قصه گو

داستان دنباله دار

قصه گو

داستان دنباله دار

گذر زمان قسمت شانزدهم

سرش حسابی شلوغ شده بود و نمیتوانست مثل قبل به بهشت سربزند عمو شهرام بچه ها هم که رفته بود واقعا نمیدانست چه طور بچه ها راشاد کند

هرچند  سامان صنم و رضا وحتی ستاره کو چولو هم کمک شایانی بودند اما احساس میکرد بچه ها به خصوص سامان کوچولو هر روز گرفت تر میشود سامان از بچه های بازمنده ی فاجعه ی بم بود انگار پدر و مادرش هر دو پزشک بودند ولی اثری از بقیه ی خانواده نبود سامان یک کودک بود که او را یافته بودند در بقایای یک هتل

باران در دفتر کارش نشسته بود وتلفنی با دوستش  دکتر  فریبا جم که بعد از شهرام برای معاینه ی بچه ها می امد در حال گفت وگو بود که صدای در بلند شد

باران : بفرمائید

شهرام بود

شهرام : سلام

باران جواب داد

تا مدتی سکوت بینشان حاکم بود

توجه باران به حلقه ی ازدواج شهرام جلب شد

شهرام : راستش  بهتون حق میدم اگه به من اجازه ندید برای معاینه ی بچه ها بیامم بعد ا ز رفتار ناشایستم اون روز............

ولی من واقعا دلم برا بچه ها تنگ شده  احساس میکنم چیزی رو گم کردم

باران لبخند ملایمی زد و گفت : میدونی آقا شهرام خدا رفتگانتو رو بیامرزه مامان یکی از دوستانم ( مامان صنم و سامان رو میگفت ) میگفت رفتار هایی هست که فقط گزر زمانه که میتونه درستش کنه و من فکر میکنم اون رفتار هم از همین دسته من مطمئنم که بچه ها هم دلشون براتون تنگ شده

شهرام : پس من برم که دلم بسیار براشون تنگ شده

باران : آقا شهرام زدواجتم تبریک میگم

شهرام لبخند زد و گفت:  راستش میشناسیدش فریبا جم من فرستادمش تا از بچه ها بهم خبر بده

باران: خانم دکتر جم

شهرام : بله

باران : واقعا تبریک میگم اون فوق العاده است

شهرام لبخندی از روی رضایت زد و رفت

باران خنده اش گرفت چه دنیای کوچکی بود

باران

فریبا

رها و صنم 4 دوست خوب دوران دبیرستان بودند

حالا رها همکارش

فریبا همسر شهرام و دکتر بهشت

و صنم شاید.......

عجب دنیای عجیبی بود

سامان طبق معمول بدون در زدن وارد شد اما باران این موقع روز انتظارش را نداشت

سامان: باز که خانم دکتر ما تو فکره

باران :علیک سلام

سامان: سلام خانم در چه حالی در چه فکری؟

باران : داشتم فکر میکردم چه قدر دنیای کوچیکیه شهرام رو دیدی!

سامان بلند شد و به شوخی گفت : آهای ایها ناس چقدر من بد شانسم دکتر پور ابراهیمی شهرامه !!!!!!!!!!!

من داداشی!!!!!!!!!!

باران خندید : یواش آبرومونو بردی داداشَََََََََششششششششششی

سامان  ناگهان جدی شد وگفت: الان شهرام رو دیدم میگفت گفتی گذر زمان خیلی چیزا رو حل وفصل میکنه به نظرت هنوزم نمیشه رو من حساب کرد؟

باران منظورش را فهمید اما گفت : منظور ؟

سامان : تا کی قراره من داداشی تو باشم بارانم داریم پیر میشیما !

شاید اگر این بار صدای در بلند نمیشد باران بله را همینجا میگفت اما صدای در مانع شد

خانمی حدودا 35 ساله بود و برای فرزند خواندگی آمده بود

مدت ها بود که این خانم می آمد و میرفت تا یک کودک را انتخاب کند تمام شرایط راداشت و تقریبا اکثر کارهارا انجام داده بود و لابد امروز آمده بودکه بگوید کدام یک را انتخاب کرده است

خودش و همسرش هر دو پزشک بودند واهل کرمان چهره ی زن بسیار گرم وگیرا بود

باران هنوز فرصت نکرده بود که پرونده ی این خانواده را بررسی کند و نمیدانست چه جواب بدهد

باران : وای خانم من شرمنده ام هنوز نرسیدم پرونده تون رو بررسی کنم

زن بدون اینکه از کوره در رود لبخند زد و گفت : میدونم گرفتارید میخواین شفاهی براتون توضیح میدم اینطوری فکر کنم بهتر باشه

باران از خوشخلقی زن بسیار خوشش آمد و گفت : خوشحالم میکنید

آیا هیچ کدوم از بچه ها رو پسندید؟

زن لبخند زد و گفت : شاید باور نکنید شوهرمم میگه خیالاتی شدم من اومده بودم که یک نوزاد ببرم ولی یک احساس منو رو جذب یک پسرک 6 ساله کرد

زن شروع به گریستن کرد وادامه داد: انگار اون صدرا خودمه مخصوصا از وقتی فهمیدم بم پیدا شده

زن دیگر نتوانست ادامه دهد

باران نمفهمید چرا ناگهان از این زن متنفر شد یک احساس به اومیگفت این زن درست فکر میکند و سامانک او در واقع صدرا پسر این خانم است احساس میکرد دارند سامانش را از او میگیرند او عاشق سامانکش بود حالا اکه فکر میکرد سامان کوچولو همیشه منتظر 5 شنبه ها بو د و بارها دیده بودکه تمام حواسش پیش این خانم است یعنی این عشق مادری وفرزندی بودکه کودک ومادر را جذب هم کرده بود!؟

 داشت دیوانه میشد ولی میدانست این اتفاق خوبیست

هم برای سامانکش هم برای این خانواده اگر این کودک کودک واقعیشان باشد

سعی کرد آرام باشد و بر احساساتش غلبه کند

سامان که متوجه حال باران شده بود در حال گفته گو با زن بود

ساما ن :راستش من فکر میکنم این احتمال وجود داره اما خواهش میکنم قبل از اینکه نتیجه ی آزمایش دی ان ای که ما امروز ترتیبش رو میدیم نیمده چیزی به سامان یا همون صدرا اگه صدرا شما باشه نگید

زن مثل اینکه داشت بال در می آورد

رو به سامان و باران کرد و گفت خدا خیرتون بده خدا بچه هاتون رو براتون نگه داره

 به زور سعی میکرد خودش را کنترل کند آنقدر مهربان بود که باران فراموش کرده بود این زن میخواهد سامانکش را ببرد و ته قلبش دوستش داشت

صنم که هیچ کس متوجه آمدنش نشده بود گفت : ای خانم ما خواهر شوهر بشیم عمه شدن پیشکش

زن با خنده رو به سامانو باران  گفت : ببخشید فکر کردم زن وشوهرید

سامان : خدا از دهنتون بشنوه

باران فرار را بر قرار ترجیح داد

صنم : مثل یک دختر 14 ساله برخوردمیکنه

سامان رو به زن کرد و گفت : از همین حالا خواهر شوهر گریشو شروع کرده  خانم !

زن که کمی بهتر شده بود تشکر کرد و رفت

سامان کاملا احساس میکرد که باران با اینکه سعی میکند به روی خود نیاورد درونش آشوب است  کاش میشد آرامش کند کاش میتوانست

کاش باران اجازه میداد................

روز ها میگذشت بین بیم و امید تقریبا تمام فکر باران سامانکش بود و فکر سامان باران یک زندگی یک کودک ...............

هوا خیلی گرم بود کمتر کسی توی محوطه بود باران داشت قدم میزد که متوجه شد دو کودک در حالیکه در دو طرف یک درخت نشسته اند دارند گفتگو میکنند نمیخواست گوش باستد

 اما ...........

سامان کوچولو : ستاره تا حالا شده یکی رو دوست داشته باشی اما ندونی چرا ؟

ستاره : مثل بزرگ ها حرف میزنی من نمیفهمم چی میگی

سامان کوچولو : ستاره چند وقته یه خانم میاد بهشت من خیلی دوسش دارم حتی حتی بیشتر از مامان بارونم

این جمله را باعذاب وجدان میگفت وخود خبر نداشت عشق مادر وفرزندیست که او را به این حال در آورده

ستاره اینبار فقط گوش میداد توی چشمهایش که فتو کپی دائیش بود شعوری دیده میشد که باران را به شک انداخت که این کودک فقط 5 سال دارد

ناگهان دو کودک از جا برخواستند و به سمت تاب ها رفتند تا به باران معصومیت دنیای قشنگشان را نشان دهند  چه شادمانانه با هم مسابقه میدادند و سامان کوچولو سعی میکرد پاهایش را خیلی بالا نبرد انگار دوست داشت ستاره ببرد نه خودش

شاید فهمیده بود که روزهای آخر است تصور این موضوع باران را به هم میریخت

سامان کوچولو فیلسوفک محبوبش .....................
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد