چیزی تا آمدن نتیجه ی آزمایش دی ان ای نمانده بود یعنی قرار بود سامان امروز دنبال نتیجه اش برود و باران بی تاب بود مثل یک مادر
و در آن طرف قضیه مادر صدرا تمام فکرش این بودکه آیا این سامان مغرور مهربان همان صدرا خودش است بارها آلبوم ها را نگاه کرده بودبه نظرش این کودک کپی کودکی های برادر خودش بود اما بیتاب بود بیتاب
سامان آمد لبخند زنان اما جرئت نگاه کردن به باران را نداشت به سمت خوابگاه بچه هارفت بایدبه سامان کوچولو میگفت نام واقعیش صدرا است
باران : سامان اون صدراه مگه نه ؟
سامان : اینطوری به نفعشه زیر سایه ی 2 پدر مادر ش بزرگ میشه اونم پدر مادری که ........
باران دلش میخواست فریاد بزند زیر لب گفت: من بدون سامانم چه کار کنم؟ بازم سامانمو ازم گرفتن بازم تنهایی
سامان : بارونم من مگه من مردم تو تنها باشی !اصلا جهنم الضرر اسم بچمونو میزاریم سامان 2 ها !
باران : سااااااااااااااااااااامان
سامان : فدای سامان گفتنت بشم یک لحظه این جا باش
به سمت خوابگاه رفتو سامان کوچولو را آورد
باران سامان کوچولو را که حالا حسابی مرد شده بود را با چشم هایش بدرقه کرد وچشمهایش را بست
چند لحظه ای نگذشته بود که سامان برگشت و ارام گفت: خانم نمیخوای به جای ناهار به بنده شام رمانتیک بدی ؟
باران بدون اینکه چشمهایش راباز کند گفت : کجا بردنش
سامان: بردنش یه شام رمانتیک به جای ناهار!!!!! بهش بدن وبهش بگن بچه ی مایی دیگه
باران: بس کن دیوونه
سامان : من لمس لمسما تو فحشتو بده راااااااااااااااحت
باران : ای بابا
سامان : جواب منو ندادیا
باران : چی پرسیدی ؟
سامان از بسته بود ن چشم های باران سوء استفاده کرداو را ب وس ی د و گفت: زنم میشی ؟
صنم : اه اه اه بسه بابا
جلو بچه ها !!!!!!!!!!
بیاین ببینید دختر من چه با افسوس داره تاب بازی میکنه
باران اصلا از کار سامان خوشش نیامد اما...................سامان بود آخر
راست میگفت صنم غصه از چشم های کودک میبارید
سامان باز هم با خود فکر کرد آیا این احساس کودکانه روزی به یک عشق تبدیل نمی شود ؟
در هر حال مصمم بود که باران و ستاره را به حالت عادی برگرداند
ساعتها گشت وگزار و رستوران و .......توانست حال همگی را بهتر کند چند روز دیگر مصادف بود با دومین سالگرد مادر صنم وسامان
بنده ی خدا چقدر آرزو داشت دامادی پسرش نوه هایش و......... را ببیند اما دست روزگار نگذاشت
باران از سامان خواست تا او را به بهشت برساند
اصرار های ستاره همنتیجه داد وصنم وستاره هم به بهشت رفتند
باران : میخوام یه جشن خدا حافظی برای صدرا بگیرم
سامان از اینکه باران سامانکش را صدرا خوانده بود متحیر شد
سامان : عالیه منم کمک میکنم می خوای چه کار کنی حالا ؟
باران : فکر کنم یک مهمونی توی یک رستوران برا بچه ها خیلی جذابه و........
وقتی به در بهشت رسیدندبا یک سوناتا مواجه شدند که سامان کوچولو یا همان صدرا از آن بیرون پرید
و بلافاصله مادرش باران احساس کرد هرگز اینقدر سامانکش را شادمان ندیده است
باران : سلام آقا صدرای گل
صدرا ساکت بود
مامان صدرا ( مهوش ) : چرا جواب نمیدی پسرم
صدرا : یعنی من دیگه سامانت نیستم مامان بارون نمیشه آدم دو تا مامان داشته باشه!
باران : چرا گلم چرا نشه!
صدرا رو به مادر خود کرد وگفت: مامان مهوش
مهوش : جون دلم خوشگلم
صدرا : میشه من یه چیزی ازتون بخوام ؟
مهوش : چرا نمیشه
صدرا : مامان میشه من هنوزم سامان باشم ما که داریم از اینجا میریم این اسمم یه یادگاری
آخه من دلم میخواد مثل عمو سامان باشم
من دلم میخواد یادم بمونه این روزارو یادم باشه تنهایی رو دلتنگی رو ترحم نگاه آدما رو و نگاه مهربون مامان بارونمو یه نگاه بدون ترحم ..........
مهوش : توی چشمای پسرش زل زده بود چرا نمیشه سامانکم
مثل دائیت میمونی گلم چرا نشه
خدا میدونه اگه باران جون نبود اگه ........
نمیخوای هدیه های دوستات رو بدی !
سامان کوچولو دوید و کلی هدیه را بین بچه های تقسیم کرد دقیقا میدانست که هر هدیه مال چه کسی است
وقتی به سمت باران آمد و یک تابلو که نقش بوسه ی یک کودک را بر گونه ی مادر ش ثبت کرده بود را با تمام محبت به او هدیه داد باران واقعا دلش میخواست مادر بود مادر
هر کسی سهمی داشت حتی باغبان را هم فراموش نکرده بود
این سامان کوچولو لابد بارها فکر کرده بود که اگر پول داشت برای تک تک این آدم ها چه هدیه ای میخرید مگر نه به این سرعت این همه هدیه ی مناسب ...........
و دفتر نقاشی اش را هم به ستاره کوچولو هدیه ی داد
پدر سامان کوچولو در انگلستان تخصص می خواند و سامان کوچولو و مهوش فرصت زیادی برای ماندن نداشتند پدر بی تاب ملاقات پسر بود و پسر هم یک بار به ستاره گفته بود آرزو میکند پدرش مثل عمو سامان باشد آنان باید سریع تر راهی میشدند و مادر دوست داشت پسرش را به سفر مشهد ببرد و بعد رهسپار دیار غربت شوند
پس باران مجبور شد جشنش را همان شب بر گزار کند یک جشن پر از بغض و دلتنگی و تنهایادگاری ای که میتوانست به سامانش بدهد ساعت قدیمی پدرش بود باران عاشق این ساعت بود یک ساعت زنجیر دار بینهایت زیبا
باران نمیخواست به فرودگاه برود تحملش رانداشت
پس رفت تا ساعت را بیاورد اما وقتی برگشت سامان و مهوش رفته بودند خود را به فرودگاه رساند باور نکردنی بود گفتند انگار هواپیما پریده است دلداری های سامان هم فایده نمیکرد باران مثل مرغ پر کنده تغلا میکرد وقتی چهره ی معصومانه ی سامان را از پشت شیشه دید به سمتش دوید از پشت شیشه دستش را رو ی جای دست کودکانه ی سامان میگذاشت
مهوش هم اشکش در آمده بود تمام مردم ایستاده بودند وبه این صحنه ها زل زده بودند آنقدر مردم اصرار کردند تا مامور فرودگاه اجازه داد باران چند لحظه وارد سالن انتظار پرواز شود سامانش راب ب وس د و ساعت را به گردنش بیندازد
یک خداحافظی کوتاه برای باران
باران نمیتوانست فراموش کند وقتی راکه دست کودک را بین بقایای هتل در بم دیده بود
کودک را بیرون کشیده بود اما چاره چه بود بهتر بود به مراسم سالگرد می اندیشید
این قسمتم قشنگ بود ولی کاش اخرش یه جور دیگه میرفت به بیست سال بعد. مرسی خانومی
مثلا چه جوری
عروسی میگرفتم وسط محرم مادر ؟