قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

گذر زمان قسمت هجدهم

20 سال بعد

////////////////////////////////////

 

صدرا  پسر باران و سامان داشت داخل کشوی اتاق ستاره مدیر فعلی بهشت دنبال عینک مادرش میگشت

باران یک زن 53 ساله ی حواس پرت شده بود انقدر عینک و موبایل و نوتش را اینور وآنور جا میگذاشت که تا به پسرش صدرا زنگ میزد صدرا می خندید و میگفت : باز حضرت اشرف چی شونو جا گذاشتن ؟

مثل پدرش سامان بازیگوش بود و شیطان و البته درسخوان سال اول دانشجویش بود عمران می خواند و دوست داشت همکار پدرش شود

هنوز هم صدرا عینک مادر را نیافته بود که  همان گلی خانم سابق که البته 20 سالی پیر شده بود  با عجله به اتاق آمد :

آقا صدرا ستاره نیست ؟

 صدرا : میبینی که نیست گلی خانم  

گلی خانم  :آقا بیاین یک آقا اومدن اصرار دارن بیان تو هرچی میگم فقط 5 شنبه ها  میتون بیان تو به گوششون نمیره که نمیره

صدرا گفت : به نظرتون من میتونم توگوششون بکنم !

صدرا وقت به نگهبانی رسید با یک مرد 26 ساله ی بلند بالا رو به رو شد مرد بسیار خوش پوش بود لابد آمده بود  پولی بدهد

صدرا : سلام آقا

مرد بدون اینکه عینکش را بردارد خیره به صدرا چشم دوخته بود

مرد جوان: سلام شما باید پسر آقای سامان باشید

صدرا : اینطور میگن ول یباور کنید نه بابا نه مامان نه ستاره ببخشید مدیریت اینجا نیستن منم اومدم عینک مامان حواس پرتمو ببرم اصلا حوصله ندارم آقا خدا خیرت بده برو بعدا بیا

مرد لبخند زد به یک عینک که روی میز نگهبانی بود اشاره کرد و گفت : این نیست ؟

صدرا تا عینک را دید گفت : اقا دمت گرم خود خودشه من فکر میکردم مامان میادبه ستاره کمک میکنه به خاطر همین میزه اونو گشتم نگو بارون جون وردست آقا اسد الله

آقا اسدالله و مرد خندیدند

ستاره تازه رسیده بود و مکالمه ی صدرا را میشنید

ستاره :صدرا باز تو بهشتو گذاشتی رو سرت پسر ؟!!!

صدرا : به به خانم کودک شناس بیا بیا فکر کنم این اقا اومده خوب بتیغیش ولی رفیق منه ها پول یه تاکسی بزار ته جیبش بمونه

ستاره : صدرا برو پی کارت 

ستاره یک خانم زیبا و خوشخلق 24 ساله بود فقط مشکلش این بود مه نه کسی را دوست داشت نه خواستگار هایش را میپذیرفت

مرد با تعلل بر گشت عینکش را برداشت و برای چند لحظه به صورت ستاره زل زد هیچ اثری از آن دختر 5 ساله نمانده بود همانطور که مرد به هیچ عنوان به 6 سالگیش شباهت نداشت

ستاره احساس میکرد این مرد جوان خوشپوش را خوب میشناسد اما نمیتوانست به یادآورد این مرد همان سامان کوچولوست که هنوز هم گاهی اوقات دفتر نقاشی اش را ورق میزد شاید به عشق کودکی هایشان روانشناسی کودک خوانده بود واینک مدیر بهشت بود

ستاره : سلام اقا امری داشتید

سامان : سلام نه خانم بعد مزاحم میشم

ستاره : خود دانید با کی کار داشتید؟

سامان :با باران خانم فکر کردم هنوز اینجان

ستاره : هستن اما الان خونه ان سرمای سختی خوردن

سامان : میتونم آدرسشونو داشته باشم

ستاره : اخه من که شما رو نمیشناسم

سامان : حد اقل اگه مقدوره شمارشونو لطف کنید

ستاره: یادداشت کنید  ولی واقعانمی دونم چرا دارم بهتون اطمینان میکنم   22245.......

 اخه  من شما را قبلا ندیدم

سامان : نبایدم بشناسی ستاره خانم دنیا همینه

ستاره : خواهش میکنم خودتونو معرفی کنید

سامان لبخند زد وگفت : نه دیگه

و رفت و ستاره را در خماری گذاشت

ستاره نمیفهمید چرا انقدر احساس خفگی میکند  نه تنها آن روز بلکه تا چند روز تمام فکرش  مشغول این مردک بود

نظرات 1 + ارسال نظر
سحر یکشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:20 ب.ظ

عالی بود بازم مرسی

خواهش میشه
خوب نتیجه
انتقاد؟
پیشنهاد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد