باران داشت به کار های روزانه اش میرسید پنج شنبه بود و طبق معمول همیشه قرار بود به قول بچه ها عمو شهرام بیاید
شهرام پور ابراهیمی یک پزشک همسن و سال باران بود که پنجشنبه ها علاوه بر رسیدگی به حال بچه ها برای آنان پیانو هم میزد و با بچه ها حسابی بازی میکر د بچه ها عاشقش بودند و عمو شهرام عمو شهرام از دهانشان نمی افتاد
ناگهان سر وصدای شادی بچه ها بلند شد لابد عمو شهرام بود دیگر
چند لحظه ای نگذشته بود که صدای در بلند شد و شهرام با چند شاخه رز زیبا ی مخملی وارد اتاق باران شد
شهرام : سلام خانم مدیر
و شاخه ی گل را با احترام ومحبت روی میز باران گذاشت
باران : سلام دکتر خوبید ؟ چرا باز ما روشرمنده کردید؟! خودتون گلید
شهرام : چه حرفیه قابل شما رواصلا نداره
باران در حالیکه از روی سپاسگزاری لبخند میزد به این فکر کرد که شاید به جای دلبستن به سامان که انقدر به او شکاک است به همین آقای دکتر فکر کند .......هنوز در این فکر بود که شهرام گفت : با اجازه تون من دیگه برم پیش بچه ها
دلم براشون حسابی تنگ شده
باران :مگه شما الان پیششون نبودید؟!
شهرام : نه هنوز ندیدمشون
قبل از اینکه باران فرصت کند به بیاندیشد که پس آن سر وصدا ها چه بود در دوباره به صدا در آمد و این بار سامان بودکه وارد شد
نگاهی به گل هاو باران و شهرام انداخت و توی دلش حسابی خالی شد و
گفت : انگار مزاحم شدم
باران دوست داشت کمی او را اذیت کند پس گفت :نه به هیچ عنوان آقا سامان شهرام دیگه داشت میرفت پیش بچه ها
شهرام که برای اولین بار بود از سوی باران با نام کوچک خطاب میشد تعجب کرد اما به روی خود نیاورد وگفت : درسته فعلا با اجازتون من برا ویزیت بچه هابرم
و رو به سامان گفت : خوشحال میشم شما هم تشریف بیارید توجشن
ورفت
سامان آرام نشست
باران در سکوت نشسته بود که گلی خانم با دو تا لیوان شربت پرتقال آمد
باران : بفرمایید آقا سامان
سامان مثل اینکه اصلا آنجا نبود و مانند کسی که روحش را از فاصله ی بسیار دوری احضار کند گفت : بله ؟
باران خنده اش گرفت : هیچی میگم نوشیدنیتون رو بفرمائید
این بار او در موضع قدرت ایستاده بود ...............
سامان خیلی زود توانست به خودمسلط شود بالاخره سنی از او گذشته بود
سامان : راستش اومدم در مورد رفتارت با بچه های اینجا صحبت کنم
باران : بله میشنوم هرچند روانشناسای زیادی در مورد این مسائل با ما در ارتباطن ولی میشنوم
پر واضح است که لحن این جواب باران مملو از بی تفاوتی و تحقیر بود
با این وجود سامان سعی کرد با آرامش جواب دهد
سامان: ببین باران روابط من و تو هیچ ربطی به این بچه ها نداره سعی کن منطقی تر رفتار کنی و دیدت نسبت به من باعث نشه به حرفام توجه نکنی
فکر نکنم هیچ روانشناسی اجازه بده تو از بین این بچه هافقط یکیشونو با خودت بیرون ببری فکر نکنم درست باشه انقدر این بچه ها رو به خودت وابسته کنی
مطمئنی 2 روز دیگه بین بچه ی خودت و این بچه ها تبعیض نمی زاری اون وقت میدونی چه بلایی سر این بچه ها میاد ؟
بعلاوه این بچه ها رانمیتونی تا ابد اینجا نگه داری
این بچه ها باید بدونن جامعه نه تنها بهشون لبخند نمیزنه بلکه اکثر مردم باهاشون خوب هم بر خورد نمیکنن
خودت میدونی بارون به این بچه ها دید بده اعتقاد
من میدونم پیانو لازمه شادی لازمه اما این بچه بیش از شادی به خدا نیاز دارن سعی کن دید این بچه رانسبت به خدا درست کنی یک شادی دائمی بهشون هدیه بده
عزیزم تو با این رفتار هم خودت رو پیر میکنی هم ........
باران : مرسی از راهنماییاتون اگه دیگه حرفی نیست بریم پیش بچه ها
سامان دیگه از اینهمه بی تفاوتی عصبی شده بود
سامان : بشین من این همه راه نیمدم که با این قیافه رو به رو بشم
باران : یک چیز ی هم بدهکارم شدم انگار
انگار فراموش کردی چه طور همه ی زندگی منو نابود کردی!؟
منی که با همه ی سختی ها شرکتمو رو رو پا نگه داشتم
آنچنان شکستی که هیچ انگیزه ای برای ادامه ی کارم نداشتم
سال ها تو غربت تحت نظر روانشناسای معروف سعی کردم تو رو مردی که برای اولین بار توی زندگیم راهش دادم و به چه راحتی کنارم گذاشت به گناهی که حتی نمیدونم چی بود فراموش کنم
من اینجا رو یه روز از روی خیر خواهی زدم
ولی الان این بچه ها همه چیزمن
مطمئنا دو روز دیگه منو نمیزارن برن منم که محتاجم میفهمی ؟!!!
سامان باور نمیکرد این بارانه که داره این طور صحبت میکنه میشد از نگاهش بوی تنفر رو استشمام کرد
شاید درست نبود اما سامان آرام دستاشو روی دست باران گذاشت
و گفت: گریه کن
باور نکردنی بودکه اشکهای خودش هم جاری شد کاش انقدر اشتباه نمیکرد
چند دقیقه ای گذشت تا باران آروم شد
سامان : بارونکم
باران طوری نگاهش کرد که یعنی من بارونک تو نیستم
سامان : وقتی دکتر بهشتتو شهرام صدامیکنی توقع داری من بهت بگم دوشیزه ی محترمه ی مکرمه !!!!!!!!!!
باران بعد از مدت ها یک لبخند زد یک لبخند از ته دل
سامان: بارون وکیلم ؟!!
باران از لحن کودکانه ی سامان خنده اش گرفت چرا نمیتوانست نسبت به این آدم بی تفاوت باشد را اصلا نمیفهمید
سامان دست باران را در دست داشت که با سامان کوچولو مواجه شدند سامان کوچولو به دست هایشان خیره شده بود و این باعث شد باران دستش را از دست سامان بیرون بکشد
سامان کوچولو آرام جلو آمد و با سامان دست داد مثل یک مرد بزرگ باران احساس کرد سامان کوچولو واقعا جلوی سامان احساس مردی میکند
ساعت ها بازی کردن با بچه ها و جشن و از همه مهم تر تماشای سامان که حسابی با بچه ها گرم گرفته بود وشده بود یک عمو سامان به تمام معنا باران را سر حال آورده بود هنوز سامان غرق در بازی با بچه ها بود که بارن برای تماس با صنم به سمت اتاقش حرکت کرد
احساس کرد کسی پشت سرش است اما وقتی برگشت کسی راندید تا خواست به راه خود ادامه دهد با دکتر شهرام پورابراهیمی رو برو شد
دکتر به نظر عصبی می آمد
شهرام بی مقدمه شروع کرد : هیچ وقت فکر نمیکردم این همه مدت سر کارم
باران : متوجه منظورتون نمیشم چه طور ؟
شهرام آرام دست های باران را گرفت و در چشم هایش زل زد
باران احساس حالت تهوع کرد سریع دستش راکشید و کمی از دکتر فاصله گرفت
شهرام با خنده ی تمسخر آلودی گفت : اگه مدت ها اون شازده که معلوم نیست کیه و از کجا اومده این کار رو بکنه با لذت تو چشمای خیره میشی اما من ...
اینه جواب این همه وقت صبوری من من رو بگو که این همه واسه تو وبهشت مسخره ات وقت گذاشتم
باران باشنیدن بهشت مسخره احساس بدی کرد و باصدایی که شاید شهرام هرگز از او سراغ نداشت فریاد زد:
ببین اگه اومدنت به اینجا دلیلش من بودم نه بچه ها همون بهتر که اصلا که نیای
میدونی من نه به تو نه به هیچ مرد دیگه ای تو زندگیم دیگه اعتماد بکن نیستم سعی کن اینو بفهمی همهتون فقط نقش بازی میکنید من رو باش که فکر میکردم تو یه آدم خوش قلبی که دلت براشادی بچه هامی تپه !!!!!
دیگر باران تاب آنجا ماندن رانداشت فقط خودش را به ماشینش رساند انقدر احساس بدی داشت که بعد از ساعت ها وقت گزرانی در کوچه ها هنوز نمیدانست کجا میخواهد برود نه حوصله ی خانه ی سوت وکور خود را داشت
نه حوصله داشت با بچه ها سر وکله بزند دلش یک همدم یک هم صحبت میخواست
به خانه رفت هیچ اشتهایی در خودسراغ نداشت پس سعی کرد بخوابد چه تلاش بیهوده ای
حوصله ی تلفن را هم نداشت که میتوانست باشد صنم یا همکارانش در بهشت حوصله ی هیچ کدام رانداشت
پس تلفن را روی پیغامگیر گذاشت
مرسی.
خواهش میشه