتما بگید بهم از نظر جمله بندی درسته ایا ؟
اصولا من فارسی صحبت کردن بلد نیستم میدونی !!!!!!!!!!!!!!!!!
بسه برم سر قصه تا دوقلو ها نیمدن سراغم :رنگی نوشت !!!!
..............
آرام بود وخجالتی
سکوت وسکوت وسکوت شده بود علنی ترین صفت وجودیش .
شاید به همین دلیل نمیتوانست سریع با افراد رابطه برقرار کند.
به یاد نداشت حتی برای یکبار هم که شده او آغاز کننده ی یک رابطه باشد , اما بعد از مدتی دوستی کردن تازه افراد متوجه میشدند این انسان آرام ومتواضع چقدر دوست داشتنی است .
به حق او یک دوست واقعی بود وهست
و حالا که چند روزی تا آمدن رتبه های کنکور بیشتر نمانده بود ,مادر به جای اینکه دعا کند زحمات دختر باهوشش به نتیجه برسد؛ دعا میکرد با بهترین دوستش؛ فاطمه, در یک دانشگاه قبول شوند. بعلاوه در شهر کوچکشان فقط دانشگاه آزاد وجود داشت و مادر دلش میخواست تک فرزندشفرزانه بعد از این همه سال درس خواندن با قبولی دریک دانشگاه خوب به بار نشستن زحماتش راببیند .
توقع زیادی نبود؛ مادر فرهنگی فرزانه به سختی و به تنهایی تک یادگار شوهر از دست رفته اش را بزرگ کرده بود؛ به اصطلاح هم پدر دخترک بود هم مادرش ....
اگر فرزانه در شهر دیگری قبول میشد مادر نمیتوانست همراهیش کند چراکه پدر ومادر پیر خودش به کمک وحضورش نیاز داشتند پس مادر حق داشت بخواد دخترش حد اقل دوستی در شهر غریب داشته باشد....
مادر ؛بیخبر از تقدیر رقم زده شده در حال راز و نیاز به درگاه بی نیاز بود که صدای تلفن بلند شد .
مادر: دخترم فرزانه چرا جواب تلفن رونمیدی ؟
ناگهان مادر یادش آمد فرزانه چند قرص خورده وخوابیده است پس بلند شد و تلفن راجواب داد.
مادر : سلام بفرمائید
صدای پشت خط : سلام خانم منزل آقای شایسته ؟
مادر : بله بفرمائید .
صدای پشت خط : من از سازمان سنجش مزاحمتون شدم تبریک میگم خانم فرزند شما رتبه ی اول کنکور ریاضی و فیزیک شدن. آماده باشید چون شب اعلام نتایج برای مصاحبه خدمتتون میرسن .بعلاوه ما برای بچه های تک رقمی یک مراسم معرفی رشته های نوین داریم میخواستم ازتون دعوت کنم تشریف بیارید تهران .
مادر ماتش برده بود رتبه ی یک !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
صدای پشت خط : الو خانم خوبید ؟ گوشی هنوز دستتونه ؟!
مادر درحالی که صدایش میلرزید گفت :بله خانم بله متوجه شدم؛ اگه بدونید چه حالی دارم .....
صدای پشت خط :حق دارید خانم؛ حق دارید .خدا فرزند تون رو حفظ کنه برا خودتون ومملکت. حضور اینا تو فامیل هم افتخار بزرگیه چه برسه به شما که مادرش هستید ...
گفتم بازم میگم خدمتتون؛ لطف کنید آماده ی حضور خبرنگاران برای مصاحبه باشید
مادر : راستش دختر من خیلی خجالتیه نمیشه معافش کنید ؟
صدا :چه حرفیه خانم 2 میلیون آدم یاحتی بیشتر مایلن دخترتون روببینن! در هر حال وظیفه ی مابود که اعلام کنیم چون از صدا وسیما اسامیه رتبه های 1 رو خواستند؛ گفتیم آماده باشید .
مادر : لطف کردید. راستی این معرفی رشته هاکه گفتید چی بود ؟
صدا : ببنید خانم؛ دوشنبه ی آینده چندتا از بزرگترین دانشگاه های کشور این مراسم رو برای معرفی رشته هایی مثل نانو تکنولوژی و بیوتکنولوژی برای رتبه های یک تا 9 بر گزار کردن, البته نامه اش میرسه خدمتتون طی امروز وفردا؛ دیگه مزاحمتون نباشم خدانگهدار.
مادر : همیشه خوش خبر باشید ؛خدانگهدار .
مادر هنوز باور نمیکرد !چه طور بایدبه فرزانه میگفت ؟!
خودش هم نفهمید چه طور شماره ی علی، برادرش را که رابطه ی فوق العاده ای با فرزانه داشت گرفت.
علی یک دانشجوی تخصص قلب در دانشگاه علوم پزشکی تهران بود.
آوردن خوب در فامیلشان بی سابقه نبود اما یک !!!!!!!!!!!! واقعا یک چیز دیگر بود !
مادرفرزانه : سلام علی جان
علی :به به هانیه خانم سلاام احوال خواهر گلم چه طوره ؟
مادر فرزانه : علی کی امتحاناتت تموم میشه؟ !
علی : تموم شدن امروز . مگه اتفاقی افتاده ؟
مادر : اتفاق نه چیزی نشده فقط اگه میتونی بیا و ناگهان شروع به گریستن کرد!!!
علی که هرگز خواهر صبورش را اینطور ندیده بود ؛حتی فکر هم نمیکرد این اشک اشک شوق باشد. به فرودگاه رفت ،شانس آورد یک جا در فرست کلس خالی شده بود .
پس راهی شد وقبل از اینکه استرس فرزانه بر قرص های خوابی که خورده بود غلبه کند خود را به شهرشان و سپس خانه ی خواهر رساند.
علی چند بار زنگ در را زد تا بالاخره در گشوده شد.
علی : سلام هانیه، مامان وبابا که چیزشون نشده ؟
هانیه از دیدن چهره ی برآشفته ی علی خنده اش گرفت اما به روی خود نیاورد وگفت :نه بابا
علی : پس؟!! نکنه فرزانه .........
هانیه : بله دسته گل به آب داده! اونم چه دسته گلی .......
علی : فرزانه !!؟اون اصلا میدونه دسته گل چیه ؟
علی کمی فکر کرد وادامه داد:
ببین هانیه هر دختری تو این سن ممکنه دل به یک غیر همجنس بده ولی مطمئن باش فرزانه عاقل تر از اونه که .................
هانیه : دختر من !!!!!!!! نه خیر علی آقا دخترمن از این کار ها نمیکنه !
هانیه یک زن مذهبی به تمام معنا بود ،نه اینکه خشکه مقدس باشد. نه! امابا این روابط مشکل داشت؛ مخصوصا برای فرزانه اش. البته مطمئن بود دخترک مظلومش اگر بخواهد هم توانایی برقراری همچین ارتباطی را ندارد، او اگر با همجنسان خود ارتباط برقرار میکرد شاهکار بود! مادر حسابی دخترکش را دست کم گرفته بود .
علی : پس چی ؟ میگی تا سکته ام ندادی؟
هانیه شوخی اش گرفته بود. بعد از مرگ فرهاد، همسرش، این اولین بار بود که از اعماق وجود احساس شادی میکرد ...
هانیه : سکته !!!!!!! متخصص قلبو سکته !! راست میگن انگار کوزه گر از کوزه ی شکسته آب میخوره ها!!؟ و خندید .........
علی : شانس ما رو تو روخدا ! خانم شوخیشون گرفته !!!
فرزانه : پس سعی کن نمیری !!! از سنجش زنگ زدن و گفتن فرزانه ی من ....
علی : فرزانه ی تو ؟
هانیه : شده رتبه ی یک!
علی فریاد زد : چی ؟!!!!!!!!!!!
صدای فریاد علی باعث شد فرزانه از خواب بپرد .
دخترک جوان اول باور نکرد صدای دائی محبوبش است، تا بلند شد وبه حیاط پر از دار ودرختشان آمد مادر همه ی جریان تماس تلفنی را گفته بود .
فرزانه : وااااااااااای دائی علی کی اومدی !؟
علی و هانیه یک طور عجیب دخترک نظاره میکردند.
فرزانه : چیه من شاخ بالای سرم سبز شده ؟
هانیه :نه گلم یک لحظه بیا بشین اینجا.
بیچاره فرزانه! فکر کرد باز احمد پا برای خاستگاری پیش گذاشته، پس با بی میلی نشست.
مادر آرام آرام بود و داشت به گل هایی که با فرزانه درون باغچه کاشته بودند، نگاه میکرد .زیر لب گفت : فرزانه دخترم تو واقعا مایه ی سر فرازیه منی .
فرزانه غرق در لذت بود، مادرش که هیشه او را عاشقانه دوست میداشت و شادیش شادی او بود اینک شاد بود .
علی آن شب تمام ماجرا را از سیر تاپیاز برای دختر خواهرش گفت و دخترک آنشب و روزهای بعد احساسات ضد ونقیضی را استشمام کرد .....
از یک طرف بهترین رشته ها و از سمت دیگر جدایی از مادرش دوستانش شهرش و...
حتی احساس میکرد، دلش برای باغچه یشان هم تنگ خواهد شد!!!تنها دلخوشیش دائیش بود و بس !حضور علی در تهران نعمت بود نعمتی بزرگ !
بعد از مصاحبه واعلام نتایج تبریک ها بود که از در ودیوار میبارید. بیچاره احمد پسر همسایه برایش یک قران هدیه آورد برایش آرزوی خوشبختی کرد ورفت .
فرزانه برای اولین بار نسبت به این مرد احساس پیدا کرده بود، البته نه عشق بلکه یک حس دلسوزی عمیق........
گذر روزها و روزها و روزها
سفر به تهران
شرکت در سمینار به اصطلاح نخبه ها که حتی شنیدنش فرزانه را به خنده
میانداخت ، ن خ ب ه !!!!!!
و بالاخره فرزانه تحت تاثیر قرار گرفت و نانو تکنولوژی تبدیل شد به رشته ی رویایی اش !
نانو سفری بود به ریزترین ذرات یک ماده که خواص کل راداشت؛ مولکول ها .
چون وضع خانه ها در تهران به هیچ عنوان خوب نبود؛ قرار شد دخترک بعد از تعطیلات به خوابگاه برود ........
روزهای خوش تابستان زود سپری شد .مثل همه ی روزهای خوش دیگر .........
وکم کم زمان جدایی فرا رسید.
مادر دخترکش را به دست تقدیر میسپرد. مگر چاره ای جز این هم داشت ؟
روز خداحافظی با وجود اینکه علی تمام سعیش را برای عوض کردن فضا کرده بود؛ اما فاطمه بهترین دوستش ،که قرار بود در مرکز استان مهندسی کامپیوتر بخواند و این را مدیون کمک های همیشگی فرزانه بود، و هانیه وفرزانه گریسته بودند .......
فرزانه تمام سعیش را کرد تابتواند بین بیم وامید به امید دل ببندد .
و آینده ی نامعلوم را شاد و زیبا ببیند !
اما فکر اینکه چه طور با بچه های هم اتاقی رابطه برقرار کند داشت دیوانه اش میکرد .
سلام
خوبی؟
کلی دوقیدم اپ کردی؟قکر کنم جالب باشه میرم میخونم . بر می گردم.
سلام دوباره.
خوبی؟ اول از قالب وبلاگت بگم که خیلی نازه وتوی این زمستون ادم یاذ بهار و قشنگی هاش می ندازه برایروحیه خودتم خوبه عزیزم.
حالا بریم سر قصه: داستانت به نظرم باید قشنگ باشه. مرسی . منتظر ادامش هستم. موفق باشی وزوذ زود اپ کن.(*:
سلام خانم
خوشحالم خوشت اومده از قالب اما باید دنبال یه قالب باشم تا بتونم داستان ها رو آرشیو کنم
بریم سر قصه
تمام سعیم بر اینه که هر روز آپ کنم البته به جز ۵ شنبه جمعه ها که شوشو خونه است و اگه یک لحظه از جلو چشش دور شم جیغ جیغ میکنه !!!!!!!!
شایدم یه بار داستان عشق خودمونو بنویسم
که این شوشو چه قدر منو حرص میدا د .....
من خیلی شوهر ذلیلم ؟
خوب دوسش دارم
۱ . به به اینجا با یه داستان جدید آپیده شده !! خیلی مرسی !
۲. قالب نو مبارک .
۳ . خط اول توی رنگ نوشت ش چشمم جا افتاده . شما معمولا از این غلطا دارین نه غلط های نگارشی توی جمله بندی ...
۴ . واااااااییییی خوش به حالش ... من که فکر کنم نفر آخر کنکور هم نشم چه برسه به اوووووووولللللللللللللل !!!!!!
۵ . به نظر قشنگ میاد !
۶ . بی صبرانه منتظر بقیش هستیم ...
1. به به نرگس خانم گل
۲. مرسی نرگس جون ، من دنبال یه قالبم که بتونم قصه ها روآرشیو کنم سراغ داری ؟
۳. من از بچگی کلا املام ضعیف بود
حالا تایپمم مزید بر علت شده
۴. این چه حرفیه خانم شما رتبه ات باید عالی بشه
۵. بزار ببینیم حالا این فرزانه خانم مظلوم ما تهران چه کارا میکنه ....
۶ . قسمت بعدم حاضره اما الان که نمیزارم دییییییییییییی
قول میدم هر هفته ۵ تا آپ کنم
ببین چه دعوای کارسازی کردی دییییییی
۷. به امید قبولی نرگس جونم تو کنکور با بهترین رتبه
سلاااااااااااااااااااااااااام
بابا ترکوووووووووووووووووووووندی
برم اسفند دود کنم که ایشالله چشم نخوری.
هنوز نخوندم . میرم می خونم باز میام
دیر و زود داره ولی ...
راستی قالب جدیدت هم مبارک. قبلیه یه خرده چرک بود:-p
سلاااااااااااااااااااام
ماییم دیگه الی جون
واقعا اسفند هم میخوام
من تو این چند وقته حسابی فعالم
خونه امم حسابی تمیز کردم اگه اون دو تا فسقلی بزارن بمونه البته
برو برو تا چشم نزدی
برو برو وبیا
مرسی مرسی مرسی
خوندم.
خوش به حالش که رتبه ۱ رو اورد . دست راستش زیر سر من و امثال من.
باز خوبه مامانش اجازه داد که از شهرستان پاشه بیاد تهران.
من که الان کنکور ازمایشی داریم با اینکه قرار نیست امسال شرکت کنم ولی مامانم اینا گفتن اگه دورو بر خودمون قبول شدی که هیچ اگه قبول نشدی یا انقد امتحان میدی که قبول شی یا بی خیال.
منم همه رو یا تهران مرکز یا تهران جنوب اینا زدم.که با این کار شانس قبولی کمی دارم.
دیگه از روی کمبود رشته یکیش رو تهران شرق (جاده خاوران) زدم .که اونم مامانم اینا گفتن فکرشو نکن :((((
خوشششششششششششششش به حالش.
البته گوشتو بیار یه چیزی بگم:
من خودم خیلی به مامانم اینا وابسته ام .اصلا طاقنت دوری ندارم.
نوش جونت .
میدونی شوی من هم رتبه یکی بوده ! دییییییی
قصه نخور دخترکم
تو حتما همین تهران قبولی
یا قبول میشی یا بیخیال نه دخترم
شوهرت میدن بری یه عروس برا من بیاری...........
قصه گوی عزیز قصه های من مثل تو نیست که من سالی هی دونه مینویسم ... اما خوشحالم که اومدی ... ومممنون . بوسسسسسسسسسس
قصه ی اولتو خوندم
البته سقط من به اون وحشتناکی قصه نبود چون یک دوقلو دارم اما حسابی دلم به درد اومد
خیلی هم خوب مینویسی ضمنان
بوسسسسسسسسسس
سلام عزیزم
خیلی خیلی متاسفم! شوکه شدم از جوابت... امیدوارم هرچه زودتر بتونی روحیه تو پیدا کنی. که البته با وجود دوقلوهای شر و شیطونت خیلی مشکل نیست. خدا کنه همیشه سالم باشن و سرحال بیارنت...
خیلی ممنون از قالب شادت. لطف کردی
و بازم ممنون از قصه ی جدید. شروع خوبی داره. منتظر بقیه اش هستم
بوس
بای
سلام شاذه جون
پیش میاد
با وجود دوقلو ها و باباشون که از اونا هم شیطون تره !
انشا الله خوب بوده باشه
تا اینجاش که قشنگ بود.....
شکر خدا ...........