ببخشید خییییییییییییییییییییلی کمه
دفتر خاطراتش رو باز کرد و در حالیکه در حال خوردن کافی میکسش بود خوندن رو شروع کرد !
پنج مهر 1381
خسته ام و عصبی واقعا نمیشه به این زنا اعتماد کرد همشون دروغ گو و دغل بازند
احساس میکنم از یه خواب هولناک بیدار شدم باورم نمیشه که بارون معصوم و زیبا ی من همچین هیولای وحشتناکیه !
باور نمیشه انقدر ساده وزود باورم که زندگی خودم وخواهرمو دادم دستش اون گفت دنبال طلاق صنم باشم من ساده هم .............. حالا خانم خودش دنبال تور کردنه رضاست راستش نمیخوام حسادت یا غیرتم باعث بشه اشتباه تصمیم بگمیرم پس میخوام قصه رو از اول اول بنویسم تا شاید بشه منطقی تر تصمیم گرفت
امروز یه روز بارونی بود و من ومامان غرق در صحبت که صنم با حال ناخوشایندی وارد خونه شد وقتی به بارون زنگ زدم وصدای خنده هاش که چه عرض کنم قهقهه هاشو شنیدم کلی تعجب کردم آخه از بارون اون طور خندیدن بعید بود وخصوصا وقتی من از حال بد صنم براش گفتم !
توی همین فکرا بودم که دوباره صدا ی به هم خوردن درو شنیدم با عجه بیرون رفتم
صنم شال وکلاه کرده بود که بره بیرون هرچی بهش گفتم کجا تو این بارون جواب نمیداد یعنی انگار بغضش نمیزاشت جواب بده با همون سر ووضع همراش راه افتادم و گفتم نمیزارم تنها بره توی ماشین با من صنما ی شجریان رو ضبط بود انگار صنم رو یاد خاطاتش انداخته بود ..........و دوباره بغض صنم ترگید و من گذاشتم تا جایی که میتونه گریه کنه
سلام خوبی خانومی؟
کوتاه بود ولی مرسی .منتظره اپهای بعدیتون هستم. : *)
سلام تو چی خوبی خانوم
گل
خواهش میشه
امروز قول میدم بیشتر بنویسم
سلااااااااااااااااااااااااام
هنوز نخوندم .
ولی دیروز ظهر که اومدم منتظر بودم آپ کرده باشی.(ناراحت)
سللللللللللللللللللللللللام
ببخش گلم باردارم آخه این ویار لعنتی هم ولکن نیست خودت بخند
سلاااااااااااااااااااااااااااااام
با امروز که آپ نکردی شد ۲روز.
دلم آب شد.
واسه خاطر الی جونمم که شده یه آپ طویل میکنم
سلام
یعنی آخر این داستان چی میشه !؟؟؟؟؟؟
من که فوضولیم حسابی گل کرده :دی
موفق باشید ( احتمالا خاله قصه گو )
منم نمیدونم چی میشه !!!!!!!