یک ساعتی بود که سامان مشغول کار شده بود
کار گود بردای ساختمان رو آغاز کرده بودند
کم حوصله بود
از دست زمین وزمان گله داشت
از کوچکترین اتفاقی عصبی میشد و سر کارگر های بیچاره داد وهوار میکرد
وقتی از دور رها را دید عصبی تر شد
تنها چیزی که کم داشت همین بود
رها
گل بود به سبزه نیز آراسته شد
چاره ای نبود
رها : سلام مهندس مزاحم شدم بگم شب یادتون نره ها
سامان : چشم خانم
رها در حالیکه داشت تو کیفش دنبال چیزی میگشت و زیر لب غر غر میکرد که انگار شی مورد نظرش رو پیدا کرد و گفت: بیاین اینم آدرس فعلا
سامان که از سرعت عمل این زن جن مانند متعجب بود گفت خداحافظ ولی خیلی وقت بود که رها رفته بود
سامان نگاهی به آدرس انداخت فاصله ی زیادی تا خانه نداشت
در دل آرزو کرد باران هم دعوت باشد .
ولی بلافاصله به خود نهیب زد : آخه تو این وضعیت صنم وقت عشق وعاشقیه !!!
بعد از ظهر بود که به خانه رسید
با بی حوصلگی داشت مهیای مهمانی میشد اما خودش هم نمیدانست چرا این همه به آینه نگاه میکرد وبه خودش میرسید
صنم : کجا ایشالا ؟خوشتیپ شدی
سامان : تو که هنوز نپوشیدی ! بجنب دیگه
صنم در حالیکه گره کروات سامان رو مرتب میکرد خندهی موزیانه ای هم به لب داشت .
سامان نگاهی به صنم کرد وزنگ در خانه ی رها را زد
با ورود آنها صدای دست و پیانو بلند شد .
اول سامان مفهمو این کارا رو نفهمید ولی با دیدن
مجید و بقیه ی رفقای دوره ی مدرسه فهمید که چه خبره
بعد از این همه سال .......
همه بودند اما باران
چند بار سامان این سو و ان سو را به امید دیدنش نگاه کرد اما ....
صنم : عزیزم دنبال کسی میگردی !
سامان : کوفت .چرا نیمده
صنم در حالیکه میخندید : کی
سامان : عمه ی من
صنم : حالا که این طور شد اصلا نمیگم که یه نگاهی به پیانیست هم بکن
سامان : ا باران ! تو مگه میشناسیش
سامان وارد آشپزخانه شد بوی خوش غذا و..........میدونست صنم اصلا از ناخنک زدن خوشش نمیاد اما واقعا دست خودش نبودتا در قابلمه رو برداشت صنم سر رسید و در از دستش افتاد
سامان : به این میگن بد شانسی !
صنم : برو کنار بچه . هنوزم کوچولوئه ! آخه تو زن میخوای چه کار شکمو
سامان با یه حالت کاملا جدی گفت : من ۳۲ سالمه ها
صنم روی صندلی روبروی سامان نشست دستش رو روی دستای سامان گذاشت و با خنده گفت : خوب میگفتی
سامان دوباره برق شیطنت تو چشاش بود : برو پی کارت دختره ی پر رو
صنم : جدی !فکر کردم میخوای از روابط منو رضا بدونی .
سامان : یالا دیگه حرف بزن ننر نشو صنمم آبجی کوچیکه !
صنم : سامان دیگه خسته شدم
سامان : از چی ؟
صنم : از خودم از رضا از این همه تلاش که میکنم تا روابطمون بهتر بشه اما انگار نه انگار
اون ( ناگهان بغضش ترکید و شروع کرد بلند بلند گریه کردن)
من دیگه به اون خونه برنمیگردم
خسته شدم از اون همه بی توجهی رضا
آخه منم آدمم انگار نه انگار این آدم مثل یه تیکه سنگه
سامان : باشه آروم چته دختر آروم
صنم : من تقاضای طلاق کردم حتی اگه تو هم پشتمون نگیری من دیگه نمیتونم
سامان آروم از جاش بلند شد و یه لیوان شیر تو لیوان بچگیاش ریخت لیوان رو جلوی صنم گذاشت
و گفت : یالا دیگه بخور . مگه همیشه دوست نداشتی تو این شیر بخوری .
انگار هر دو بچه شده بودند
برگشته بودن به همون سالای دور .خاطرات قشنگ وآبی
صنم آروم آروم شیر رو خورد کمی آروم شده بود
صنم : سامان
سامان : س س س س هیچی نگو
صنم : سامان !
سامان : برو بخواب شامم نخور یه رژیم لازم داری به خدا
صنم : تو این وضعم شوخی آخه
سامان :شوخی چیه !دیگه شیکمت داره ننه بابا میگه مگه تو حامله ای بشر
شام نخور هیکلت درست شه
صنم خندید وبه اتاقش رفت
سامان به فکر فرو رفت . باور نمیکرد نمیتونست بگزاره زندگی خواهرش به همین راحتی از دست بره
یه چیزی روی قفسه ی سینه اش سنگینی میکرد .
کاش انقدر از بچگی تو گوشش نخونده بودن مرد گریه نمیکنه