باران نم نم میبارید
مادر داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد
مادر:بازم داره بارون میاد
سامان :چه کارش داری مامان بزار بیاد
شاید بارون منم همراهش بیاد
مادر آرام خندید دلش میخواست میتوانست برای پسرش کاری بکند اما انگار کاری از او ساخته نبود
مامان:خوب برو ببینش باهاش حرف بزن .
سامان: برم چی بگم بیرونم میکنه میگه تو کار نداری من دارم
مامان:خوب راست میگه سامان تو اینطوری نبودی الان انگار تمام فکر وذکرت شده این دختره .یک کمم به کارات برس
صدای بلند بسته شدنصحبت مادر وپسر را ناتمام گذاشت صنم بود ۲ هفته ای میشد که از رضا جدا شده بود و الان با حالتی عصبی به خانه آمده بود در شرکت باران مشغول کار شده بود
سامان: چه خبرته صنم درو شکستی سلامت کو پس کوچولو
صنم بغض کرده بود و فقط به در اتاق اشاره میکرد
سامان : بیرونم میکنی !نمیگی چی شده
سامان درک میکرد صنم میخواست تنها باشد احتمالا همه چیز زیر سر باران بود
به اتاقش رفت وبه او تلفن کرد
سامان: سلام خوبی تو میدونی صنم چشه
باران : آره
سامان :خوب
باران : ببین بزار یک کم به خودش بیاد تو کاریش نداشته باش
سامان:یعنی چی چش شده
باران غش عش خندیدو گفت از خودش بپرس من کار دارم فعلا
سلام
ای بابا تو که ما رو تو کف میذاری!! این که خیلی کم بود
آپ کردم:)
سلام قصه گو جون
خوبی؟
من که از این به بعد پای ثابت قصه هات هستم
می پذیری من و؟
سلام نارسیس جون
مرسی تو خوبی!
ممنون
شما تاج سر مایی
سلام
خوب هستید؟!
من از اول این داستان خوندم .
خچگل بود !
پس کو بقیه ش؟
خاله خانوم قصه گو میشه زودتر بقیه ش رو بنویسید؟
من تو کفم :دی
راستی من از وب خاله شاذه اومدم اینجا !
با اجازه لینکتون می کنم !
سلام
مرسی شما خوبی
خوب بود !
مرسی
بقیه اش رو امروز میزارم
چشم
منم شما رو لینک میکنم
سلاااااااااااااااااااام
بابا این جا سوراخ شد از بس من اومدم.
پس کو قسمت بعدی؟
سلام
مینویسم
خوب نظر میدادی میفهمیدم یه نفر میخونه مینوشتم !