سامان بین خواب وبیداری بود
احساس کرد که صدایی میشنود چشمانش را باز کرد صدای زنگ تلفن بود
تلفن روی پیغامگیر بود
صدای کودکانه ی ستاره دختر خوردنیه صنم.............
چه کودکانه سعی میکرد آرام صحبت کند
دائی جون ............
سلام دائی
امروز سوژه میادا
الانه که مامانم بیدار شه
خداحافظ دائی جونم قولت یادت نره ها به مامانم نگی که من بهت زنگ زدما نگی من از خاله بارون جون باهات صحبت کردما
بوس بوس دایی جون
سامان چند بار پیام دخترک را شنید سوژه!!!!!!!!!!!!!
لابد از این برنامه های تلوزیونی شنیده بود
هنوز آخرین خاطره را نخوانده بود
اما باید امروز حسابی به خودش میرسید
اگر خود باران بود اگر ......
به سمت حمام رفت
دوش آب گرم را باز کرد خودش هم نفهمید که کی غرق در خاطرات گذشته شد
غرق آخرین خاطرات با باران
چند روز بعد از آشتی صنم ورضا
وقت مسنجر را بازکرد
با آف های باران روبه رو شد
>>
آقا سامان کجایی ؟
نکنه ما رو یادت رفته !!
ها ؟
مشکل صنمت حل شدما رو یادت رفت........
<<
خوب به خاطر داشت چه قدر آنروز با دیدن این جمله برافروخته شده بود وبا خود پنداشته بود لابد حالا که نتوانسته رضا را به دست آورد به دنبال من است! حتی یک لحظه هم باخود نیندیشیده بود که چقدر این فکر احمقانه است!
وقتی یادش آمد چقدر بی توجهی کرده بود وچقدر دل باران را به درد آورده بود دوست داشت فریاد بکشد با توام توانی که در خود سراغ داشت
حتی حرف های مادر هم اثر نداشت
هرچه مادر میگفت: داری زودقضاوت میکنی پسرم
به گوشش نمیرفت که نمیرفت
آخرین روز ها که در نوع خود بی نظیر بود !
بعد از آنکه پروژه ساختمانی شرکت باران را تمام کرده بود برای تحویل پروژه یکی از همکارانش را فرستاده بود و هرچه صنم اصرار کرده بود که خود برود نرفته بود
حتی یاد آوریش هم این روزها برایش ناراحت کننده بود
هنوز میتوانست داد و فریاد های صنم زمانیکه بعد از افتتاحیه ی ساختمان جدید شرکت باران به سراغش آمده بود را بشنود :
"سامان تو دیوونه ای دیوونه میفهمی ؟
یه خل به تمام معنا
تو حق نداری بارون رو بشکنی
من هیچ وقت ندیده بودم باران انقدر مشتاق باشه
انقدر به خودش برسه
فکر کردم اشتیاق دیدن ساختمان جدیده
اشتیاق به بار نشستن زحمت هاش..........اما
اما وقتی به جای تو مهندس موسوی اومد و باران حتی نیومد تو ساختمون نه من همه فهمیدن این همه اشتیاق برا تو بوده
سامان اون بچه نیست یک خانم 28 ساله است برا خودش کسیه بفهم !
تو حق نداری
تو حق نداری "
خوب یادش بودصنم آن روز انقدر داد زد که فریادهایش به هق هق تبدیل شد
با گریه میگفت : " اگه فکر میکنی اون برا رضا نقشه کشیده بوده اشتباه میکنی
رضا میگه تو این چند وقت قهر ما اگه باران نبود شاید هیچ کدوممون سر عقل
نمی اومدیم
راست میگه باران یه آدم مطمئن میخواسته که به رضا نزدیک بشه تا حس حسادت منو برانگیزونه ولی هیچ کسو بهتر از خودش پیدا نکرده
ترسیده اگه کس دیگه ای این کارو بکنه واقعا قصد سوءی پیدا کنه و............"
اما همه ی این حرف ها ی اثر بود........
وسامان آنروز ها فکر میکرد که همه ی این حرف ها از روی سادگی صنم است و باران واقعا او را به بازی گرفته
همه ی اینها یک طرف
ولی هر چه فکر میکرد نمیفهمید چه طور توانسته بود در مقابل التماس باران برای اینکه بداند گناهش چیست سکوت کند !
و چه طور این همه سال ..............
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد
نکند باران الان ازدواج کرده باشد و صنم به این دلیل به او نگفته باشد که الان با باران در ارتباط است
ناگهان تمام شوقش ذوب شد
ولی سعی کرد خود راکنترل کند
یک اصلاح کامل
یک ست لباس اسپانیایی رسمی به قول صنم یک تکسیدو
عطر
یک کروات قرمز رنگ
سوزن کرواتش و.....
و راهی شد
سر راه خواست یک دسته گل هم بخرد اما با خود فکر کرد اینطوری هم کاملا مشخصه که سر زده به خونه ی صنم نمیرود و از حضور باران مطلع است
گذشته از قولی که به ستاره کوچولو داده بو د بهتر بود این ملاقات اتفاقی به نظر برسد
پس از خیر گل گذشت و تصمیم گرفت بگوید یک قرار کاری داشته است و از نزدیک خانه ی صنم عبور کرده اما باور نکردنی بود آدم با این ظاهر یک قرار کاری داشته باشد ولی ......
وقتی زنگ در رو زد ستاره جواب داد:
"سلام دایی جون"
حتی قبل از اینکه حرفی بزند !خنده اش گرفت چه قدر دنیای معصومانه ای دارند بچه ها !!!
از پله ها بالا رفت و هنوز به خانه ی صنم نرسیده بود که صنم شتابان به او نزدیک شد
صنم : تو اینجا چه کار میکنی ؟
سامان : سلامت کو ؟
صنم : سلام حالا
سامان: چیه عجیبه اومدم خونه خواهرم وقتی نمیام غر میزنی میام راهم نمیدی
صنم : نه نه منظورم این نبود ولی نباید به من یه خبری بدی
سامان: بله ؟باید اجازه بگیرم !!!!!!!!
صنم : نه ولی من الان مهمون دارم
سامان با شیطنت گفت : خوب داشتی باشی نکنه رضا از مهمونت خبر نداره ! ها ؟نکنه زبونم لال مهمونت خانم نیست...... اصلا این جا چکار میکنه؟! چشمم روشن من باید ببینم این مهمون شما رو ........
و صنم را کنار زد و به سمت خانه ی صنم دوید
حالا مطمئن بود الان باران را می بیند
چشمش که به باران افتاد تپش قلبش چند برابر شد
باران پشت به او و رو به آینه ایستاده بود.....
سامان احساس کرد استرس و هیجان را میتواند در صورتش ببیند شاید هم اینطور آرزو میکرد چه قدر بارانش پیر شده بود!
با این وجود در ست صورتی ملایمی که به تن داشت بی نهایت زیبا به نظر میرسید
باران هنوز متوجه او نشده بود وداشت شال سفید رنگش را مرتب میکرد
سامان با خود فکر کرد کاش میتوانست جلو برود
دست در خرمن موهای باران او را رو به خود برگرداند وخیره در چشم های زیبایش او را ببوسد از او به خاطر همه چیز عذز خواهی کند و.........
صدای پاهای صنم رویای قشنگش را به همزد مجبور بود باران را از حضور خود آگاه کند پس آرام سرفه کرد تا باران از حضورش آگاه شود
قبل از اینکه باران برگردد یک پسرک تپل بامزه از اتاق ستاره خارج شد و رو به باران گفت
مامی جون اینو ببین ...
سامان احساس سر گیجه کرد یعنی این پسرک فرزند باران بود! ............
از قسمت اول داستان گذر زمان کجا گذاشته شده برم بخونم . چرا داستان تقدیر ادامه نداره و پایانش مشخص نشده